بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
اخی معصومه جان چقدر زحمت کشیدی دستت درد نکنه.:redface:
بابا حمید خیلی وارده.یه کدبانوی واقعی محسوب میشه.:D
عجب چایی هست ولی.
اره من دخترم ولی صورتی دوس ندارم.
راستی ملو رفته.:redface::redface:شبت بخیر.:gol:
معصومه جان نظرت چیه ما هم بریم؟
هوم؟:redface:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام مریم جان( مریم بودی دیگه؟ :دی) خوش اومدی عزیز.
لطف کردی اومدی
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
اره گلی مریمم

خواهش چقد خوبه پسرا نیستن اذیت کنن هههههههههههه
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اذیت کنن؟ مگه میتونن؟
اینجا پسرا همه پودر میشن، غیر از گنجیشک که کباب میشه :دی
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
ههههههههههه
اره گلی
بیا جیغ بزنیم نیستن
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ااااا داد نزن دختر مردم خوابیدن. به جا این کارا برو یه چیزی بیار بخوریم :دی
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاشو دختر خوب
برو که خیلی گشنمه

برو یه چی بیار بخوریم وگرنه جیغ میزنم
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه دیگه رسم اینجا اینه که هرکی اخر بیاد باید پذیرایی کنه
بدو دختر خوب
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وااااااااااااای ممنون عزیزم .
چه خوشمزه بود. فقط دفعه دیگه شکلاتی بیار :دی
قصه ای چیزی نمیخوای واست بگم ؟ امشب قصه پیدا کردم.
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
اره عزیزم بگو

اینم یه ساندویچ جالب

 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بخورمش اینو؟ سالمه؟ مسموم نشم یه وقتا

چشم یه قصه میگم
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آبجى قورباغه

در روزگاران خوب گذشته فقيرى بود که از بداقبالى يا شايد هم خوش‌اقبالى زن ساده‌لوحى و ابلهى نصيبش شده بود. يک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بريسد تا بلکه بشود با فروش نخ‌ها کمک خرجى براى دخل هميشه خالى خودشان پيدا کرده باشد. زن ابله همين که چشم شوهرش را دور ديد پشم‌ها را بغل زد و به آبگير نزديک خانه‌شان برد و خطاب به قورباغه‌هائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت 'سلام دختر خاله‌هاى عزيزم. بيائيد اين پشم‌ها را بگيريد و تا فردا همين دقيقه و ساعت همه را برايم دوک کنيد و بريسيد' . و بلافاصله تمام پشم‌ها را در آب ريخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغه‌ها رفت ديد آبگير خشک شده و از قورباغه‌ها هم خبرى نيست. زن به خيال اينکه دخترخاله قورباغه‌ها به او کلک زده و پشم‌ها را برده و فلنگشان را بسته‌اند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانه‌ى قورباغه‌ها به جان کف خشک آبگير افتاد. کند و کند تا اينکه خشک طلائى از زير خاک بيرون افتاد. زن در خيال خودش خطاب به قورباغه‌ها گفت: ديديد که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانه‌تان را خراب و داغان کردم. الان هم اين خشت را با خودم مى‌برم تا ديگر هيچ‌گاه نتوانيد لانه‌هايتان را دوباره بسازند.
شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشه‌اى از حياط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مى‌رسيد بى‌کم و کاست براى شوهرش تعريف کرد. مرد خوشحال از يافتن خشت طلا به زنش گفت: پشم‌ها را برده‌اند فداى سرت. در عوض ما صاحب يک خشت طلا شده‌ايم که به مراتب از قيمت پشم‌ها بيشتر مى‌ارزد. وقتى رمضان آمد مى‌فروشيمش و به زخم زندگيمان مى‌زنيم.
فرداى آن شب مرد دوره‌گرى که خرده‌ريزهائى مثل النگو گوشواره‌ى بدلى و... مى‌فروخت توى کوچه پيدا شد و زن ساده‌لوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چيست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنيدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جيغى کشيد و به داخل خانه پريد و فى‌الفور خشت طلا را بيرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ريز بى‌ارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.
شب وقتى شوهر زن ابله را ديد که گوشواره و النگو به خودش آويخته با تعجب پرسيد اينها را از کجا آورده‌اى زن؟ زن با غرور هر چه تمام‌تر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد ديد حريف ابلهى اين زن نمى‌شود. پس او را زد و از خانه بيرون انداخت
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسيد. گوشه‌اى کز کرد و ناگاه صداى ميو ميوى گربه‌اى را شنيد.
زن ساده‌لوح گفت: 'پيشت گربه‌ى فضول. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه‌اش برگردم ولى کور خوانده. من ديگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت' و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: 'اى سگ فضول مى‌دانم که شوهرم تو را به‌دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من ديگر قدم به آن ماتم‌سرا نخواهم گذاشت' . در اين حيص و بيص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مى‌گذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را نااميد نمى‌کنم. بفرما برويم. افسار شتر را به‌دست گرفت و به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از ديدن شتر و محموله‌ى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حياط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. ديد که به‌به. عجب تحفه‌ى خداداده‌اى برايش رسيده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو اين شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چاله‌اى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زير خاک دفن کنرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد.
از آن‌طرف هم شاه ناراحت از اينکه آن همه ثروت از دستش بيرون رفته، پيرزنى را مأمور کرد که در کوچه‌هاى شهر دوره بيفتد و به بهانهٔ اينکه دخترش ويار گوشت شتر دارد به در خانه‌هاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسيله پيدا کند. پيرزن وقتى به خانه‌ى زن ابله رسيد و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسه‌اى بزرگ از قورمه‌اى گوشت شتر پر کرد و به‌دست پيرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمينان نداشت دم به ساعت به خانه مى‌آمد و سر و گوشى آب مى‌داد. در اين نوبت سر بزنگاه رسيد و قبل از اينکه پيرزن پا از خانه‌شان بيرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت.
شاه که ديد خبرى از پيرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانه‌ى زن ابله رسيدند.
مأمور از زن پرسيد: 'پيرزنى به اين شکل و شمايل را نديده؟' گفت چرا ديده‌ام. اما شوهرم او را توى چاه انداختم' .
مأموران از زن پرسيدند 'گوشت شتر چي، داريد؟' زن گفت داريم. آنها هم بى‌معطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چيز را منکر شد و به شاه عرض کرد:
قربان زن من ديوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمى‌کنيد کسى را با من بفرستيد تا به شما ثابت کنم.
شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: 'ببينم پشم‌هائى را که برايت خريده بودم چکار کردي؟'
زن خنده‌اى کرد و گفت: 'به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برايم بريسد ولى او پشم‌ها را برداشت و فرار کرد' .
مرد دوباره پرسيد: 'خشت طلا را چه کردي؟'
زن گفت: 'به رمضان دادم و اين النگوها را گرفتم' .
مرد مجدداً پرسيد: 'آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم' .
زن اخمى کرد و جواب داد: 'عوعو خانم و باجى ميو ميو و خاله خانم شتر' .
مرد رو به مأموران کرد و گفت: 'ملاحظه فرموديد قربان، حالا صبر کنيد اين يک چشمه را هم ببينيد تا بيشتر به کارهاى زن من ايمان بياوريد' .
بعد رو به زنش کرد و گفت:
'خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغه‌خانه مى‌روم تو مواظب در خانه باش' .
زن گفت: 'اى به چشم' . وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغه‌خانه انتظارشان را مى‌کشيد زن را ديدند که در خانه را به دوش گرفته و نفس‌نفس‌زنان مى‌آيد.
مرد از او پرسيد: 'اى زن کم‌عقل چرا لنگه در حياط را به دوش گرفته‌اي؟'
زن جواب داد: 'مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشت‌ها و وسايل زندگيمان را زير خاک قايم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حياط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببينم سرنوشت به کجا مى‌کشد؟'
شاه با شنيدن اين حرف‌ها قاه قاه خنديد و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به ديوانگى زن يقين پيدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بيرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن ديوانه را رها کرد و به ديار ديگرى رفت و سال‌ها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد.
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام. خب بیاید از اینا بخورید دیگه
حتما باید بیارم بذارم جلوتون؟
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

راستي عيد شما هم پيشاپيش مبارك ... :gol:
شما سيدي؟ باور كن همينجوري محض اطلاع ميپرسم ... :D:D
:D

ممنونم..همچنین
من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه
اما عیدی بگیره خوبی هستم

چرا يهو همه فراري شدن؟ ... :eek:
بابا عيدي نخواستيم برگردين ...
:D

من جای دیگه ای مشغول بودم:دی
 

Similar threads

بالا