داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
انصاف


مردی به پدر همسرش گفت:
عده زيادی شما را به خاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می‌کنند. ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟




پدر با لبخندی پاسخ داد:
هرگز همسرت را به خاطر کوتاهی‌هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده، همواره این فکر را در یاد داشته باش که او به خاطر کوتاهی‌ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند!!
 

mina.eror

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوالی که جوابی نداشت....

سوالی که جوابی نداشت....

از مردم دنیا سوال جالبی پرسیده شد و هیچ کس جوابی نداد! سؤال از اين قرار بود : "نظر خودتان را راجع به راه حل كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟" و جالب اینکه كسي جوابي نداد !:confused:چون در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟ در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟ در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟ در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟ و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟:surprised:
 

PESARE IRAN

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایرانیا به چه دلیلی نتونستن جواب بدن ؟ غذا ؟ نظر ؟ صادقانه ؟ کمبود ؟ سایر کشورها ؟ همه ی موارد ؟
 

SAMAN_747

عضو جدید
کعبه و سنگ بهانست که ره گم نشود / حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست.
بعضی از این حاجیا همه چیزو حروم می دونن اما برای همسایه نه برای خودشون.
 

merlin-mina

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه كه بودم...

بچه كه بودم...

بچه که بودم..


از جریمه های نانوشته که بگذریم
سلمانی و ساعت و سیب و سکه و سکوت و سبزی بهار
هفت سین سفره من بود
بچه که بودم
دلم برای اون کلاغ پیر میسوخت که هیچوقت به خونش نمیرسید
بچه که بودم تنها ترسم این بود که چهارشنبه آخر سال بارون بیاد.....
بچه که بودم همه رو تا 10 دوس داشتم ولی حیف که الان هزار هزارمون هم همون 10 نمیشه...

چرا؟چرا باید کودکیمونو از دست بدیم؟
یه جایی میخوندم که هر شخصی درون خودش کودک درونی داره که باید اون کودک رو حفظ کنه تا بتونه از زندگی لذت ببره...
بزرگ شدن راه خوشبختی نیست...
شما چی؟اثری از کودک درونت باقی مونده؟.......
اسمت چیه؟ مينا
چند سالته؟ چهارسال و نیم
دوست داری چیکار کنی؟ برم پارک تاب بازی کنم.بستنی ام دوست دارم.
برای اینکه خوشحال تر بشی چی میخوای؟ یه دسته بادکنک بگیرم بفرستم برن هوا.!


جالب بود این سوال جوابا؟؟؟ ولی واقعی بودن...
 

juju_memar

عضو جدید
حکمت قفسه سینه
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره ...خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت...یه پوست نازک بود رو دلش...

یه روز آدم عاشق دریا شد.
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا.
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.
خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش.
آدم دوباره آدم شد.
ولی امان از دست این آدم
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد.
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل.
باز نه دلی موند و نه آدمی.
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد.
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش.
ولی مگه این آدم, آدم می شد؟!
این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد.
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون.
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.
آدم دراز به دراز چشم به آسمون رو زمین افتاده بود.
خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها، دیگه … بسه!
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده.
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده.
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد.
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد.
روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت.

آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که.
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت.
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد.
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد.
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند.
آخ ... اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد.
.....
خدا از اون بالا همه چی رو نیگا می کرد.
دلش واسه آدم سوخت.
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل.
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید.
چرخید و چرخید.
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته.
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم
آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد.
فرشته رو که دید، با همون یه دل که نه، با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد.
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود.
نه … خیلی بیشتر.
پاشد و فرشته رو نگاه کرد.
دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود.
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته.
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد.
باید دو سه تا دیگه ازونا رو هم میکند.
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومد جلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.
سینشو چسبوند به سینه آدم.
خدا از اون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش.
آدم فرشته رو بغل کرد.
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم.
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد.
آدم با چشاش می خندید.
فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست.
آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید.
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد.
 

hamid_geo

عضو جدید
بچه که بودم..


از جریمه های نانوشته که بگذریم
سلمانی و ساعت و سیب و سکه و سکوت و سبزی بهار
هفت سین سفره من بود
بچه که بودم
دلم برای اون کلاغ پیر میسوخت که هیچوقت به خونش نمیرسید
بچه که بودم تنها ترسم این بود که چهارشنبه آخر سال بارون بیاد.....
بچه که بودم همه رو تا 10 دوس داشتم ولی حیف که الان هزار هزارمون هم همون 10 نمیشه...

چرا؟چرا باید کودکیمونو از دست بدیم؟
یه جایی میخوندم که هر شخصی درون خودش کودک درونی داره که باید اون کودک رو حفظ کنه تا بتونه از زندگی لذت ببره...
بزرگ شدن راه خوشبختی نیست...
شما چی؟اثری از کودک درونت باقی مونده؟.......
اسمت چیه؟ مينا
چند سالته؟ چهارسال و نیم
دوست داری چیکار کنی؟ برم پارک تاب بازی کنم.بستنی ام دوست دارم.
برای اینکه خوشحال تر بشی چی میخوای؟ یه دسته بادکنک بگیرم بفرستم برن هوا.!


جالب بود این سوال جوابا؟؟؟ ولی واقعی بودن...
خيلي قشنگ بود:cry::cry:
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادم میاد بچه که بودیم ظهرها تازه بازی کردنمون گل میکرد
با خواهر کوچیکم پاورچین پاورچین از خونه میرفتیم حیاط ، مبادا مامان از خواب بیدارشه
یادش بخیر
تو حیاط دوچرخه سواری میکردیم
با جک و جونورهای تو حیاط بازی میکردیم.
یادش بخیر
الان 22 23 سال میگذره ازون موقع
 

SAMAN_747

عضو جدید
بچه که بودم..


از جریمه های نانوشته که بگذریم
سلمانی و ساعت و سیب و سکه و سکوت و سبزی بهار
هفت سین سفره من بود
بچه که بودم
دلم برای اون کلاغ پیر میسوخت که هیچوقت به خونش نمیرسید
بچه که بودم تنها ترسم این بود که چهارشنبه آخر سال بارون بیاد.....
بچه که بودم همه رو تا 10 دوس داشتم ولی حیف که الان هزار هزارمون هم همون 10 نمیشه...

چرا؟چرا باید کودکیمونو از دست بدیم؟
یه جایی میخوندم که هر شخصی درون خودش کودک درونی داره که باید اون کودک رو حفظ کنه تا بتونه از زندگی لذت ببره...
بزرگ شدن راه خوشبختی نیست...
شما چی؟اثری از کودک درونت باقی مونده؟.......
اسمت چیه؟ مينا
چند سالته؟ چهارسال و نیم
دوست داری چیکار کنی؟ برم پارک تاب بازی کنم.بستنی ام دوست دارم.
برای اینکه خوشحال تر بشی چی میخوای؟ یه دسته بادکنک بگیرم بفرستم برن هوا.!


جالب بود این سوال جوابا؟؟؟ ولی واقعی بودن...
سلام مینا خانم خیلی خوبه که هنوز کودک درونتون رو از یاد نبردید. کودک درون رو نمیشه نابود کرد فقط میشه بهش بی اعتنایی کرد و از یاد بردش.
 

merlin-mina

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادم میاد بچه که بودیم ظهرها تازه بازی کردنمون گل میکرد
با خواهر کوچیکم پاورچین پاورچین از خونه میرفتیم حیاط ، مبادا مامان از خواب بیدارشه
یادش بخیر
تو حیاط دوچرخه سواری میکردیم
با جک و جونورهای تو حیاط بازی میکردیم.
یادش بخیر
الان 22 23 سال میگذره ازون موقع
ما هم بعد از ظهر ها با مامان ميخوابيديم،مامان كه خواب ميرفت خواهرم يه نيشگون ازم ميگرفت تا بيدار شم
بعد ميدوييديم بيرون و تا يه آتيشي نميسوزونديم ول كن نبوديم:دي
 

merlin-mina

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام مینا خانم خیلی خوبه که هنوز کودک درونتون رو از یاد نبردید. کودک درون رو نمیشه نابود کرد فقط میشه بهش بی اعتنایی کرد و از یاد بردش.

ممنون دوست من

قاچاق ؟ :eek:
يه بلانسبتي هم بگين :(
خدا رو خوش مياد منو آخر عمري به قاچاق متهم كنن ؟ :(
دلم شكست :cry:

شوخي كردم پدرجون
منظورم اينه كه حالا حالا ها زنده اين:دي
 

a_ka775

عضو جدید
سلام مینا جون . من نمیتونم بگم یادش بخیر . اخه هنوز دست از سر شیطنتای بچگیم بر نداشتم . خیلی دنیای بی ریایی بود.دنیای شاد بچگی که من هنوزم عاشقشم
 

mohammad.ie69

عضو جدید
کاربر ممتاز
به قول دکتر شریعتی:
ای کاش به دورانی برمیگشتم که بزرگترین دلخوری ام شکستن نوک مدادم بود
هی روزگار.....
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما هم بعد از ظهر ها با مامان ميخوابيديم،مامان كه خواب ميرفت خواهرم يه نيشگون ازم ميگرفت تا بيدار شم
بعد ميدوييديم بيرون و تا يه آتيشي نميسوزونديم ول كن نبوديم:دي
اما گوشهای مامان من خیلی تیز بود
میوفتاد دنبالمون:biggrin:
 

merlin-mina

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا زیبا بود

ممنون دوست من:gol::gol::gol::gol:
قربونت گلم

عمر دست خداست :smile:
اومديم همين امروز مردم
راستي عيد همگي مبارك
:w23:

عيد شما هم مبارك
ايشالله صد سال زنده باشي بابا بزرگ:دي

سلام مینا جون . من نمیتونم بگم یادش بخیر . اخه هنوز دست از سر شیطنتای بچگیم بر نداشتم . خیلی دنیای بی ریایی بود.دنیای شاد بچگی که من هنوزم عاشقشم
دمت گرم
منم همينطور


به قول دکتر شریعتی:
ای کاش به دورانی برمیگشتم که بزرگترین دلخوری ام شکستن نوک مدادم بود
هی روزگار.....

آره خدايي....
هي روزگارررررر:دي

اما گوشهای مامان من خیلی تیز بود
میوفتاد دنبالمون:biggrin:
مامان من از دستمون بيهوش ميشد:دي
 

Similar threads

بالا