20سال* بیشتر ندارد و در یک* خانه* فساد در دام* ماموران* گرفتار شده* است*. فیلم* گذشته*اش* را به* عقب* برمی*گرداند و تلخی*های* زندگی*اش* را چنین* به* تصویر می*کشد:
اسم* من* موناست* و 19 ساله* هستم*. پدرم* بنا بود. از روزی* که* به* دنیا آمدم* صدای* دعواهای* پدر و مادرم* در گوشم* نجوا می*کردند. مادرم* عاشق* پسر دیگری* بود اما خانواده*اش* او را به* زور به* عقد پدرم* درآورده* بودند. در دریای* تلخی*، کینه* و درگیری* بزرگ* شدم* مادرم* اصلا اهمیتی* به* من* و خواهر کوچکم* نمی*داد. دیگر از این* وضعیت* خسته* شده* بودم*. حسرت* دست* محبت* مادرم* را می*کشیدم*. اما افسوس*... افسوس* که* مادرم* تمام* فکرش* معشوقه*اش* علی* بود. زندگی* ما بخاطر وجود او سیاه* شده* بود. نمی*توانستم* خیانت*های* مادرم* به* پدرم* را تحمل* کنم*. از آخرش* می*ترسیدم* اگر یک* روز پدرم* می*فهمید چه* می*شد.
بالاخره* اتفاقی* که* می*ترسیدم* افتاد. یک* روز که* مثل* همیشه* علی* در خانه* ما بود پدرم* ناگهان* سرزده* وارد خانه* شد. هیچ* وقت* آن* روز را فراموش* نمی*کنم*. غوغایی* به* پا شد. علی* با پدرم* درگیر شد او را کتک* زد و از خانه* فرار کرد. مادرم* هم* با او رفت*. پدرم* فردای* آن* روز تقاضای* طلاق* داد. بیچاره* حتی* شکایتی* هم* از مادرم* نکرد. در همین* گیرودار بودیم* که* پدرم* از غصه* دق* کرد و مرد. بعد از مرگ* پدرم*، من* و خواهرم* مجبور شدیم* پیش* مادرم* برویم*. مادرم* هم* نگذاشت* چهلم* پدرم* بگذرد، با علی* معشوقه*اش* ازدواج* کرد. علی* اخلاقش* بسیار بد بود. چون* مواد مصرف* می*کرد، مادرم* را کتک* می*زد. من* و خواهرم* را عذاب* می*داد. یک* بار هم* علی* مشغول* کشیدن* تریاک* بود که* من* با او درگیر شدم* با سیخ* پاهایم* را سوزاند. آن* شب* تمام* وسایلم* را جمع* کردم*، تصمیم* گرفتم* از خانه* فرار کنم* و این کار را کردم
لباس* پسرانه* می*پوشیدم* و در دستشویی* پارک*ها می*خوابیدم*. یک* شب* در دستشویی* پارک* با یک* دختر فراری* که* سرنوشتش* مثل* من* بود، آشنا شدم*. او می*گفت* با پسری* دوست* شده* که* به* او قول* ازدواج* داده* است*. گاه*گاهی* هم* به* خانه*اش* می*رود. از من* خواست* که* به* خانه* دوست* پسرش* بروم*. فردای* آن* روز به* آنجا رفتیم*. خانه* بزرگی* در مرکز شهر بود. در آنجا دختر و پسران* زیادی* رفت* و آمد داشتند. آن* وقت* فهمیدم* که* آنجا یک* مرکز فساد است*. رییس* خانه* فساد پیرمرد سرحالی* بود که* با نوه*اش* همان* پسری* که* به* دوستم* قول* ازدواج* داده* بود آنجا را اداره* می*کرد. از من* خواستند که* خودفروشی* کنم* و* در آنجا بمانم*. من* هم* مجبور شدم* قبول* کنم*. چون* جایی* برای* ماندن* نداشتم*.
هر شب* مرا به* مردان* سن* بالا اجاره* می*دادند و پولش* را پیرمرد (رییس* خانه* فساد)می*گرفت*. آن* دختر هم* که* در دستشویی* پارک* با او آشنا شدم* وسیله*یی* بود تا دختران* فراری* را به* دام* بیندازد. به* هرحال* گرفتار آنجا شده* بودم*.آنقدر در دریای* آلوده* غرق* شده* بودم* که* دیگر به* هیچ* چیز و هیچ* کس* فکر نمی*کردم*، بی*خیال* شده* بودم*. باید تسلیم* سرنوشت* می*شدم*. چند ماهی* گذشت* و یک* روز ماموران* به* آن* خانه* ریختند و مرا هم* دستگیر کردند. بزرگترین* آرزویم* خوشبختی* خواهرم* است*. دوست* دارم* زودتر از زندان* آزاد شوم*. پیش* خواهرم* برگردم*. هر دو کار کنیم* و خرج* زندگی* تامین* شود. چه* رویاهایی* داشتم*. دوست* داشتم* درس* بخوانم*، برای* خودم* کسی* بشوم*. اما نفرین* بر این* روزگار که* مرا پشت* میله*های* زندان* انداخت*
اسم* من* موناست* و 19 ساله* هستم*. پدرم* بنا بود. از روزی* که* به* دنیا آمدم* صدای* دعواهای* پدر و مادرم* در گوشم* نجوا می*کردند. مادرم* عاشق* پسر دیگری* بود اما خانواده*اش* او را به* زور به* عقد پدرم* درآورده* بودند. در دریای* تلخی*، کینه* و درگیری* بزرگ* شدم* مادرم* اصلا اهمیتی* به* من* و خواهر کوچکم* نمی*داد. دیگر از این* وضعیت* خسته* شده* بودم*. حسرت* دست* محبت* مادرم* را می*کشیدم*. اما افسوس*... افسوس* که* مادرم* تمام* فکرش* معشوقه*اش* علی* بود. زندگی* ما بخاطر وجود او سیاه* شده* بود. نمی*توانستم* خیانت*های* مادرم* به* پدرم* را تحمل* کنم*. از آخرش* می*ترسیدم* اگر یک* روز پدرم* می*فهمید چه* می*شد.
بالاخره* اتفاقی* که* می*ترسیدم* افتاد. یک* روز که* مثل* همیشه* علی* در خانه* ما بود پدرم* ناگهان* سرزده* وارد خانه* شد. هیچ* وقت* آن* روز را فراموش* نمی*کنم*. غوغایی* به* پا شد. علی* با پدرم* درگیر شد او را کتک* زد و از خانه* فرار کرد. مادرم* هم* با او رفت*. پدرم* فردای* آن* روز تقاضای* طلاق* داد. بیچاره* حتی* شکایتی* هم* از مادرم* نکرد. در همین* گیرودار بودیم* که* پدرم* از غصه* دق* کرد و مرد. بعد از مرگ* پدرم*، من* و خواهرم* مجبور شدیم* پیش* مادرم* برویم*. مادرم* هم* نگذاشت* چهلم* پدرم* بگذرد، با علی* معشوقه*اش* ازدواج* کرد. علی* اخلاقش* بسیار بد بود. چون* مواد مصرف* می*کرد، مادرم* را کتک* می*زد. من* و خواهرم* را عذاب* می*داد. یک* بار هم* علی* مشغول* کشیدن* تریاک* بود که* من* با او درگیر شدم* با سیخ* پاهایم* را سوزاند. آن* شب* تمام* وسایلم* را جمع* کردم*، تصمیم* گرفتم* از خانه* فرار کنم* و این کار را کردم
لباس* پسرانه* می*پوشیدم* و در دستشویی* پارک*ها می*خوابیدم*. یک* شب* در دستشویی* پارک* با یک* دختر فراری* که* سرنوشتش* مثل* من* بود، آشنا شدم*. او می*گفت* با پسری* دوست* شده* که* به* او قول* ازدواج* داده* است*. گاه*گاهی* هم* به* خانه*اش* می*رود. از من* خواست* که* به* خانه* دوست* پسرش* بروم*. فردای* آن* روز به* آنجا رفتیم*. خانه* بزرگی* در مرکز شهر بود. در آنجا دختر و پسران* زیادی* رفت* و آمد داشتند. آن* وقت* فهمیدم* که* آنجا یک* مرکز فساد است*. رییس* خانه* فساد پیرمرد سرحالی* بود که* با نوه*اش* همان* پسری* که* به* دوستم* قول* ازدواج* داده* بود آنجا را اداره* می*کرد. از من* خواستند که* خودفروشی* کنم* و* در آنجا بمانم*. من* هم* مجبور شدم* قبول* کنم*. چون* جایی* برای* ماندن* نداشتم*.
هر شب* مرا به* مردان* سن* بالا اجاره* می*دادند و پولش* را پیرمرد (رییس* خانه* فساد)می*گرفت*. آن* دختر هم* که* در دستشویی* پارک* با او آشنا شدم* وسیله*یی* بود تا دختران* فراری* را به* دام* بیندازد. به* هرحال* گرفتار آنجا شده* بودم*.آنقدر در دریای* آلوده* غرق* شده* بودم* که* دیگر به* هیچ* چیز و هیچ* کس* فکر نمی*کردم*، بی*خیال* شده* بودم*. باید تسلیم* سرنوشت* می*شدم*. چند ماهی* گذشت* و یک* روز ماموران* به* آن* خانه* ریختند و مرا هم* دستگیر کردند. بزرگترین* آرزویم* خوشبختی* خواهرم* است*. دوست* دارم* زودتر از زندان* آزاد شوم*. پیش* خواهرم* برگردم*. هر دو کار کنیم* و خرج* زندگی* تامین* شود. چه* رویاهایی* داشتم*. دوست* داشتم* درس* بخوانم*، برای* خودم* کسی* بشوم*. اما نفرین* بر این* روزگار که* مرا پشت* میله*های* زندان* انداخت*