ضامن آهو (تاپیک ویژه امام رضاعلیه السلام )

accounting

عضو جدید
سلام اقا جان نزار خسته بشم نزار از صدا کردم از پا در بیام اقا جان خسته شدم دیگه دارم میبرم شهادت گلدستت نزدیکه اقا جان بخاطر جوادت بخاطر یک دونه گلت جوابم بده نزار از پا دربیام نزار نزار ناامیدی شیطان جاش به توکل بده نزار کمکم کن دیگه کاری ازم برنمیاد اگر نگاه مهربانتو ازم دریغ کنی کارم تمامه تمام
 

H . A . K

عضو جدید
1 سلام قشنگ >>>>

از اون سلام هایی که لذت داره >>>>


آره .. خیلی با آرامش و خاطری آسوده ....

همه ی فکر و ذهنت بشه ارادت به امام همام ...


بغض هم کرده باشی ....


چقدر قشنگ ... حالا با هم میگیم



السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

السلام علیک یا ضامن آهوها


:redface::redface::redface:(چه کنیم . بهتر از این بلد نیستیم سلام بدیم)
 

H . A . K

عضو جدید
صبح به صبح که از خواب بیدار میشیم به خانوادمون سلام میکنیم ... مگه نه ؟؟؟

جواب سلامم که واجبه ... مگه نه ؟؟؟

حالا

اگه روز قشنگت رو با سلام خدمت امام همام آغاز کنی (اقا هم قطعا جواب ما رو میده)

فکر کنم اون روز قشنگ تر از روز قبل بشه

السلام علیک یا ثامن الحجج :gol::gol::gol::gol::gol:
 

H . A . K

عضو جدید



تسلیت باد بر همه ی شیعیان
 

H . A . K

عضو جدید
:gol:سلام به مونس دلها ...

:gol:سلام به غریب الغربا ...

:gol:صلی اله علیک یا ابالحسن . صلی اله علی روحک و بدنک

اگه واسه عرفه رفتید مشهد التماس دعا:cry:
 

H . A . K

عضو جدید















حدیث گهربار از امام رضا(ع): 1

- بهترین و ارزنده ترین خصلت ها : انجام کارهای نیک، فریاد رسی بیچارگان و بر آوردن آرزوی آرزومندان است
 

آرانوس

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها اونایی که مشهدن یادشون نره حتما واسه بچه های باشگاه به خصوص این تاپیک تو این روزا حتما دعا کنه:gol::gol::gol:
 

H . A . K

عضو جدید
كاش يك شب باز مهمان دو چشمت می‌شدم

ريزه خوار مشرق خوان دو چشمت می‌شدم

كـاش يك شب می‌گذشتم از فراز چشم تو

گرم گلگشـت خـراسان دو چشمت می‌شدم

كـاش يـك شب می‌سرودم گنبد زرد تو را

فارغ از دنيا، غزلخوان دو چشمت می‌شدم

كاش يك شب می‌نشستم بر ضريح چشم تو

بـاز هـم پـابـند پيمان دو چشمت می‌شدم

صحن و ايوان تو را اى كاش جارو می‌زدم

چـون كـبوترها نگهبان دو چشمت می‌شدم

ضـامن آهـوست چشمان دو شهد روشنت

كـاش آهـوى بـيابان دو چشمت می‌شدم

كاش يك شب معرفت می‌چيدم از چشمان تو

غـرق در درياى عرفان دو چشمت می‌شدم

كـاش يك شب می‌شدم خيس نگـاه سبز تو

شـاهد اعـجاز بـاران دو چشمت می‌شدم

كاش يك شب نور می‌نوشيدم از چشمان تو

مـی‌درخشيدم، چراغان دو چشمت می‌شدم

سخت شيرين است طعم روشن چـشمان تو

كاش يك شب باز مهمان دو چشمت می‌شدم
 

عطیه 67

عضو جدید
همیشه وقتی کم میارم در خونشونو می زنم!
خیلی دوست داشتنین هوای همه رو دارن!
ایشالا خودش دستگیرمون باشه و شفاعتمون کنن همه جا و همیشه
 

H . A . K

عضو جدید
السلام علیک یا ثامن الحجج(ع)

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:


راهزنان
كاروان پستى و بلنديهاى صحرا را پشت سر مى گذاشت و با شتاب از خراسان دور مى شد. آواى زنگوله هاى اُشتران در دل دشت مى پيچيد و با نغمه پرندگان همنوا مى شد. كاروانيان مى گفتند و مى خنديدند و با هم شوخى مى كردند. نسيم ملايمى مى وزيد و بوى گل ختمى و ياسمن وحشى با خود مى آورد. شتران سر مست پيش مى تاختند؛ ولى شتر دِعْبِل به آرامى قدم از قدم بر مى داشت. حس مى كرد سوارش دوست دارد جدا از ديگران باشد. دِعبل هنوز در فكر امام بود. اشعارى را كه براى حضرت خوانده بود زمزمه مى كرد. لحظه ديدار برايش به شيرينى عسل بود؛ اما به سختى از حضرت دل كنده بود. بايد به سوى خانواده اش باز مى گشت. نمى توانست بيش از اين آنها را چشم به راه بگذارد. دعبل نگاهى به كوههاى بلند كرد كه بين او و حضرت فاصله انداخته بود. آهى كشيد. دستى به خورجين چرمين كشيد؛ خورجينى كه هداياى امام در آن بود. لبخندى زد. احساس رضايت مى كرد. زير لب گفت:
ـ تمام اشعارى كه تا به حال سروده ام يك طرف و اين عباى خز ارزشمند سوى ديگر. انديشيد تا آخر عمر آن را نگهدارى مى كنم و وصيت خواهم كرد هنگام مرگ آن را در قبرم بگذارند.
سخت در فكر بود كه ناگهان فريادى بلند شد. با چشمان سبز مهربانش به كاروانيان آشفته چشم دوخت. دسته اى پرنده، هراسان از بالاى كاروان با شتاب دور شدند، همهمه سرتاسر كاروان را فرا گرفت. دوباره فرياد لرزه برتن مسافران انداخت.
ـ آن جا را. راهزنان !
پريد و به سوى دشت

زنى جيغ كشيد. مرد چاقى با صندوقچه اى در دست از اسبش پايين پريد و به سوى دشت دويد. شور و غلغله اى به پا شد. هر كس به سويى مى دويد. شترها با سر و صداى زياد دور خود مى چرخيدند. لحظه اى بعد كاروانيان در محاصره راهزنان بودند.
مرد چاق و ريش بزى با صندوقچه منبّت كارى شده اش هراسان به دنبال مخفيگاهى بود تا آن را پنهان كند. راهزنان عربده مى كشيدند، شمشيرهايشان را در هوا تكان مى دادند و از مسافران مى خواستند كه يك جا جمع شوند.
گريه و ناله زنان به هوا بلند شده بود. دزدان مرد تاجر را با صندوقچه اش كشان كشان به طرف افرادى مى بردند كه گوشه اى از ترس كِز كرده بودند.
دعبل با هراس به اطراف نگاه مى كرد. خورجين را در آغوش گرفته بود و به هر سو مى دويد. كاش مى شد عبا و درهمهايى را كه حضرت داده بود، جايى مخفى كند ! راهزنها همه جا بودند و چهار چشمى همه را زير نظر داشتند.
فضيل، سر دسته راهزنان شعر مى خواند؛ رَجَز گونه و با مهارت دور كاروان اسب مى تاخت. تن اسبش به سياهى شب بود جز پيشانى اسب كه چون برف سفيد بود. گاه افسار مى كشيد. اسب سياه روى پاهاى نازكش بلند مى شد و دور خود مى گشت تا ابّهت سوارش را بهتر نمايان كند و بر دل مسافران ترس بيندازد. فضيل با غرور شعر مى خواند و از همكارانش مى خواست كه همه جا را خوب بگردند.
دعبل با شگفتى به سوار اسبِ همچون شب نگاه مى كرد كه با چه غرورى اشعار او را مى خواند. از اين كه اشعارش دست آويز چنين مردمان پستى شده، ناراحت بود. راهزنى قوى هيكل قهقهه مى زد و به سوى او مى آمد. نمى دانست با خورجين چه كند. كاش آن را از روى جهاز شتر برنداشته بود ! راهزن نزديك و نزديكتر مى شد. هيچ راه فرارى نبود. دعبل فورى عبا را در آورد تا پنهان كند. امام گفته بود: اين عبا را نگهدار تا تو را نگهدارد !
نبايد آن را از دست مى داد. راهزن با نقابى بر چهره پيش آمد. دعبل به سوى سر دسته آنها برگشت كه با شلاقى در دست اشعار او را مى خواند.
راهزن چاق و بد قوار جلو آمد و با پوزخند گفت:
ـ تو چقدر دينار و درهم دارى ، مردَك ؟
دعبل دست در جيب كرد. تعدادى سكه بيرون آورد و به مرد داد. مرد قهقهه اى زد و پرسيد: آن چيست كه زير جامه ات پنهان كرده اى ؟
رنگ دعبل پريد. نفسش بند آمد. حاضر بود بميرد، ولى عبا را از دست ندهد. دزد جلوتر آمد و گفت:
ـ بايد خيلى گرانبها باشد، نه ؟
بعد دست دراز كرد تا آن را بيرون آورد.
دعبل با التماس گفت:
ـ عبايى يادگارى است. تو را به خدا سوگند دست از اين بدار !
دزد سگرمه هايش را درهم كشيد. به سر دسته شان كه هنوز شعر مى خواند و نعره مى زد، اشاره كرد و گفت:
ـ فضيل نمى خواهد چيزى در كاروان جا بماند.
بعد با خشم پيش آمد تا عبا را بگيرد. گوشه آن را گرفت. دعبل به عبا چسبيد. مرد آن را كشيد. با ديدن عباى خوش نقش و نگار چهره اش شكفت. عبا هنوز بوى عطر و گلاب مى داد. دعبل به دنبال راهزن دويد و خواهش كرد آن را به او باز گرداند. مرد برگشت. خنجرش را نشان داد. تيغه تيز آن مى درخشيد. بعد دعبل را تهديد كرد كه تكان نخورد. دعبل سخت اندوهگين شد. ناگهان فكرى در ذهنش جرقه زد و گفت:
ـ آيا تو شاعر اشعارى را كه سر دسته تان مى خواند، مى شناسى ؟
مرد با صداى كلفت و دورگه اش تشر زد:
ـ به تو چه ربطى دارد !
دعبل همان طور كه در پى او مى دويد، گفت:
ـ چرا ناراحت شدى ؟
مرد وقتى به سر دسته شان رسيد، با تمسخر به دعبل اشاره كرد و گفت:
ـ اين مردَك مى خواهد شاعر شعرى را كه مى خوانيد بداند، جناب فضيل !
سر دسته راهزنان كه شكافى سياه زير چشم چپش بود، با تحقير به دعبل نيم نگاهى كرد. لحظه اى ساكت شد. بعد با غرور گفت:
ـ چه كسى او را نمى شناسد. او شاعر صحرا و بيابان است. او دعبل خزاعى است.
دعبل نفس راحتى كشيد. فضيل با افتخار نام او را مى برد. تبسمى كرد و با دو دلى پرسيد:
ـ اگر او را ببينى مى شناسى ؟
فضيل اخم كرد و شلاقى را كه دست داشت بالا برد و گفت:
ـ با احترام از او ياد كن مردَك ! او شاعر آزاده اى است !
دعبل سرى تكان داد. رو به جمعيّتى كرد كه با هراس به گفتگوى او و راهزنان گوش مى دادند. دعبل نگاهى به آسمان آبى كرد و بعد شروع كرد به خواندن دنباله اشعارى كه فضيل خوانده بود.
سر دسته راهزنان با تعجب به چهره دعبل خيره شد. چه آرام و زيبا مى خواند. طنين صدايش دل را به لرزه در مى آورد. همه ساكت و آرام بودند. فضيل احساس مى كرد براى اولين بار است كه چنين اشعار پر رمز و رازى را مى شنود. وقتى دعبل لب فرو بست، فضيل از زين پياده شد. دعبل گفت:
ـ من دعبل خزاعى ، دوستدار خاندان پيامبر هستم. اكنون از خراسان از نزد پسر رسول خدا، على بن موسى الرضا مى آيم. خواهش مى كنم آن عبايى را كه حضرت به من بخشيده باز گردانيد.
سردسته راهزنان سخت در انديشه بود. چه مى شنيد. هيچ فكر نمى كرد روزى به دوستداران على بن موسى توهين كند. به سوى دعبل آمد. زانو زد و خواهش كرد كه جسارت او را ببخشد. سپس دستور داد هر چه از كاروانيان گرفته اند بازگردانند.
كاروان كه به راه افتاد، فضيل همان طور كه پا به پاى مركب دعبل قدم برمى داشت، رو به دوستانش كرد و گفت:
ـ آنها را تا نزديك شهر مى رسانيم. هيچ كس نبايد به كاروانيان آسيبى برساند.
كاروان شتاب گرفت. محافظان از دو سو مراقب بودند. آواى زنگوله هاى شاد اشتران باز در دل دشت پيچيد و با نغمه پرندگان همنوا شد. دعبل عبا را بوييد و بوسيد. شروع كرد به زمزمه نمودن اشعارى كه براى امام خوانده بود.
 

لیلی جون

عضو جدید
السلام علیک یا ثامن الحجج(ع)

:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:

راهزنان
كاروان پستى و بلنديهاى صحرا را پشت سر مى گذاشت و با شتاب از خراسان دور مى شد. آواى زنگوله هاى اُشتران در دل دشت مى پيچيد و با نغمه پرندگان همنوا مى شد. كاروانيان مى گفتند و مى خنديدند و با هم شوخى مى كردند. نسيم ملايمى مى وزيد و بوى گل ختمى و ياسمن وحشى با خود مى آورد. شتران سر مست پيش مى تاختند؛ ولى شتر دِعْبِل به آرامى قدم از قدم بر مى داشت. حس مى كرد سوارش دوست دارد جدا از ديگران باشد. دِعبل هنوز در فكر امام بود. اشعارى را كه براى حضرت خوانده بود زمزمه مى كرد. لحظه ديدار برايش به شيرينى عسل بود؛ اما به سختى از حضرت دل كنده بود. بايد به سوى خانواده اش باز مى گشت. نمى توانست بيش از اين آنها را چشم به راه بگذارد. دعبل نگاهى به كوههاى بلند كرد كه بين او و حضرت فاصله انداخته بود. آهى كشيد. دستى به خورجين چرمين كشيد؛ خورجينى كه هداياى امام در آن بود. لبخندى زد. احساس رضايت مى كرد. زير لب گفت:
ـ تمام اشعارى كه تا به حال سروده ام يك طرف و اين عباى خز ارزشمند سوى ديگر. انديشيد تا آخر عمر آن را نگهدارى مى كنم و وصيت خواهم كرد هنگام مرگ آن را در قبرم بگذارند.
سخت در فكر بود كه ناگهان فريادى بلند شد. با چشمان سبز مهربانش به كاروانيان آشفته چشم دوخت. دسته اى پرنده، هراسان از بالاى كاروان با شتاب دور شدند، همهمه سرتاسر كاروان را فرا گرفت. دوباره فرياد لرزه برتن مسافران انداخت.
ـ آن جا را. راهزنان !
پريد و به سوى دشت

زنى جيغ كشيد. مرد چاقى با صندوقچه اى در دست از اسبش پايين پريد و به سوى دشت دويد. شور و غلغله اى به پا شد. هر كس به سويى مى دويد. شترها با سر و صداى زياد دور خود مى چرخيدند. لحظه اى بعد كاروانيان در محاصره راهزنان بودند.
مرد چاق و ريش بزى با صندوقچه منبّت كارى شده اش هراسان به دنبال مخفيگاهى بود تا آن را پنهان كند. راهزنان عربده مى كشيدند، شمشيرهايشان را در هوا تكان مى دادند و از مسافران مى خواستند كه يك جا جمع شوند.
گريه و ناله زنان به هوا بلند شده بود. دزدان مرد تاجر را با صندوقچه اش كشان كشان به طرف افرادى مى بردند كه گوشه اى از ترس كِز كرده بودند.
دعبل با هراس به اطراف نگاه مى كرد. خورجين را در آغوش گرفته بود و به هر سو مى دويد. كاش مى شد عبا و درهمهايى را كه حضرت داده بود، جايى مخفى كند ! راهزنها همه جا بودند و چهار چشمى همه را زير نظر داشتند.
فضيل، سر دسته راهزنان شعر مى خواند؛ رَجَز گونه و با مهارت دور كاروان اسب مى تاخت. تن اسبش به سياهى شب بود جز پيشانى اسب كه چون برف سفيد بود. گاه افسار مى كشيد. اسب سياه روى پاهاى نازكش بلند مى شد و دور خود مى گشت تا ابّهت سوارش را بهتر نمايان كند و بر دل مسافران ترس بيندازد. فضيل با غرور شعر مى خواند و از همكارانش مى خواست كه همه جا را خوب بگردند.
دعبل با شگفتى به سوار اسبِ همچون شب نگاه مى كرد كه با چه غرورى اشعار او را مى خواند. از اين كه اشعارش دست آويز چنين مردمان پستى شده، ناراحت بود. راهزنى قوى هيكل قهقهه مى زد و به سوى او مى آمد. نمى دانست با خورجين چه كند. كاش آن را از روى جهاز شتر برنداشته بود ! راهزن نزديك و نزديكتر مى شد. هيچ راه فرارى نبود. دعبل فورى عبا را در آورد تا پنهان كند. امام گفته بود: اين عبا را نگهدار تا تو را نگهدارد !
نبايد آن را از دست مى داد. راهزن با نقابى بر چهره پيش آمد. دعبل به سوى سر دسته آنها برگشت كه با شلاقى در دست اشعار او را مى خواند.
راهزن چاق و بد قوار جلو آمد و با پوزخند گفت:
ـ تو چقدر دينار و درهم دارى ، مردَك ؟
دعبل دست در جيب كرد. تعدادى سكه بيرون آورد و به مرد داد. مرد قهقهه اى زد و پرسيد: آن چيست كه زير جامه ات پنهان كرده اى ؟
رنگ دعبل پريد. نفسش بند آمد. حاضر بود بميرد، ولى عبا را از دست ندهد. دزد جلوتر آمد و گفت:
ـ بايد خيلى گرانبها باشد، نه ؟
بعد دست دراز كرد تا آن را بيرون آورد.
دعبل با التماس گفت:
ـ عبايى يادگارى است. تو را به خدا سوگند دست از اين بدار !
دزد سگرمه هايش را درهم كشيد. به سر دسته شان كه هنوز شعر مى خواند و نعره مى زد، اشاره كرد و گفت:
ـ فضيل نمى خواهد چيزى در كاروان جا بماند.
بعد با خشم پيش آمد تا عبا را بگيرد. گوشه آن را گرفت. دعبل به عبا چسبيد. مرد آن را كشيد. با ديدن عباى خوش نقش و نگار چهره اش شكفت. عبا هنوز بوى عطر و گلاب مى داد. دعبل به دنبال راهزن دويد و خواهش كرد آن را به او باز گرداند. مرد برگشت. خنجرش را نشان داد. تيغه تيز آن مى درخشيد. بعد دعبل را تهديد كرد كه تكان نخورد. دعبل سخت اندوهگين شد. ناگهان فكرى در ذهنش جرقه زد و گفت:
ـ آيا تو شاعر اشعارى را كه سر دسته تان مى خواند، مى شناسى ؟
مرد با صداى كلفت و دورگه اش تشر زد:
ـ به تو چه ربطى دارد !
دعبل همان طور كه در پى او مى دويد، گفت:
ـ چرا ناراحت شدى ؟
مرد وقتى به سر دسته شان رسيد، با تمسخر به دعبل اشاره كرد و گفت:
ـ اين مردَك مى خواهد شاعر شعرى را كه مى خوانيد بداند، جناب فضيل !
سر دسته راهزنان كه شكافى سياه زير چشم چپش بود، با تحقير به دعبل نيم نگاهى كرد. لحظه اى ساكت شد. بعد با غرور گفت:
ـ چه كسى او را نمى شناسد. او شاعر صحرا و بيابان است. او دعبل خزاعى است.
دعبل نفس راحتى كشيد. فضيل با افتخار نام او را مى برد. تبسمى كرد و با دو دلى پرسيد:
ـ اگر او را ببينى مى شناسى ؟
فضيل اخم كرد و شلاقى را كه دست داشت بالا برد و گفت:
ـ با احترام از او ياد كن مردَك ! او شاعر آزاده اى است !
دعبل سرى تكان داد. رو به جمعيّتى كرد كه با هراس به گفتگوى او و راهزنان گوش مى دادند. دعبل نگاهى به آسمان آبى كرد و بعد شروع كرد به خواندن دنباله اشعارى كه فضيل خوانده بود.
سر دسته راهزنان با تعجب به چهره دعبل خيره شد. چه آرام و زيبا مى خواند. طنين صدايش دل را به لرزه در مى آورد. همه ساكت و آرام بودند. فضيل احساس مى كرد براى اولين بار است كه چنين اشعار پر رمز و رازى را مى شنود. وقتى دعبل لب فرو بست، فضيل از زين پياده شد. دعبل گفت:
ـ من دعبل خزاعى ، دوستدار خاندان پيامبر هستم. اكنون از خراسان از نزد پسر رسول خدا، على بن موسى الرضا مى آيم. خواهش مى كنم آن عبايى را كه حضرت به من بخشيده باز گردانيد.
سردسته راهزنان سخت در انديشه بود. چه مى شنيد. هيچ فكر نمى كرد روزى به دوستداران على بن موسى توهين كند. به سوى دعبل آمد. زانو زد و خواهش كرد كه جسارت او را ببخشد. سپس دستور داد هر چه از كاروانيان گرفته اند بازگردانند.
كاروان كه به راه افتاد، فضيل همان طور كه پا به پاى مركب دعبل قدم برمى داشت، رو به دوستانش كرد و گفت:
ـ آنها را تا نزديك شهر مى رسانيم. هيچ كس نبايد به كاروانيان آسيبى برساند.
كاروان شتاب گرفت. محافظان از دو سو مراقب بودند. آواى زنگوله هاى شاد اشتران باز در دل دشت پيچيد و با نغمه پرندگان همنوا شد. دعبل عبا را بوييد و بوسيد. شروع كرد به زمزمه نمودن اشعارى كه براى امام خوانده بود.

دستت درد نکنه داداشی

خیلی قشنگ بود :gol::gol:
 

H . A . K

عضو جدید
عشق بى نهايت

دل به زيارت تو اوج مى گيرد
اى رضا!
مى آيم به سوى تو
تو اى عشق بى نهايت!
و تو
عاشقانه عقده هاى دلم را مرحمى مى شوى
و هاى هاى اشكهايم
به زيارت تو
از ديدگانم جارى مى شود
اى ملكه دلهاى خسته!
تو جام مرا پر از شراب معنويت مى سازى
و من
عاشقانه نامت را فرياد مى زنم:
اى امام هشتمين!
اى ضامن آهوان رميده!
تو معيار سنجش صداقت هستى
تو آسمان زلال دلها هستى
 
بالا