مشاعره با شعر سعدی

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا کی از ما یار ما پنهان بود؟
چشم ما تا کی چنین گریان بود؟
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست

ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را در آینه دیدن جمالِ طلعتِ دوست

بیان کند که چه بودست نا شکیبا را
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای سخت کمان سست پیمان

این بود وفای عهد اصحاب
 

fatemeh-r

عضو جدید
بخت بازآیدازآن درکه یکی چون تودرآید
روی میمون تودیدن دردولت بگشاید
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتست گر از پای در آیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند

وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد

غم هجران به سویتتر از این قسمت کن
کاین همه درد به جان من تنها نرسد
 

fatemeh-r

عضو جدید
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت

تو حال تشنه ندانی که برکناره جویی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک روز به اتفاق صحرا من و تو

از شهر برون شویم تنها من و تو

دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟

آنوقت که کس نباشد الا من و تو
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود

ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو می‌بینی ازین گلبن خوشبو برود
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل زنده می‌شود به امید وفای یار

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی‌باشد

دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت
مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد
 

z.19.P

عضو جدید
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی‌باشد

دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت
مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد


دوست نزديك تر از من به من است / وين عجب تر كه من از وي دورم
چه كنم با كه توان گفت كه او / در كنار من و من مهجورم
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
روحت شاد ای بزرگ مرد.....

ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری

که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی‌باشد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم دربند تنهایی بفرسود
چو بلبل در قفس روز بهاران

هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پای سواران
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه دل دامن دلســــــتان می کشد

که مهرش گریبان جـــــان می کشد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلبرا نازده در مار سر زلف تو دست

چه کند کژدم هجران تو چندین نیشم؟
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن نه عشقست که از دل به زبان می آید

وان نه عاشق که زمعشوقه به جان می آید
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگران را غم جان دارد و ما جامه‌دران
که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
میروم وز سر حسرت به قفا می نگرم

خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
 

Similar threads

بالا