داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
قطره اشك‎، زيباست

قطره اشك‎، زيباست

دو قطره اشك در رودخانه زندگي شناور بودند. يكي به ديگري گفت‎: «من قطره اشك دختري هستم‎ كه عاشق بود و عشقش را از دست داد. تو قطره اشك چه كسي هستي‎؟»
قطره اشك گفت‎: «من قطره اشك دختري هستم كه عشقش را به دست آورد».
عشق پديده عجيبي است‎. همه به عشق نياز دارند، ولي وقتي عاشق مي‎شويد، انگار كه خود را با اندوه در آميخته‎ايد. به يك فرد خاص وابسته مي‎شويد و به او حالت اعتياد پيدا مي‎كنيد. آن قدر احساس قدرت مي‎كنيد كه به پيشواز رنج مي‎رويد. عشق مي‎تواند قدرتي در شما پديد آورد تا هر گونه‎ درد و رنج را تحمل كنيد و همه نوع فداكاري و از خودگذشتگي از خويش نشان دهيد. در عين حال‎، احساس كم دانستن در شما ايجاد مي‎كند. گاهي وقتي عاشق مي‎شويد و در مي‎يابيد كه تا جاي ممكن در راه عشق‎تان فداكاري كرده‎ايد، بي‎اختيار از او رنجيده خاطر مي‎شويد. سپس در مي‎يابيد كه قسمت مهم‎ و بزرگي از وجودتان را به آن فرد هديه داده‎ايد. و اگر او تركتان كند، احساس خلاء وحشتناكي را در خود حس خواهيد كرد.
هر چقدر سعي كنيد اشك‎هايتان را در خود نگه داريد، قطرات اشك از چشمانتان به روي زمين فرود مي‎آيند تا در رودخانه زندگي جاري شوند. بيشتر قطرات اشك شناور در رودخانه زندگي از چشمان‎ عشاق فرو ريخته‎اند. و اين نشان دهنده عظمت عشق است‎. عشق به خداوند منان به شما احساس‎ هويت مي‎بخشد. عشق اشك شما را در مي‎آورد، به همين دليل است كه قطره اشك زيباست‎.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ساده‎هاي زندگي

ساده‎هاي زندگي

ساده‎ترين چيزها هستند كه زندگي را ارزشمند مي‎سازند، مثل پرتو نور خورشيد بر روي آب و تبسم‎ يك كودك‎، صداي چهچهه شادمانه بلبل‎ها و گنجشكان در آغاز روز، بو و رايحه خوش چمن‎هاي تازه و آب خورده در هواي تازه‎، نسيمي كه در لابه‎لاي برگ‎هاي درختان به حركت در مي‎آيد و نجوا مي‎كند،
نور درخشان ستاره‎هاي چشمك زن در آسمان تاريك و سياه شب‎هاي زمستان‎،
بوي چوب باران خورده در يك صبح پاييزي و خزان زده‎،
صداي ريزش قطرات باران روي زمين تشنه و پرعطش‎،
دوستي كه مي‎شنود و درك مي‎كند،
ساحلي ماسه‎اي كه در امتداد درياي آبي كشيده شده و همين چيزهاي ساده هستند كه زندگي را براي‎ ما ارزشمند مي‎سازند. آن‎ها را دست كم نگيريد و از چيزهاي ساده زندگي لذت ببريد.
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چيزهاي كوچك به راستي كوچك هستند، اما امين بودن در چيزهاي كوچك، كار بزرگي است. مادر ترزا
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكايت سعدي

هرمز را گفتند وزيران پدر را چه خطا ديدي كه بند فرمودي. گفت: خطايي معلوم نكرد وليكن ديدم كه مهابت من در دل ايشان بي‌كران است و بر عهد من اعتماد كلي ندارند. ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاك من كنند. پس قول حكما را كار بستم كه گفته‌اند:

از آن كز تو ترسد بترس اي حكيم

وگر با چون او صد برآيي به چنگ

از آن مار بر پاي راعي زند

كه ترسد سرش را بكوبد به سنگ

نبيني كه چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ


برگرفته از كتاب:
مشرف‌الدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي؛ گلستان سعدي؛ از روي نسخه‌ي تصحيح شده‌ي محمدعلي فروغي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات فراروي 1388.
 

venus4164

عضو جدید
گربه معبد

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبۀ راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می- رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .
سالها بعد استاد بزرگ در گذشت و گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای

ماجرای y شدن b تو درس ریاضاته ها
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
قدرت دعا را دست كم نگيريد

قدرت دعا را دست كم نگيريد

روزي مردي فرزانه از نزديكي دهكده‎اي مي‎گذشت كه زني بر سر زنان به او نزديك شد و گفت‎: «فرزندم سخت بيمار است و از دست حكيمان براي درمان او كاري ساخته نيست‎. فرزندم را نزد تو مي‎آورم تا برايش دعاي كني تا خداوند شفايش دهد».
مرد فرزانه به ميدان اصلي دهكده رفت و منتظر ماند تا زن‎، كودك بيمارش را نزد او آورد. در همين‎ حال‎، عده زيادي از اهالي دهكده دور او حلقه زده بودند و هر يك تقاضايي داشتند. وقتي زن‎، فرزندش‎ را نزد مرد فرزانه آورد، ناگهان مردي جوان از ميان جمعيت‎، فرياد برآورد: «آيا واقعاً تصور مي‎كني كه‎ دعاي تو مي‎تواند براي اين كودك بدحال كه حكيمان از درمان او باز مانده‎اند، شفا به ارمغان بياورد؟»
مرد فرزانه نگاهي عاقل اندر سفيه به مرد انداخت و گفت‎: «تو از قدرت دعا چه مي‎داني‎؟ وقتي چيزي‎ نمي‎داني بهتر است جلوي زبانت را بگيري و حرف نزني‎!»
مرد جوان كه از شنيدن حرف‎هاي مرد فرزانه به شدت غمگين شده بود، از فرط عصبانيت از جاي‎ خود بلند شد، در حالي كه چهره‎اش سرخ و برافروخته شده بود. مرد فرزانه با ديدن چهره برافروخته او، پيش رفت و به او گفت‎: «فرزندم‎، وقتي كلمات مي‎توانند چنين قدرتي داشته باشند كه تو را تا اين حد خشمگين كنند، چطور قدرت دعا را دست كم مي‎گيري‎؟»
به اين ترتيب‎، مرد فرزانه با سخنان خود، مرد جوان را آرام كرد و براي كودك بيمار دعا خواند. هرگز قدرت دعا را دست كم نگيريد. دعا مي‎تواند تغييري شگرف ايجاد كند.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
گول ظواهر فريبنده را نخوريد

گول ظواهر فريبنده را نخوريد

جني‎، دختربچه‎اي پنج ساله و بسيار با نشاط و زيبا بود. روزي وقتي همراه مادرش براي خريد به‎ فروشگاهي رفته بود، يك گردنبند پلاستيكي مرواريد به قيمت دو و نيم دلار توجه او را به خود جلب‎ كرد. جني كه شيفته گردنبند شده بود، به اصرار از مادرش خواست كه آن را برايش بخرد. مادرش گفت‎: «بله‎، گردنبند زيبايي است‎، ولي بايد پول زيادي بابت آن بپردازيم‎. فقط به يك شرط‎، حاضرم آن را برايت‎ بخرم‎. به شرط آنكه هر روز در خانه كارهايي را كه مي‎گويم برايم انجام دهي تا به اين شكل پول گردنبند را به من پس بدهي‎. در ضمن مادربزرگت در روز تولدت‎، به تو پول مي‎دهد و بعد مي‎تواني باقيمانده پول‎ گردنبند را به من برگرداني‎. موافقي‎؟»
جني موافقت خود را اعلام كرد و مادرش‎، گردنبند را براي او خريد. جني پس از آن‎، هر روز در خانه به‎ مادرش كمك مي‎كرد و وقتي مادربزرگش به او كادوي تولدش را داد، جني باقيمانده پول گردنبند را به‎ مادرش پس داد.
جني عاشق گردنبندش بود و يك لحظه هم آن را از خود جدا نمي‎كرد. همه جا آن را به گردنش‎ مي‎بست‎، حتي وقتي به مهد كودك مي‎رفت‎. شب‎ها با آن مي‎خوابيد و روزها با مادرش به خريد كه‎ مي‎رفت گردنبند را به گردنش آويزان مي‎كرد. فقط زماني كه به حمام مي‎رفت‎، آن را از گردنش باز مي‎كرد، چون مادرش به او گفته بود كه پوست گردنش بد رنگ مي‎شود!
جني پدري بسيار مهربان داشت‎. هر شب وقتي مي‎خواست بخوابد، پدرش به اتاق او مي‎رفت‎، كنار تختش مي‎نشست و براي او داستان مي‎خواند. يك شب‎، وقتي قصه پدر تمام شد، از جني پرسيد: «عزيزم‎، چقدر مرا دوست داري‎؟»
جني گفت‎: «پدر خيلي خيلي دوستت دارم‎، آن قدر كه نمي‎توانم بگويم‎».
پدرش گفت‎: «در اين صورت‎، گردنبند مرواريدت را به من بده‎!»
جني گفت‎: «اوه پدر! نمي‎توانم‎. در عوض‎، رزي يعني عروسك محبوبم را به تو مي‎دهم‎. يادت كه‎ هست‎. خودت آن را سال گذشته براي تولدم به من هديه دادي‎. مي‎توانم قوري و استكان چاي عروسكم‎ را هم به تو بدهم‎. موافقي‎؟»
پدرش گونه او را بوسيد و گفت‎: «نه عزيز دلم‎. عروسك مال خودت باشد. شب به خير. خواب‎هاي‎ خوب ببيني‎».
يك هفته بعد، پدرش دوباره پس از پايان قصه‎اش‎، از جني پرسيد: «عزيزم چقدر مرا دوست داري‎؟»
دختر خردسال گفت‎: «خيلي خيلي پدر، آنقدر كه نمي‎توانم بگويم‎».
پدر گفت‎: «پس گردنبند مرواريدت را به من بده‎».
جني گفت‎: «اوه پدر! نمي‎توانم‎. ولي در عوض مي‎توانم ريبونز يعني اسب اسباب بازي‎ام را به تو بدهم‎. يادت هست‎؟ مي‎داني كه چقدر دوستش دارم‎. موهايش خيلي نرم است و مي‎تواني آن را شانه‎ كني‎».
پدرش گفت‎: «نه عزيز دلم‎. اسب اسباب بازي‎ات مال خودت باشد. دوستت دارم‎، دخترم‎. شب به‎ خير».
يك هفته بعد، وقتي داستان شبانه پدر به پايان رسيد، جني از جايش بلند شد. در حالي كه دستان و لبانش مي‎لرزيدند گفت‎: «بيا پدر اين مال تو!» سپس دستش را به سوي پدرش دراز كرد و گردنبند مرواريد محبوبش را به او داد.
پدر در حالي كه با يك دست‎، گردنبند پلاستيكي را در دست گرفته بود با دست ديگرش از داخل‎ جيب پيراهنش‎، جعبه مخمل آبي رنگي را بيرون آورد. داخل آن يك گردنبند زيباي اصل مرواريد قرار داشت‎. چشمان جني با ديدن آن از خوشحالي برق زدند و او شادمانه گردنبند مرواريد را از پدرش گرفت‎ و تشكر كرد.
پدر جني‎، چندين هفته بود كه آن مرواريد اصل را همراه خود داشت‎. فقط منتظر بود تا دخترش از گردنبند مصنوعي دل بكند تا او گردنبند اصل را به دخترش هديه دهد.
هرگز چيزهاي اصيل را فداي چيزهاي جعلي و مصنوعي به ظاهر زيبا نكنيد. به درون مسايل اهميت‎ دهيد و گول ظواهر فريبنده را نخوريد تا خداوند، بهترين‎ها را به شما اعطا نمايد.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
راز زندگي

راز زندگي

روزي پسرك هشت ساله‎اي به مرد سالخورده‎اي نزديك شد كه مقابل چاه آرزويي‎ ايستاده بود، مستقيم به چشمان او نگريست و گفت: «مي‎دانم كه شما خيلي عاقل و فرزانه هستيد. مي‎خواهم راز زندگي را از شما بپرسم‎».
مرد سالخورده نگاهي به پسرك انداخت و گفت‎: «من در طول زندگي‎ام‎، چيزهاي‎ زيادي ياد گرفته‎ام و مي‎دانم كه راز زندگي در چهار كلمه خلاصه مي‎شود. اولين‎ كلمه‎، انديشيدن است‎. يعني خوب درباره ارزش‎ها و معيارهايي بينديش كه‎ مي‎خواهي مطابق با آن‎ها زندگي كني‎.
دومين كلمه‎، باور كردن و ايمان داشتن است‎. يعني خودت را مطابق با انديشه‎هايي‎ كه براساس معيارها و ارزش‎هاي زندگي‎ات صورت داده‎اي‎، باور كن‎.
سومين كلمه‎، آرزو كردن است‎. يعني آرزوي چيزهايي را در سر بپروران كه براساس‎ باورت به خود و ارزش‎ها و معيارهاي زندگي‎ات مي‎تواني به آن‎ها برسي‎.
چهارمين كلمه‎، جرأت داشتن است‎. يعني به خود جرأت بده تا آرزوهايت كه‎ براساس باورت به خود و ارزش‎هايت در زندگي در سر پرورانده‎اي‎، به واقعيت‎ تبديل كني‎».
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
اميد خود را از دست ندهيد

اميد خود را از دست ندهيد

روزي دو قورباغه‎، داخل كاسه شيري افتادند. آن دو تقلاكنان براي نجات جان خود و خفه نشدن دست پا مي‎زدند. تا اينكه يكي از قورباغه‎ها خسته شده اميد خود را براي نجات از دست داد و تسليم مرگ شد. ولي قورباغه ديگر كه براي حفظ جان‎ خودش بسيار مصمم بود همچنان دست و پا مي‎زد و تقلا مي‎كرد. سرانجام قورباغه‎ مصمم آن قدر داخل كاسه شير دست و پا زد كه تكه كره‎اي سفت از شير حاصل‎ شد. قورباغه مصمم و اميدوار با خوشحالي روي آن ايستاد و توانست از داخل‎ كاسه بيرون بپرد. اين نشان مي‎دهد كه حتي در سخت‎ترين شرايط و موقعيت‎ها نيز اگر اميد خود را از دست ندهيد و با عزمي راسخ تلاش كنيد، مي‎توانيد بر همه‎ مشكلات زندگي غلبه نماييد.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
داستان زندگي

داستان زندگي

گاهي افراد به زندگي‎تان مي‎آيند و از همان ابتدا در مي‎يابيد كه بايد وارد سرنوشت‎تان مي‎شدند تا هدفي را به مقصد برسانند، درسي به شما بياموزند يا به شما كمك كنند تا دريابيد كه هويت واقعي‎تان‎ چيست يا مي‎خواهيد چه هويتي پيدا كنيد.
شما هرگز نمي‎دانيد اين افراد چه كساني ممكن است باشند... شايد همكلاسي‎تان‎، همسايه‎تان‎، همكارتان‎، دوستي از دست رفته يا حتي يك غريبه‎، ولي زماني كه نگاهتان را به او مي‎دوزيد، فوراً در مي‎يابيد كه او به شيوه‎اي عميق‎، روي زندگي‎تان اثرگذار خواهد بود.
و گاهي اتفاقاتي مي‎افتند كه به نظر شما وحشتناك هستند و در نگاه اول دردآور و حتي غيرمنصفانه‎ جلوه مي‎كنند، ولي پس از تعمق كافي‎، در مي‎يابيد كه بدون غلبه بر آن موانع هرگز به توانايي‎ها، قدرت‎ اراده و حتي احساسات قلبي خود پي نمي‎برديد.
آري‎، هر اتفاقي به دليلي رخ مي‎دهد و حكمتي در پس آن نهفته است‎. هيچ اتفاقي بدون حكمت يا بي‎دليل رخ نمي‎دهد. بيماري‎، مجروحيت‎، عشق‎، لحظات از دست رفته و حتي ندامت‎ها به اين دليل به‎ وقوع مي‎پيوندند كه محدوديت‎هاي روح شما را محك بزنند. بدون اين محك‎هاي كوچك‎، زندگي بسان‎ جاده‎اي صاف و هموار و تكراري جلوه خواهد كرد كه به سوي ناكجاآباد رهسپار است‎. ممكن است‎ ايمن و راحت باشد، ولي خسته كننده و بي‎هدف است‎.
هر فردي كه در زندگي‎تان با او آشنا مي‎شويد، به نحوي روي زندگي‎تان اثر مي‎گذارد. موفقيت‎ها و شكست‎هايي كه در زندگي تجربه مي‎كنيد به شما كمك مي‎كنند تا به هويت حقيقي خود پي ببريد و انسان كاملي شويد. حتي مي‎توان از تجربيات ناخوشايند، درس زندگي آموخت‎. اين تجربيات‎، ارزشمندترين و مهم‎ترين درس‎هاي زندگي به شمار مي‎آيند.
اگر فردي قلب‎تان را شكست يا بي‎وفايي كرد، او را عفو كنيد، چون به شما كمك كرده تا درس اعتماد را ياد بگيريد و از اهميت محتاط بودن در هنگام باز كردن دروازه قلب‎تان به روي ديگران آگاه شويد.
اگر فردي به شما عشق مي‎ورزد، بدون هيچ گونه محدوديتي به او عشق بورزيد، نه به اين دليل كه او عاشق شماست‎، بلكه چون به نحوي او درس عشق ورزيدن‎، باز كردن دروازه قلب‎تان به روي ديگران و ديدن حقايق زندگي را به شما ياد مي‎دهد.
از هر روز زندگي‎تان‎، نقطه عطفي بسازيد.
قدر لحظه لحظة زندگي‎تان را بدانيد و از آن‎ها طوري استفاده كنيد كه بعداً پشيمان نشويد، چون‎ ممكن است آن لحظات‎، هرگز تكرار نشوند.
با افرادي كه تا به حال صحبت نكرده‎ايد، حرف بزنيد و پاي درد دل آنان بنشينيد. عشق بورزيد و به‎ اهداف بزرگ فكر كنيد. سرتان را بالا بگيريد، چون شما مستحق بهترين‎ها هستيد. به خود بگوييد كه‎ فردي منحصر به فرد هستيد و خود را باور داشته باشيد، چون اگر شما خود را باور نداشته باشيد، ديگران باورتان نخواهند كرد.
شما مي‎توانيد از زندگي‎تان همان چيزهايي را بهره‎برداري كنيد كه در جست و جويشان هستيد. بهترين‎ها را براي خود رقم بزنيد و بدون هيچگونه ندامت و پشيماني از زندگي لذت ببريد.
مهم‎تر از همه‎! اگر به فردي عشق مي‎ورزيد، به او ابراز علاقه كنيد تا بداند كه عشق را به او هديه‎ داده‎ايد، چون هيچ كس از فرداي خويش خبر ندارد.
و سعي كنيد هر روز، درسي جديد در زندگي‎تان فرا بگيريد، اين داستان زندگي است‎!
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بگذار كسي كه سردش است، آتش را خاموش كند.- مثل اسكاتلندي
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ايمان راسخ
شري كارتر - اسكات


از مردي مذهبي كه ايمان راسخي به خداوند داشت لطيفه‌اي حكايت مي‌كنند. او هر روز خداوند را دعا و نيايش مي‌كرد و معتقد بود اگر جايي مشكلي بروز كند، خدا او را از مهلكه نجات مي‌دهد.
يكي از روزها بارندگي شد. روستاي مرد را سيل گرفت و همه شتابان پا به فرار گذاشتند. چند نفري سوار بر اتومبيل از كنار خانه‌ي او مي‌گذشتند. به او اصرار كردند كه سوار اتومبيل شود و جانش را نجات دهد.
اما مرد جواب داد: «خداوند مرا نجات مي‌دهد.»
بارندگي ادامه يافت، و آب، طبقه‌ي اول ساختمان را فرا گرفت. مرد مجبور شد به طبقه‌ي دوم برود تا غرق نشود. قايقي از راه رسيد. چند نفري در آن نشسته بودند. به مرد اصرار كرد كه با آنها برود و جانش را نجات دهد.
بار ديگر مرد جواب داد كه: «خيلي متشكرم. خداوند مرا نجات مي‌دهد.»
ديري نگذشت كه مرد مجبور شد براي نجات از سيل به پشت‌بام برود. هليكوپتري رسيد. خلبان فريادكنان به او گفت: «طنابي پايين مي‌فرستم. آن را بگير تا تو را بالا بكشم.»
مرد در جواب گفت: «از لطفت متشكرم اما خداوند مرا نجات مي‌دهد.»
چند دقيقه بعد، آب بالاتر آمد و مرد را غرق كرد. روز قيامت مرد به بهشت رفت. در بهشت خداوند را ديد.
خدا گفت: «قرار نبود اينجا باشي! اجلت فرا نرسيده بود. اين‌جا چه مي‌كني؟»
مرد مقدس به خدا گفت هرچه منتظر ماندم كه مرا نجات بدهي اين كار را نكردي. من به تو ايمان داشتم. فكر كردم نجاتم مي‌دهي اما ندادي. مرتب منتظرت بودم اما نيامدي. چه اتفاقي افتاده بود؟»
خداوند جواب داد: «برايت يك اتومبيل، يك قايق و يك هليكوپتر فرستادم. ديگر چه مي‌خواستي؟»


برگرفته از كتاب:
كارتر، اسكات- شري؛ اگر زندگي بازي است اين قوانينش است؛ چاپ پنجم؛ برگردان مريم بيات و مهدي قراچه‌داغي؛ تهران: نشر البرز 1387.
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سياستمدار كسي است كه حوادث فردا و يك ماه و يكسال بعد را پيش بيني كند و سپس بتواند دلايلي بياورد كه چرا اتفاق نيفتاد.- وينستون چرچيل
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
مصاحبه تعيين كننده

مصاحبه تعيين كننده

مدير شركتي براي استخدام كارمند جديد در روزنامه آگهي داده بود. افراد زيادي‎ براي استخدام در آن شركت فرم پر كردند ولي مدير شركت از ميان آنان‎، دو نفر را واجد شرايط دانست‎. او با آنان قرار مصاحبه گذاشت‎. روز مصاحبه مدير شركت‎ رفتار دو مرد را كاملاً زير نظر گرفته بود. وقتي مرد اول وارد اتاق او شد در را پشت‎ سر خود نبست و مدير شركت پس از مصاحبه‎اي پانزده دقيقه‎اي با او از او خواست‎ كه در سالن منتظر نتيجه بماند. وقتي مرد دوم وارد اتاق شد، در را پشت سر خود بست‎. مدير شركت پس از مصاحبه‎اي پانزده دقيقه‎اي با او نيز از او خواست در سالن منتظر نتيجه بماند. سپس منشي خود را صدا زد و به او گفت‎: «نفر اولي كه با او مصاحبه كردم واجد همه شرايط مورد نظر بود ولي من مي‎خواهم دومي را استخدام كنم‎. چون اولي وقتي وارد اتاقم شد در را پشت سر خود نبست‎، در حالي‎ كه دومي در را بست‎. اين نشان مي‎دهد كه اولي تنبل است در حالي كه دومي با وجود آنكه واجد شرايط كامل نيست ولي مي‎تواند خيلي سريع كارها را ياد بگيرد، چون فرز و فهميده است‎!»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
داستان شير و موش

داستان شير و موش

اوقاتي در زندگي‎مان وجود دارند كه اقدامي انجام نمي‎دهيم‎، چون تصور مي‎كنم كه‎ كار زيادي از دستمان بر نمي‎آيد و نمي‎توانيم تفاوتي ايجاد كنيم‎. اگرچه گاهي‎ كوچك‎ترين كارها مي‎توانند تفاوتي عظيم و چشمگير در زندگي فرد ديگري به‎ وجود آورند. ما از طرق مختلفي مي‎توانيم محبت خود را به ديگران نشان دهيم و نيازي به كارهاي خارق العاده نيست‎.
به ياد داشته باشيد كه كوچك‎ترين و جزيي‎ترين كارها مي‎توانند تفاوتي ايجاد كنند مثل‎: لبخندي ساده‎، باز كردن دري به روي ديگري‎، نوشتن يادداشتي محبت‎آميز، به زبان آوردن كلمه‎اي پر مهر و محبت و...
در اينجا با اشاره به داستاني آموزنده به صحت گفته‎هاي بالا پرداخته شده است‎:
روزي شيري در خواب بود كه موشي كوچك روي پشت او به بازي و جست و خيز پرداخت‎، جست و خيزهاي موش كوچك بازيگوش باعث شد شير از خواب بيدار شود و با عصبانيت موش را زير پنجه‎هاي قوي خود بگيرد. درست زماني كه شير مي‎خواست موش را بخورد موش كوچك گريه كنان به التماس افتاد و گفت‎: «خواهش مي‎كنم اين مرتبه مرا ببخش‎. در عوض لطف تو را تا آخر عمرم فراموش‎ نخواهم كرد. كسي چه مي‎داند، شايد بتوانم روزي لطف و محبت تو را جبران كنم‎».
شير از شنيدن سخنان موش كوچك آن قدر خنده‎اش گرفت كه دلش به رحم آمد و او را رها كرد.
مدتي بعد، شير داخل تله‎اي گير افتاد. او تمام توان خود را به كار بست تا از لابه‎لاي‎ طناب‎هاي گره خورده و محكم خود را بيرون بكشد ولي موفقيتي عايدش نشد. درست همان موقع موش كوچك از آنجا مي‎گذشت‎. كه متوجه شد شير در تله گير افتاده است‎. او فوراً به كمك شير رفت و به كمك دندان‎هاي تيز خود طناب‎ها را جويد و شير را از تله نجات داد. بعد رو به شير كرد و گفت‎: «يادت مي‎آيد كه آن روز به من خنديدي‎؟ فكر مي‎كردي كه آن قدر كوچك و ضعيف هستم كه نمي‎توانم‎ لطف و محبتت را جبران كنم‎. ولي حالا مي‎بيني كه زندگي‎ات را مديون همان موش‎ كوچك و ضعيف هستي‎!»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
يك زندگي ارزشمند

يك زندگي ارزشمند

روزي مردي از كنار دريا عبور مي‎كرد كه متوجه پسربچه‎اي در ميان امواج خروشان‎ دريا گير افتاده و به شدت دست و پا مي‎زند. او جان خود را براي نجات جان‎ پسربچه به خطر انداخت و به دل امواج خروشان زد.
پس از آنكه به هر سختي كه بود، پسربچه را از غرق شدن و مرگ حتمي نجات دادءے؛ظظ پسرك رو به مرد كرد و با حالتي حق شناسانه گفت‎: «از اينكه زندگي‎ام را نجات‎ داديد، از شما خيلي متشكرم‎».
مرد به چشمان پسرك خيره شد و گفت‎: «خواهش مي‎كنم پسرم‎. فقط اميدوارم‎ اطمينان حاصل كني كه زندگي‎ات ارزش نجات دادن را داشته است‎!»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
درآمد شما، ساعتي چند است‎؟

درآمد شما، ساعتي چند است‎؟

ـ «پدر شما ساعتي چقدر درآمد داريد؟» پسرك با صدايي گرفته و نگاهي غمبار پدرش را كه تازه از سركار برگشته بود، در آغوش گرفت‎.
پدر كه خستگي از سر و رويش مي‎باريد، گفت‎: «پسرم ببين چقدر خسته‎ام‎. خواهش‎ مي‎كنم الان ولم كنم‎. بعداً در اين مورد با هم صحبت مي‎كنيم‎».
ولي پسرك ول كن نبود: «ولي پدر خواهش مي‎كنم به من بگو. ساعتي چقدر پول‎ مي‎گيريد؟»
سرانجام پدر كه حوصله نداشت‎، با لحني خسته گفت‎: «ساعتي ده دلار».
پسرك پرسيد: «بسيار خوب پدر. ممكن است پنج دلار به من قرض بدهيد؟»
پدر كه از سماجت پسرش كلافه شده بود فرياد زد: «پس به همين دليل مي‎خواستي‎ بداني كه درآمدم در هر ساعت چقدر است‎؟ برو بخواب و دست از سرم بردار. اصلاً حوصله‎ات را ندارم‎!»
پسرك با ناراحتي به اتاقش رفت و چند دقيقه بعد كه خستگي پدر كمي در رفت‎، به‎ ياد پسرش افتاد و دچار عذاب وجدان شد. بعد فكر كرد كه شايد پسرش با آن پول‎ مي‎خواسته چيزي براي خود بخرد. پس به اتاق پسرش رفت و آهسته پرسيد: «پسرم‎، خوابي‎؟»
پسر با صدايي خواب آلود گفت‎: «نه پدر چطور مگر؟»
پدر گفت‎: «بيا پولي كه مي‎خواستي‎». پسر با خوشحالي از جايش بلند شد مقداري‎ پول از زير بالش خود در آورد و فرياد زد: «پدر حالا به اندازه كافي پول دارم‎! حالا ده‎ دلار دارم‎. پدر، يك ساعت از وقتت را به من مي‎فروشي‎؟»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
مثل اينكه همه عمرتان را هدر داده‎ايد!

مثل اينكه همه عمرتان را هدر داده‎ايد!

روزي يك رياضيدان‎، يك فيزيكدان‎، يك ستاره شناس و يك زيست شناس براي‎ شركت در سميناري علمي‎، قايقي اجاره كردند تا به آن سوي درياچه بروند. آنان‎ داخل قايق در مورد موضوعات علمي با يكديگر صحبت و تبادل نظر مي‎كردند. در همين زمان‎، زيست شناس متوجه نگاه‎هاي خيره و زيرچشمي مرد قايقران شد. پس‎ از او پرسيد: «تو چه نظري در مورد اين موضوعات داري‎؟»
قايقران گفت‎: «من اصلاً از اين چيزها سر در نمي‎آورم‎».
ستاره شناس ميزان تحصيلاتش را از او پرسيد و قايقران گفت كه حتي سواد خواندن‎ و نوشتن را هم ندارد. فيزيكدان سري به حالت تأسف به حال او تكان داد و گفت‎: «با وجود آنكه اصلاً دوست ندارم‎، اين حرف را بزنم‎، ولي به نظر مي‎رسد كه قسمت‎ مفيد عمرت را هدر داده‎اي‎».
قايقران سكوت كرد و جوابي نداد. حالا آنان به وسط درياچه رسيده بودند و فاصله‎ زيادي تا ساحل داشتند. ناگهان هوا طوفاني شد و امواج‎، قايق را واژگون كردند. قايقران فوراً شناكنان به سمت ساحل به حركت در آمد. در آن حال‎، دانشمندان‎ فرياد مي‎زدند: «كمك‎! ما شنا بلد نيستيم‎!»
قايقران نگاهي به آنان انداخت و گفت‎: «با وجود آنكه اصلاً دوست ندارم اين حرف‎ را بزنم‎، ولي به نظر مي‎رسد كه شما همه عمرتان را هدر داده‎ايد!»
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهشت و جهنم

بهشت و جهنم


مردي در عالم رويا فرشته اي ديد که در يک دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و در جاده اي روشن و تاريک راه مي رفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد: اين مشعل و سطل آب را کجا مي بري؟

فرشته جواب داد: مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببينم چه کسي واقعا خدا را دوست دارد!
:gol:
 

نقره بارون

عضو جدید
شما نجار زندگی خود هستید:
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست.

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
.
 

نقره بارون

عضو جدید
گریه کن تا تمام شود



مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن
!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."

 

نقره بارون

عضو جدید
آرامش ابدی



روز مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا راه رسیدن به آرامش ابدی را به او بیاموزد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: آرامش کامل و دایمی وجود ندارد. هر یک از ما شبیه قطرات آبی هستیم که در یک رودخانه بی نهایت و ابدی در حرکتیم. مرد به شدت عصبانی شد و فریاد زد: این یعنی که ما انسان ها مجبوریم تا ابد در ناآرامی و بی قراری زندگی کنیم و هرگز روی آرامش را نبینیم!؟ شیوانا لبخندی زد و پاسخ داد: مادامی که خود را قطره ای مستقل و بی ارتباط با دیگر قطرات رودخانه هستی بدانی آری! هرگز روی آرامش را نخواهی دید. اما وقتی خود را با رودخانه یکی بدانی دیگر آرام ماندن برای تو اهمیتی نخواهد داشت. تو کل رودخانه را و تمام عظمت آن را وقتی به صورت ابر در آسمان است و به شکل باران به اعماق زمین فرو می رود و سپس به صورت چشمه از کوه ها جریان می یابد و در نهایت به دریا می ریزد تا زیر اشعه خورشید به بخار و ابر تبدیل شود یک جا حس می کنی. وقتی تو کل رودخانه را به این شکل واحد و یک پارچه و یک جا ببینی آن گاه احساس می کنی آرامش مورد نظرت ناگهان در تمام وجود تو حاکم می شود و تو ابدیت یک آرامش پویا اما ماندگار را با تمام اجزای وجودت حس می کنی. تنها در این صورت است که آرامش ابدی را درک خواهی کرد. مرد از شیوانا پرسید: چگونه می توانم کل این ارتباط یک پارچه و عظیم را به یکباره درک کنم
!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: از طریق جست و جوی دایمی معرفت! این همان روشی است که من عمری در تلاش آن هستم.


 

نقره بارون

عضو جدید
آرام ترین انسان

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.

شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟

دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.

مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.

وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.

شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.

مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!

در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.

 

نقره بارون

عضو جدید
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
+
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
به آن‎ها عشق بورز!

به آن‎ها عشق بورز!

روزي مردي كه به باغچه باصفا و بزرگ خانه‎اش افتخار مي‎كرد، متوجه شد كه يك دسته بزرگ از گياهان قاصدك خودرو در آن رشد كرده‎اند. او از طريق همه روش‎هاي شناخته شده‎، تلاش كرد تا از شر قاصدك‎ها خلاص شود ولي موفق نشد. قاصدك‎ها همچنان به رويش خود ادامه مي‎دادند و دست از سر باغچه آن مرد بر نمي‎داشتند.
عاقبت مرد كه به ستوه آمده بود، نامه‎اي براي اداره كشاورزي نوشت و از آن‎ها درخواست كمك كرد. او در نامه‎اش تمام روش‎هايي را كه به كار بسته بود، توضيح داده و سؤال كرده بود: «حالا چه بايد بكنم‎؟»
چند وقت بعد پاسخ نامه او رسيد كه در آن نوشته شده بود: «توصيه مي‎كنيم نحوه عشق ورزيدن به‎ آن‎ها را ياد بگيريد!»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
فرزندم عشق من به تو رايگان است‎!

فرزندم عشق من به تو رايگان است‎!

پسربچه‎اي به سراغ مادرش رفت كه در آشپزخانه مشغول درست كردن شام بود و يادداشتي به او داد كه خودش نوشته بود. پس از آنكه مادر كارش تمام شد، دستانش‎ را شست و بعد شروع به خواندن يادداشت پسرش كرد كه بدين مضمون بود:
بابت هرس كردن علف‎هاي باغچه‎: پنج دلار
بابت نظافت اتاقم در هفته‎: يك دلار
بابت نگه داري و مراقبت از برادر كوچكم در زماني كه شما به خريد رفته بوديد: بيست و پنج سنت
بابت خريد از فروشگاه‎: پنجاه سنت
بابت بردن آشغال‎ها به كوچه‎: يك دلار
بابت گرفتن نمره بيست و كارت صد آفرين‎: پنج دلار
بابت نظافت و شست و شوي حياط‎: دو دلار
جمع كل‎: 75/14 دلار
مادر پس از ديدن يادداشت پسرش‎، نگاهي به او انداخت و پسرك به خوبي‎ احساس كرد كه خاطرات دور به ذهن مادرش هجوم آورده‎اند. مادر قلم را برداشت‎ و پشت كاغذ پسرش چيزهايي يادداشت كرد و آن را به دست پسرش داد. يادداشت‎ مادر بدين مضمون بود:
بابت نه ماهي كه داخل شكمم رشد مي‎كردي و حملت مي‎كردم‎: رايگان
بابت تمام شب‎هايي كه در كنار بسترت بي‎خوابي كشيدم‎، از تو پرستاري كردم و براي سلامتي‎ات دعا كردم‎: رايگان
بابت همه سختي هايي كه بابت تو متحمل شدم و تمام اشك‎هايي كه طي اين همه‎ سال به خاطر تو ريخته‎ام‎: رايگان
بابت تمام شب‎هايي كه به خاطر نگراني‎ها و مشكلات تو تا صبح پلك بر هم نزدم‎: رايگان
بابت تمام لباس‎ها، غذاها و اسباب بازي‎هايي كه برايت خريده‎ام و حتي پاك كردن‎ بيني‎ات‎: رايگان
پسرم‎، وقتي همه اين مخارج را با هم جمع كني‎، قيمت و جمع كل عشق من نسبت‎ به تو مشخص مي‎شود: رايگان
وقتي پسر خواندن يادداشت مادرش را به پايان رساند اشك در چشمانش حلقه زده‎ بود. مستقيم به چشمان مادرش خيره شد و گفت‎: «مامان خيلي دوستت دارم‎». و بعد قلم را برداشت و با حروف درشت زير يادداشتش نوشت‎: «كامل پرداخت‎ شد».
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
كدام قلب زيباتر است‎؟

كدام قلب زيباتر است‎؟

روزي مرد جواني در ميان جمعيت در وسط شهر ايستاد و مدعي شد كه صاحب‎ زيباترين قلب در كل افراد آن منطقه است‎. جمعيت زيادي در اطراف مرد جوان‎ حلقه زده بودند و همگي كامل و بي‎عيب و نقص بودن قلب او را تحسين مي‎كردند. هيچ اثر زخم يا لكه‎اي در آن ديده نمي‎شد. پس همگي يك صدا اعلام كردند كه‎ قلب مرد جوان‎، زيباترين قلبي است كه آنان تا به حال ديده بودند.
مرد جوان كه به قلب خود مي‎نازيد و افتخار مي‎كرد، با صداي بلندتري شروع به‎ تعريف و تمجيد از قلب زيباي خود شد. ناگهان پيرمردي از ميان جمعيت جلو آمد و گفت‎: «ولي قلب تو به زيبايي قلب من نيست‎».
جمعيت مرد جوان به قلب پيرمرد خيره شدند. قلب پيرمرد با نهايت توان مي‎تپيد، ولي پر از اثر زخم و پاره‎شدگي بود. معلوم بود كه تكه‎هايي از آن كنده شده و به جاي‎ آن‎ها، تكه‎هاي ديگري به آن وصله زده شده‎اند. سرهم بندي شدن وصله‎ها كاملاً مشخص بود و علاوه بر آن‎، قسمت‎هايي از قلب ناهموار و خالي به نظر مي‎رسيد. در واقع‎، حفره‎ها و سوراخ‎هاي بسيار عميقي در آن ديده مي‎شدند.
جمعيت كه حيرت كرده بودند، با خود فكر مي‎كردند كه چگونه پيرمرد مي‎تواند مدعي داشتن زيباترين قلب باشد؟
مرد جوان نگاهي به قلب پيرمرد انداخت و با ديدن وضعيت آن خنده كنان گفت‎: «حتماً شوخي‎ات گرفته است‎، پيرمرد! فقط كافي است قلب خودت را با قلب من‎ مقايسه كني‎. قلب من كامل و بي‎عيب و نقص است‎، در حالي كه قلب تو پر از سوراخ و اثر زخم و كنده شدگي است‎».
پيرمرد گفت‎: «بله قلب تو در ظاهر زيبا و بي‎عيب و نقص جلوه مي‎كند، ولي من‎ هرگز حاضر نيستم قلب خودم را با قلب تو عوض كنم‎. چون هر اثر زخمي كه در قلب من مي‎بيني‎، نشان دهنده فردي است كه من عشق خود را به او داده‎ام‎. من يك‎ تكه از قلبم را مي‎كنم و آن را به فردي هديه مي‎دهم كه دوستش دارم‎. و معمولاً آن‎ فرد هم تكه‎اي از قلب خودش را به من مي‎دهد كه به اندازه جاي خالي كنده شده از قلبم است‎. من آن را داخل تكه خالي قلبم قرار مي‎دهم‎، ولي چون اين تكه‎ها يكسان‎ نيستند، همانطور كه مي‎بيني ناهمواري‎هايي را در قلبم به وجود مي‎آورند كه من ازءے؛ظظ داشتن‎شان به خود افتخار مي‎كنم‎، چون مرا به ياد عشقي مي‎اندازند كه رد و بدل‎ شده است‎.
گاهي نيز تكه‎هايي از قلبم را اهدا مي‎كنم ولي طرف مقابل تكه‎اي از قلب خودش را به من نمي‎دهد. اين باعث به وجود آمدن حفره‎ها و سوراخ‎هاي داخل قلبم مي‎شود كه مي‎بيني‎. اهداي عشق يك فرصت است‎، با وجود آنكه سوراخ‎ها دردناك هستند و براي هميشه خالي باقي مي‎مانند ولي مرا به ياد عشقي مي‎اندازند كه نسبت به‎ فردي داشته‎ام‎. و اميدوارم روزي آنان تكه‎هايي از قلب‎شان را به من اهدا كنند كه‎ سوراخ‎هاي قلبم را بپوشانم‎. حالا مي‎بيني كه زيبايي واقعي در چه چيزي نهفته‎ است‎؟»
مرد جوان در سكوت ايستاده بود و اشك روي گونه‎هايش جاري شده بود. او به‎ سمت پيرمرد رفت‎، تكه‎اي از قلب زيبا و جوان و بي‎عيب و نقص خود را كند و با دستاني لرزان آن را به پيرمرد داد.
پيرمرد تكه قلب اهدايي او را پذيرفت‎. آن را در سوراخي داخل قلبش قرار داد و يك تكه از قلب زخم خورده و پير خود را كند و آن را داخل حفره‎اي قرار داد كه در قلب مرد جوان به وجود آمده بود.
تكه قلب پيرمرد، كاملاً داخل حفره قلب مرد جوان جا گرفت ولي ناهمواري‎اي در آن ايجاد كرد.
مرد جوان نگاهي به قلب خود انداخت‎. با اينكه ديگر مثل قلب بي‎عيب و نقص به‎ نظر نمي‎رسيد ولي زيباتر از قبل شده بود چون عشق از داخل قلب پيرمرد به قلب او راه يافته و جاري شده بود.
آن دو يكديگر را در آغوش كشيدند و در كنار هم به راه افتادند.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
مسابقه دوي زندگي

مسابقه دوي زندگي

سال‎ها قبل‎، نُه ورزشكار كه همگي از نظر جسمي يا ذهني دچار معلوليت بودند در مسابقه دوي صد متر شركت كرده بودند. وقتي سوت آغاز مسابقه به گوش رسيد، همگي شروع به دويدن كردند.
هر نُه ورزشكار با تمام توان مي‎دويدند و مي‎خواستند مقام اول را از آن خود سازند. تا اينكه پسري زمين خورد و به گريه افتاد. هشت ورزشكار ديگر صداي گريه پسرك‎ را شنيدند و از دويدن باز ايستادند. برگشتند و به سراغ پسرك رفتند تا ببينند چه‎ اتفاقي افتاده بود.
دختري كه دچار معلوليت ذهني بود، كنار او نشست و گفت‎: «تا وقتي حالت بهتر شود، هيچكدام نخواهيم دويد».
پسرك به كمك ورزشكاران ديگر از جايش بلند شد و چون ديگر قادر به دويدن‎ نبود، بقيه شانه به شانه او تا خط پايان راه رفتند و همگي در يك زمان به خط پايان‎ مسابقه رسيدند. تماشاچيان كه به شدت تحت تأثير اين فداكاري و از خود گذشتگي قرار گرفته بودند، از جاي خود بلند شدند و آنان را تشويق كردند. آنان‎ دقايقي طولاني هورا مي‎كشيدند و كف مي‎زدند. آيا مي‎دانيد چرا؟
چون همه ما در اعماق وجود خود مي‎دانيم كه حقيقت بسيار مهم‎تر و ارزشمندتري‎ءے؛ظظ از برنده شدن در مسابقات وجود دارد. مهم‎ترين و ارزشمندترين حقيقت زيباي‎ زندگي‎، كمك به ديگران براي برنده شدن است‎؛ حتي اگر اين بدان معنا باشد كه از سرعت خود بكاهيم و تغيير مسير دهيم تا دست افتاده‎اي را بگيريم كه به ياري ما نياز دارد. هرگز فراموش نكنيد كه يك شمع اگر براي روشن كردن شمع ديگر مورد استفاده قرار بگيرد، چيزي را از دست نخواهد داد.
 

Similar threads

بالا