mourinho
عضو جدید
گریه چرا
خنده بزرگترین اسلحه جنگ با مشکلات زندگیه ، امیدوارم همیشه مسلح باشی
قربانت داداش مجید
گریه چرا
تا حالا کسی از صمیم قلب دوست نداشتی و گرنه همچین حرفی را نمی زدی واقعیت استجالب بود..........
چه دختره سبک مغزی.........![]()
تا حالا کسی از صمیم قلب دوست نداشتی و گرنه همچین حرفی را نمی زدی واقعیت است
[FONT="]مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت[/FONT]
[FONT="]آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد[/FONT]
[FONT="]مشتري پرسيد چرا؟[/FONT]
[FONT="]آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟ [/FONT]
[FONT="]مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند! [/FONT]
[FONT="]مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.[/FONT]
[FONT="]مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟[/FONT]
[FONT="]آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.[/FONT]
[FONT="]مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد... [/FONT]
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم منشی ام ژانت بهم گفت:”صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“
از حق نميشه گذشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي تولدم يادش بود.تقريباً تا ظهر به كارهام مشغول بودم. بعدش ژانت در زد و آمد تو و گفت:” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“
گفتم:"خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم باشه بريم."
براي ناهار رفتيم بیرون از شرکت. البته نه به جاي هميشه گي، بلكه به يک جاي دنج و خيلي اختصاصي رفتیم. اول از همه دوتا مارتيني سفارش دادیم و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.
وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:”ميدونين، امروز روز خیلی خوبیه، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“
در جواب گفتم:” آره، منم فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه برگردیم.“
اونم در جواب گفت:”پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“
وقتي وارد آپارتمانش شديم گفت:”ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم... دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“
گفتم:”خواهش مي كنم“
اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود پنج شش دقيقه اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند.... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... بدون لباس!!! وتمام جمعیت مات و مبهوت در برابر من ...