آبجى قورباغه
در روزگاران خوب گذشته فقيرى بود که از بداقبالى يا شايد هم خوشاقبالى زن سادهلوحى و ابلهى نصيبش شده بود. يک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بريسد تا بلکه بشود با فروش نخها کمک خرجى براى دخل هميشه خالى خودشان پيدا کرده باشد. زن ابله همين که چشم شوهرش را دور ديد پشمها را بغل زد و به آبگير نزديک خانهشان برد و خطاب به قورباغههائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت 'سلام دختر خالههاى عزيزم. بيائيد اين پشمها را بگيريد و تا فردا همين دقيقه و ساعت همه را برايم دوک کنيد و بريسيد' . و بلافاصله تمام پشمها را در آب ريخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغهها رفت ديد آبگير خشک شده و از قورباغهها هم خبرى نيست. زن به خيال اينکه دخترخاله قورباغهها به او کلک زده و پشمها را برده و فلنگشان را بستهاند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانهى قورباغهها به جان کف خشک آبگير افتاد. کند و کند تا اينکه خشک طلائى از زير خاک بيرون افتاد. زن در خيال خودش خطاب به قورباغهها گفت: ديديد که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانهتان را خراب و داغان کردم. الان هم اين خشت را با خودم مىبرم تا ديگر هيچگاه نتوانيد لانههايتان را دوباره بسازند.
شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشهاى از حياط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مىرسيد بىکم و کاست براى شوهرش تعريف کرد. مرد خوشحال از يافتن خشت طلا به زنش گفت: پشمها را بردهاند فداى سرت. در عوض ما صاحب يک خشت طلا شدهايم که به مراتب از قيمت پشمها بيشتر مىارزد. وقتى رمضان آمد مىفروشيمش و به زخم زندگيمان مىزنيم.
فرداى آن شب مرد دورهگرى که خردهريزهائى مثل النگو گوشوارهى بدلى و... مىفروخت توى کوچه پيدا شد و زن سادهلوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چيست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنيدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جيغى کشيد و به داخل خانه پريد و فىالفور خشت طلا را بيرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ريز بىارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.
شب وقتى شوهر زن ابله را ديد که گوشواره و النگو به خودش آويخته با تعجب پرسيد اينها را از کجا آوردهاى زن؟ زن با غرور هر چه تمامتر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد ديد حريف ابلهى اين زن نمىشود. پس او را زد و از خانه بيرون انداخت