FA-HA
عضو جدید
رویا بیرون رفت و با عجله خودش را به تلفن رساند. نیاز شدیدی به پریسا داشت تا منفجر نشود. در حال گرفتن شماره خدا خدا میکرد که او هنوز بیرون نرفته باشد. خود پریسا گوشی را برداشت، رویا تا صدای او را شنید قبل از گفتن هر چیزی بغضش ترکید و راه نفسش باز شد. پریسا وحشت زده پرسید:
- رویا اتفاقی افتاده. تورو به خدا جون بکن.
رویا برای اینکه خیال او را راحت کند، با زحمت زیاد جواب داد:
- نه باور کن چیزی نشده. فقط دلم میخواد برات حرف بزنم.
- تو الان کجایی؟
رویا آدرس داد. پریسا برای تنظیم وقتش چند لحظه ساکت شد.
- باشه باشه. نگران نباش. بیمارستان تو مسیرمه. فقط یه ربع وقت دارم ببینمت نیم ساعت دیگه اونجام. جلو در باش که ببینمت. فعلا خدانگهدار.
طبق قولش نیم ساعت بعد آنجا بود و سر رویا روی سینه اش بود و گریه میکرد. پریسا فقط نوازشش کرد و وقتی آرام شد از او پرسید:
- خوب حالا برام بگو چی شده؟
رویا اشکهایش را گرفت و همه ی جریانات را برایش تعریف کرد.البته موضوع دعوا و قهرشان را شب عروسی برایش مفصل در نامه هایش شرح داده بود ولی از بقیه وقایع وقت نکرده بود او را با خبر کند. پریسا که هنوز هم پی به علت ناراحتی او نبرده بود گفت:
- حالا که همه چیز به خیر و خوشی گذشته. ظاهرا آشتی هم کردید، ولی قضیه رانندگی تو که اونقدر مسئله مهمی نیست که تو بخوای به خاطرش اینهمه خودت رو عذاب بدی
- ولی آخه همش که اینا نیست.
پریسا دستانش را به دست گرفت و با آرامش پرسید:
- پس چیه؟
اشکهای رویا دوباره سرازیر شد و گفت:
- نمی دونم چی باید بگم، یه جوری صحبت کردناش، نگاه کردناش، دستوراتش و حتی حساسیت هاش دلم رو می لرزونه. دارم از خودم میترسم. حالا که فکر میکنم می بینم دوست دارم باهام حرف بزنه. دعوام کنه و وقتی مثل یه ساعت پیش ناراحت بود که چرا موقع اومدن دوستاش من توی اتاق بودم در حالی که خجالت کشیدم ولی خوشحال شدم که روی من تعصب داره.
پریسا شگفت زده، به چهره ی ملتمس و کلافه او خیره شد و کم کم اشک درون چشمانش حلقه زد و او را در آغوش گرفت. رویا هم منتظر همین بود. دوباره گریه هش با فشار هق هق درهم آمیخت، پریسا کنار گوشش زمزمه کرد:
- همونیه که من حدس میزدم. نترس عزیز دلم. عقل و دلت دارند با هم میجنگند. تو هم میخوای هر طور شده دلت رو آروم کنی.
رویا کلافه تر از قبل خودش را عقب کشید و قاطعانه دستش را تکان داد:
- نه. نه پریسا دعا کن اینطوری نباشه سه ماه دیگه از قراردادم مونده. نمی خوام عاشقش بشم.
پریسا به چشمان خیس و غمزده او زل زد و محکم پرسید:
- مطمئنی که هنوز نشدی؟
رویا صورتش را میان دو دست پوشاند و زار زد:
- اینطوری با من حرف نزن پریسا. من می تونم مقاومت کنم.
پریسا مهربان و دلسوز به او کمک کرد بایستد. او را به طرف شیر آب برد و گفت:
- هر چی تو بگی. خودت رو اذیت نکن، تا جایی هم که میتونی مقاومت کن. حرفی ندارم ولی من که میدونم تو چی میکشی. منم مثل تو بودم. حالا می بینم که خودم رو گول میزدم و می گفتم هیچ احساسی به مرتضی ندارم، ولی لبخنداش و حرفاش دریچه ی بسته دلم رو باز کرد و هر چی رو نمی فهمیدم فهمیدم.
جلو شیر آب رسیدند، به اصرار پریسا صورتش را شست. پریسا صورت او را خشک کرد و لبخند زد:
- من دیرم میشه باید برم مطب. تو هم فعلا نرو تو. بذار یه ذره باد به صورتت بخوره. پف چشات بخوابه وگرنه اون بیچاره تورو اینطوری ببینه وحشت می کنه.
صورتش را بوسید و ادامه داد:
- من منتظر خبرهای تازه ام. همه چی رو برام بنویس باشه؟
رویا سرش را تکان داد. پریسا محکم به شانه اش زد و گفت:
- نه اینطوری نه. یکی از اون لبخندهای شیرینت، که دل آقای سعادت رو برده برام بزن تا خیالم راحت بشه.
رویا لبخند زد. پریسا او را بغل کرد و بوسید:
- الهی فدای چاله های لپت بشم. فکر می کنم پسر مردم افتاده تو اینا و گیر کرده و نمی تونه در بیاد.
رویا خندید و پریسا با او دست داد و گفت:
- من از دست تو چیکار کنم. باید تمام حواسم به نامزدم باشه، تو نمی ذاری.
رویا متقابلا او را بوسید.
- راحتم کردی پریسا. ممنونم و ببخش که اذیتت کردم.
پریسا در حال رفتن برایش دست تکان داد:
- باشه . تعارف تیکه پاره نکن. بعد از پارسا اگه مرتضی بذاره خودم فداتم.
بعد از رفتن پریسا ، مدتی در حیاط قدم زد ولی سوز سرد غروب زمستان او را به داخل ساختمان بیمارستان کشید. به فکر عمه افتاد و از همانجا به او تلفن زد و جریان بیماری پارسا را برایش تعریف کرد و خیال او را از اینکه چند روز نامه نداده راحت کرد. دکتر مشغول معاینه اتاق به اتاق بود. رویا همراه او وارد اتاق پارسا شد. رویا با کمک پرستار در حال در آوردن سرم از دست پارسا بود که خانم فهیمی و شهره وارد شدند. رویا پس از تمام شدن کارشان فقط از خانم فهیمی معذرت خواست و با پرستار بیرون رفت و تا رفتن آنها برنگشت. شب شده بود که زهرا آمد. رویا به اتاق پارسا رفت و گفت:
- شیفت من عوض شد. زهرا خانم اینجا میمونه و من فردا صبح برمی گردم. شما چیزی از منزل نمی خواهید؟
پارسا سفارش یک کتاب البته به سلیقه خود رویا را داد. خانم سعادت که بعد از این جریان بیشتر از پیش به رویا علاقمند شده بود با دیدن او محکم در آغوشش فشرد و برای چندمین بار از او تشکر کرد. رویا هم او را بوسید و برای چندمین بار مطمئنش کرد که از وضع موجود ناراحت نیست. بعد از خوردن شام، خانم را به اتاقش برد و وقتی داروهایش را داد خانم از او خواهش کرد که بیشتر آنجا بماند. وقتی به اتاق خودش رفت برای رفع خستگی دوش گرفت و بعد از خواندن نماز ، با لذت خودش را به تخت رساند. بعد از روزی خسته کننده که برایش، هم خستگی جسمی و هم روحی داشت، مفیدتر از هر چیزی خوابی راحت بود. به قدری خسته بود که در ثانیه های نخست خوابش برد ولی تا صبح چهره ی پارسا جلو دیدگان بسته اش بود.
صبح فردا نوبتش را با زهرا عوض کرد و دوباره خاطرنشان کرد که قبل از ساعت ملاقات برگردد. بعد از رفتن زهرا ساعتی را پارسا اینبار بدون کمک رویا ولی شانه به شانه اش طول راهرو را قدم زد و وقتی پارسا به تخت برگشت، از رویا پرسید:
- راستی کتاب آوردید خانم؟
- رویا اتفاقی افتاده. تورو به خدا جون بکن.
رویا برای اینکه خیال او را راحت کند، با زحمت زیاد جواب داد:
- نه باور کن چیزی نشده. فقط دلم میخواد برات حرف بزنم.
- تو الان کجایی؟
رویا آدرس داد. پریسا برای تنظیم وقتش چند لحظه ساکت شد.
- باشه باشه. نگران نباش. بیمارستان تو مسیرمه. فقط یه ربع وقت دارم ببینمت نیم ساعت دیگه اونجام. جلو در باش که ببینمت. فعلا خدانگهدار.
طبق قولش نیم ساعت بعد آنجا بود و سر رویا روی سینه اش بود و گریه میکرد. پریسا فقط نوازشش کرد و وقتی آرام شد از او پرسید:
- خوب حالا برام بگو چی شده؟
رویا اشکهایش را گرفت و همه ی جریانات را برایش تعریف کرد.البته موضوع دعوا و قهرشان را شب عروسی برایش مفصل در نامه هایش شرح داده بود ولی از بقیه وقایع وقت نکرده بود او را با خبر کند. پریسا که هنوز هم پی به علت ناراحتی او نبرده بود گفت:
- حالا که همه چیز به خیر و خوشی گذشته. ظاهرا آشتی هم کردید، ولی قضیه رانندگی تو که اونقدر مسئله مهمی نیست که تو بخوای به خاطرش اینهمه خودت رو عذاب بدی
- ولی آخه همش که اینا نیست.
پریسا دستانش را به دست گرفت و با آرامش پرسید:
- پس چیه؟
اشکهای رویا دوباره سرازیر شد و گفت:
- نمی دونم چی باید بگم، یه جوری صحبت کردناش، نگاه کردناش، دستوراتش و حتی حساسیت هاش دلم رو می لرزونه. دارم از خودم میترسم. حالا که فکر میکنم می بینم دوست دارم باهام حرف بزنه. دعوام کنه و وقتی مثل یه ساعت پیش ناراحت بود که چرا موقع اومدن دوستاش من توی اتاق بودم در حالی که خجالت کشیدم ولی خوشحال شدم که روی من تعصب داره.
پریسا شگفت زده، به چهره ی ملتمس و کلافه او خیره شد و کم کم اشک درون چشمانش حلقه زد و او را در آغوش گرفت. رویا هم منتظر همین بود. دوباره گریه هش با فشار هق هق درهم آمیخت، پریسا کنار گوشش زمزمه کرد:
- همونیه که من حدس میزدم. نترس عزیز دلم. عقل و دلت دارند با هم میجنگند. تو هم میخوای هر طور شده دلت رو آروم کنی.
رویا کلافه تر از قبل خودش را عقب کشید و قاطعانه دستش را تکان داد:
- نه. نه پریسا دعا کن اینطوری نباشه سه ماه دیگه از قراردادم مونده. نمی خوام عاشقش بشم.
پریسا به چشمان خیس و غمزده او زل زد و محکم پرسید:
- مطمئنی که هنوز نشدی؟
رویا صورتش را میان دو دست پوشاند و زار زد:
- اینطوری با من حرف نزن پریسا. من می تونم مقاومت کنم.
پریسا مهربان و دلسوز به او کمک کرد بایستد. او را به طرف شیر آب برد و گفت:
- هر چی تو بگی. خودت رو اذیت نکن، تا جایی هم که میتونی مقاومت کن. حرفی ندارم ولی من که میدونم تو چی میکشی. منم مثل تو بودم. حالا می بینم که خودم رو گول میزدم و می گفتم هیچ احساسی به مرتضی ندارم، ولی لبخنداش و حرفاش دریچه ی بسته دلم رو باز کرد و هر چی رو نمی فهمیدم فهمیدم.
جلو شیر آب رسیدند، به اصرار پریسا صورتش را شست. پریسا صورت او را خشک کرد و لبخند زد:
- من دیرم میشه باید برم مطب. تو هم فعلا نرو تو. بذار یه ذره باد به صورتت بخوره. پف چشات بخوابه وگرنه اون بیچاره تورو اینطوری ببینه وحشت می کنه.
صورتش را بوسید و ادامه داد:
- من منتظر خبرهای تازه ام. همه چی رو برام بنویس باشه؟
رویا سرش را تکان داد. پریسا محکم به شانه اش زد و گفت:
- نه اینطوری نه. یکی از اون لبخندهای شیرینت، که دل آقای سعادت رو برده برام بزن تا خیالم راحت بشه.
رویا لبخند زد. پریسا او را بغل کرد و بوسید:
- الهی فدای چاله های لپت بشم. فکر می کنم پسر مردم افتاده تو اینا و گیر کرده و نمی تونه در بیاد.
رویا خندید و پریسا با او دست داد و گفت:
- من از دست تو چیکار کنم. باید تمام حواسم به نامزدم باشه، تو نمی ذاری.
رویا متقابلا او را بوسید.
- راحتم کردی پریسا. ممنونم و ببخش که اذیتت کردم.
پریسا در حال رفتن برایش دست تکان داد:
- باشه . تعارف تیکه پاره نکن. بعد از پارسا اگه مرتضی بذاره خودم فداتم.
بعد از رفتن پریسا ، مدتی در حیاط قدم زد ولی سوز سرد غروب زمستان او را به داخل ساختمان بیمارستان کشید. به فکر عمه افتاد و از همانجا به او تلفن زد و جریان بیماری پارسا را برایش تعریف کرد و خیال او را از اینکه چند روز نامه نداده راحت کرد. دکتر مشغول معاینه اتاق به اتاق بود. رویا همراه او وارد اتاق پارسا شد. رویا با کمک پرستار در حال در آوردن سرم از دست پارسا بود که خانم فهیمی و شهره وارد شدند. رویا پس از تمام شدن کارشان فقط از خانم فهیمی معذرت خواست و با پرستار بیرون رفت و تا رفتن آنها برنگشت. شب شده بود که زهرا آمد. رویا به اتاق پارسا رفت و گفت:
- شیفت من عوض شد. زهرا خانم اینجا میمونه و من فردا صبح برمی گردم. شما چیزی از منزل نمی خواهید؟
پارسا سفارش یک کتاب البته به سلیقه خود رویا را داد. خانم سعادت که بعد از این جریان بیشتر از پیش به رویا علاقمند شده بود با دیدن او محکم در آغوشش فشرد و برای چندمین بار از او تشکر کرد. رویا هم او را بوسید و برای چندمین بار مطمئنش کرد که از وضع موجود ناراحت نیست. بعد از خوردن شام، خانم را به اتاقش برد و وقتی داروهایش را داد خانم از او خواهش کرد که بیشتر آنجا بماند. وقتی به اتاق خودش رفت برای رفع خستگی دوش گرفت و بعد از خواندن نماز ، با لذت خودش را به تخت رساند. بعد از روزی خسته کننده که برایش، هم خستگی جسمی و هم روحی داشت، مفیدتر از هر چیزی خوابی راحت بود. به قدری خسته بود که در ثانیه های نخست خوابش برد ولی تا صبح چهره ی پارسا جلو دیدگان بسته اش بود.
صبح فردا نوبتش را با زهرا عوض کرد و دوباره خاطرنشان کرد که قبل از ساعت ملاقات برگردد. بعد از رفتن زهرا ساعتی را پارسا اینبار بدون کمک رویا ولی شانه به شانه اش طول راهرو را قدم زد و وقتی پارسا به تخت برگشت، از رویا پرسید:
- راستی کتاب آوردید خانم؟