السلام علیک یا ثامن الحجج(ع)











راهزنان
كاروان پستى و بلنديهاى صحرا را پشت سر مى گذاشت و با شتاب از خراسان دور مى شد. آواى زنگوله هاى اُشتران در دل دشت مى پيچيد و با نغمه پرندگان همنوا مى شد. كاروانيان مى گفتند و مى خنديدند و با هم شوخى مى كردند. نسيم ملايمى مى وزيد و بوى گل ختمى و ياسمن وحشى با خود مى آورد. شتران سر مست پيش مى تاختند؛ ولى شتر دِعْبِل به آرامى قدم از قدم بر مى داشت. حس مى كرد سوارش دوست دارد جدا از ديگران باشد. دِعبل هنوز در فكر امام بود. اشعارى را كه براى حضرت خوانده بود زمزمه مى كرد. لحظه ديدار برايش به شيرينى عسل بود؛ اما به سختى از حضرت دل كنده بود. بايد به سوى خانواده اش باز مى گشت. نمى توانست بيش از اين آنها را چشم به راه بگذارد. دعبل نگاهى به كوههاى بلند كرد كه بين او و حضرت فاصله انداخته بود. آهى كشيد. دستى به خورجين چرمين كشيد؛ خورجينى كه هداياى امام در آن بود. لبخندى زد. احساس رضايت مى كرد. زير لب گفت:
ـ تمام اشعارى كه تا به حال سروده ام يك طرف و اين عباى خز ارزشمند سوى ديگر. انديشيد تا آخر عمر آن را نگهدارى مى كنم و وصيت خواهم كرد هنگام مرگ آن را در قبرم بگذارند.
سخت در فكر بود كه ناگهان فريادى بلند شد. با چشمان سبز مهربانش به كاروانيان آشفته چشم دوخت. دسته اى پرنده، هراسان از بالاى كاروان با شتاب دور شدند، همهمه سرتاسر كاروان را فرا گرفت. دوباره فرياد لرزه برتن مسافران انداخت.
ـ آن جا را. راهزنان !
پريد و به سوى دشت
زنى جيغ كشيد. مرد چاقى با صندوقچه اى در دست از اسبش پايين پريد و به سوى دشت دويد. شور و غلغله اى به پا شد. هر كس به سويى مى دويد. شترها با سر و صداى زياد دور خود مى چرخيدند. لحظه اى بعد كاروانيان در محاصره راهزنان بودند.
مرد چاق و ريش بزى با صندوقچه منبّت كارى شده اش هراسان به دنبال مخفيگاهى بود تا آن را پنهان كند. راهزنان عربده مى كشيدند، شمشيرهايشان را در هوا تكان مى دادند و از مسافران مى خواستند كه يك جا جمع شوند.
گريه و ناله زنان به هوا بلند شده بود. دزدان مرد تاجر را با صندوقچه اش كشان كشان به طرف افرادى مى بردند كه گوشه اى از ترس كِز كرده بودند.
دعبل با هراس به اطراف نگاه مى كرد. خورجين را در آغوش گرفته بود و به هر سو مى دويد. كاش مى شد عبا و درهمهايى را كه حضرت داده بود، جايى مخفى كند ! راهزنها همه جا بودند و چهار چشمى همه را زير نظر داشتند.
فضيل، سر دسته راهزنان شعر مى خواند؛ رَجَز گونه و با مهارت دور كاروان اسب مى تاخت. تن اسبش به سياهى شب بود جز پيشانى اسب كه چون برف سفيد بود. گاه افسار مى كشيد. اسب سياه روى پاهاى نازكش بلند مى شد و دور خود مى گشت تا ابّهت سوارش را بهتر نمايان كند و بر دل مسافران ترس بيندازد. فضيل با غرور شعر مى خواند و از همكارانش مى خواست كه همه جا را خوب بگردند.
دعبل با شگفتى به سوار اسبِ همچون شب نگاه مى كرد كه با چه غرورى اشعار او را مى خواند. از اين كه اشعارش دست آويز چنين مردمان پستى شده، ناراحت بود. راهزنى قوى هيكل قهقهه مى زد و به سوى او مى آمد. نمى دانست با خورجين چه كند. كاش آن را از روى جهاز شتر برنداشته بود ! راهزن نزديك و نزديكتر مى شد. هيچ راه فرارى نبود. دعبل فورى عبا را در آورد تا پنهان كند. امام گفته بود: اين عبا را نگهدار تا تو را نگهدارد !
نبايد آن را از دست مى داد. راهزن با نقابى بر چهره پيش آمد. دعبل به سوى سر دسته آنها برگشت كه با شلاقى در دست اشعار او را مى خواند.
راهزن چاق و بد قوار جلو آمد و با پوزخند گفت:
ـ تو چقدر دينار و درهم دارى ، مردَك ؟
دعبل دست در جيب كرد. تعدادى سكه بيرون آورد و به مرد داد. مرد قهقهه اى زد و پرسيد: آن چيست كه زير جامه ات پنهان كرده اى ؟
رنگ دعبل پريد. نفسش بند آمد. حاضر بود بميرد، ولى عبا را از دست ندهد. دزد جلوتر آمد و گفت:
ـ بايد خيلى گرانبها باشد، نه ؟
بعد دست دراز كرد تا آن را بيرون آورد.
دعبل با التماس گفت:
ـ عبايى يادگارى است. تو را به خدا سوگند دست از اين بدار !
دزد سگرمه هايش را درهم كشيد. به سر دسته شان كه هنوز شعر مى خواند و نعره مى زد، اشاره كرد و گفت:
ـ فضيل نمى خواهد چيزى در كاروان جا بماند.
بعد با خشم پيش آمد تا عبا را بگيرد. گوشه آن را گرفت. دعبل به عبا چسبيد. مرد آن را كشيد. با ديدن عباى خوش نقش و نگار چهره اش شكفت. عبا هنوز بوى عطر و گلاب مى داد. دعبل به دنبال راهزن دويد و خواهش كرد آن را به او باز گرداند. مرد برگشت. خنجرش را نشان داد. تيغه تيز آن مى درخشيد. بعد دعبل را تهديد كرد كه تكان نخورد. دعبل سخت اندوهگين شد. ناگهان فكرى در ذهنش جرقه زد و گفت:
ـ آيا تو شاعر اشعارى را كه سر دسته تان مى خواند، مى شناسى ؟
مرد با صداى كلفت و دورگه اش تشر زد:
ـ به تو چه ربطى دارد !
دعبل همان طور كه در پى او مى دويد، گفت:
ـ چرا ناراحت شدى ؟
مرد وقتى به سر دسته شان رسيد، با تمسخر به دعبل اشاره كرد و گفت:
ـ اين مردَك مى خواهد شاعر شعرى را كه مى خوانيد بداند، جناب فضيل !
سر دسته راهزنان كه شكافى سياه زير چشم چپش بود، با تحقير به دعبل نيم نگاهى كرد. لحظه اى ساكت شد. بعد با غرور گفت:
ـ چه كسى او را نمى شناسد. او شاعر صحرا و بيابان است. او دعبل خزاعى است.
دعبل نفس راحتى كشيد. فضيل با افتخار نام او را مى برد. تبسمى كرد و با دو دلى پرسيد:
ـ اگر او را ببينى مى شناسى ؟
فضيل اخم كرد و شلاقى را كه دست داشت بالا برد و گفت:
ـ با احترام از او ياد كن مردَك ! او شاعر آزاده اى است !
دعبل سرى تكان داد. رو به جمعيّتى كرد كه با هراس به گفتگوى او و راهزنان گوش مى دادند. دعبل نگاهى به آسمان آبى كرد و بعد شروع كرد به خواندن دنباله اشعارى كه فضيل خوانده بود.
سر دسته راهزنان با تعجب به چهره دعبل خيره شد. چه آرام و زيبا مى خواند. طنين صدايش دل را به لرزه در مى آورد. همه ساكت و آرام بودند. فضيل احساس مى كرد براى اولين بار است كه چنين اشعار پر رمز و رازى را مى شنود. وقتى دعبل لب فرو بست، فضيل از زين پياده شد. دعبل گفت:
ـ من دعبل خزاعى ، دوستدار خاندان پيامبر هستم. اكنون از خراسان از نزد پسر رسول خدا، على بن موسى الرضا مى آيم. خواهش مى كنم آن عبايى را كه حضرت به من بخشيده باز گردانيد.
سردسته راهزنان سخت در انديشه بود. چه مى شنيد. هيچ فكر نمى كرد روزى به دوستداران على بن موسى توهين كند. به سوى دعبل آمد. زانو زد و خواهش كرد كه جسارت او را ببخشد. سپس دستور داد هر چه از كاروانيان گرفته اند بازگردانند.
كاروان كه به راه افتاد، فضيل همان طور كه پا به پاى مركب دعبل قدم برمى داشت، رو به دوستانش كرد و گفت:
ـ آنها را تا نزديك شهر مى رسانيم. هيچ كس نبايد به كاروانيان آسيبى برساند.
كاروان شتاب گرفت. محافظان از دو سو مراقب بودند. آواى زنگوله هاى شاد اشتران باز در دل دشت پيچيد و با نغمه پرندگان همنوا شد. دعبل عبا را بوييد و بوسيد. شروع كرد به زمزمه نمودن اشعارى كه براى امام خوانده بود.