داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

hibye2020

عضو جدید

اول برج است : با یک جعبه شیرینی به خانه وارد می شوم!
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟
و چشمان پدرم خیس شد
 

hibye2020

عضو جدید
داستان درد و دل
مرد عصبی بود پک محکمی به سیگار زد : زن!آخه چرا توی خواب هم دست از سر من بر نمی داری؟ چیکار کنم که بچه هارو اذیت می کنه؟ طلاقش که نمی تونم بدم ...زنمه ! خیلی ناراحتی ببرشون پیش خودت ... سپس ته مانده سیگار را روی سنگ قبر خاموش کرد ورفت
 

hibye2020

عضو جدید

مردی به استخدام یك شركت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یك فنجان قهوه برای من بیاورید. صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می زنی؟ كارمند تازه وارد گفت: نه صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق. مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره. مدیر اجرایی گفت: نه كارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت
 
مدیر ...

مدیر ...

مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟»
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است، برا...ی اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: « ۴۰۰۰ دلار.»
مشتری: «این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد: «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند!!»

 

masoudica

عضو جدید
حرف شنويي!!
حدود چند ماه قبل
CIA شروع به گزينش فرد مناسبي براي انجام كارهاي تروريستي كرد.
اين كار بسيار محرمانه و در عين حال مشكل بود؛ به طوريكه تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنكه تصميم به شركت كردن در دوره ها بگيرند، چك شد.
پس از برسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يك زن ازميان تمام شركت كنندگان مناسب اين كار تشخيص داده شدند. در روز تست نهايي تنها يك نفر از ميان آنها براي اين پست انتخاب مي گرديد.
در روز مقرر، مامور
Cia يكي از شركت كنندگان را به دري بزرگ نزديك كرد و در حاليكه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
"- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي كني، وارد اين اتاق شو و همسرت را كه بر روي صندلي نشسته است بكش!"
مرد نگاهي وحشت زده به او كرد و گفت :" – حتما شوخي مي كنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليك كنم."
مامور
Cia نگاهي كرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبي براي اين كار نيستيد."
بنابراين آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليكه اسحه اي را به او مي دادند گفتند:"- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. همسرت درون اتاق نشسته است اين اسلحه را بگير و او بكش "
مرد دوم كمي بهت زده به آنها نگاه كرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سكوت برقرار شد و پس از 5 دقيقه او با چشماني اشك آلود از اتاق خارج شد و گفت:" – من سعي كردم به او شليك كنم، اما نتوانستم ماشه را بكشم و به همسرم شليك كنم. حدس مي زنم كه من فرد مناسبي براي اين كار نباشم،"
كارمند
Cia پاسخ داد:"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
حالا تنها خانم شركت كننده باقي مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
" – ما بايد مطمئن باشيم كه تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. اين تست نهايي است. داخل اتاق همسرت بر روي صندلي نشسته است . اين اسلحه را بگير و او را بكش."
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتي قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صداي شليك 12 گلوله را يكي پس از ديگري شنيدند. بعد از آن سر و صداي وحشتناكي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، كوبيده شدن به در و ديوار و ... را شنيدند. اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت. سپس همه جا ساكت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را كه كنار در ايستاده بود ديدند. او در حاليكه عرق را از پيشاني اش پاك مي كرد گفت:
"-
شما بايد مي گفتيد كه گلوله ها مشقي است است. من مجبور شدم مرتيكه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد "
 

masoudica

عضو جدید
داستان جالب و خواندنی

داستان جالب و خواندنی

سلام عزيزم، من بابا هستم ... ماماني نزديک تلفن است؟
نه بابا. او با عمو فرانک طبقه بالا است.
« مکث کوتاه»....
بابا گفت: اما عزيزم تو که عمو فرانک نداري!
چرا دارم الان هم با مامان طبقه بالا است.
بابا گفت: ببين عزيزم بيا يه بازي کنيم. گوشي را بگذار بعد برو در اتاق خواب را بزن و به مامان بگو بابا خونه است.
- باشه بابايي
.چند دقيقه بعد دختر کوچولو برگشت

-بابا همين کاري که گفتي کردم.
- خوب بعدش چي شد؟
- مامان از روي تخت پريد پايين و با جيغ و داد اين طرف و اون طرف مي دويد که يکدفعه قاليچه از زير پاش در رفت و از پله ها افتاد پايين. الان هم هيچ تکوني نميخوره.
- آخ آخ عزيزم ببخشيد.

عمو فرانک چي شد؟
- عمو فرانک از پنجره پريد تو استخر ... اما يادش رفته بود که تو بخاطر زمستون آب استخر را خالي کرده بودي، محکم خورد کف استخر و اون هم الان تکون نميخوره.
مکث طولاني.....
بابا پرسيد: استخر؟؟ ببينم اونجا شماره 703-597 است؟
- نه!!!:biggrin::biggrin::biggrin:;)

 

ZafMaR

عضو جدید
می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست

داشت و می خورد.ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به

مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: .....

نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن

خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت:

آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این

استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟
 

ZafMaR

عضو جدید
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : ....
من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
 
اعتراف به شیوه ای آشنا ...

اعتراف به شیوه ای آشنا ...

در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو رفته بودند . پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس " کا.گ.ب " خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه ؟
پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس " کا.گ.ب " خواست که هیات گرجی را آزاد کند .
رییس " کا.گ.ب " اما گفت : " متاسفم رفیق ، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند

 

proof

عضو جدید
جهنم از نظر یک دانشجوی شیمی

جهنم از نظر یک دانشجوی شیمی

جهنم از نظر يك دانشجوي شيمي

پاسخ يك دانشجوي دانشگاه واشينگتن به يك پرسش امتحان شيمي آنچنان جامع وكامل بوده كه توسط پروفسورش در شبكه جهاني اينترنت پخش شده و دست به دست ميگرده خوندنش سرگرم‌كننده است .
پرسش: آيا جهنم اگزوترم )دفع‌كنندهء گرما) است يا اندوترم (جذب‌كنندهء گرما)؟
اكثر دانشجويان براي ارائهء پاسخ خود به قانون بويل-ماريوت متوسل شده بودند كه مي‌گويد حجم مقدار معيني از هر گاز در دماي ثابت، به طور معكوس با فشاري كه بر آن گاز وارد مي‌شود متناسب است. يا به عبارت ساده‌تر در يك سيستم
بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقيم دارند.
اما يكي از آنها چنين نوشت:
اول بايد بفهميم كه حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغيير مي‌كند. براي اين كار احتياج به تعداد ارواحي داريم كه به جهنم فرستاده مي‌شوند. گمان كنم همه قبول داشته باشيم كه يك روح وقتي وارد جهنم شد، آن را دوباره ترك نمي‌كند.
پس روشن است كه تعداد ارواحي كه جهنم را ترك مي‌كنند برابر است با صفر.
براي مشخص كردن تعداد ارواحي كه به جهنم فرستاده مي‌شوند، نگاهي به انواع واقسام اديان رايج در جهان مي‌كنيم. بعضي از اين اديان مي‌گويند اگر كسي از پيروان آنها نباشد، به جهنم مي‌رود. از آن جايي كه بيشتر از يك مذهب چنين
عقيده‌اي را ترويج مي‌كند، و هيچكس به بيشتر از يك مذهب باور ندارد،مي‌توان استنباط كرد كه همهء ارواح به جهنم فرستاده مي‌شوند. با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و مير مردم در جهان متوجه مي‌شويم كه تعداد ارواح در جهنم مرتب بيشتر مي‌شود. حالا مي‌توانيم تغيير حجم در جهنم را بررسي كنيم: طبق قانون بويل-ماريوت بايد تحت فشار و دماي ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزايش بيابد. اينجا دو موقعيت ممكن وجود دارد:
۱) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود.
۲) اگر جهنم سريعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج پايين خواهند آمد تا جهنم يخ بزند.
اما راه‌حل نهايي را مي‌توان در گفتهء همكلاسي من ترزا يافت كه مي‌گويد: «مگه جهنم يخ بزنه كه با تو ازدواج كنم!» از آن جايي كه تا امروز اين افتخار نصيب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظريهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز يخ نخواهد زد و اگزوترم است.
تنها جوابي كه نمرهء كامل را دريافت كرد، همين بود.
 

mahmoudgenius

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببین من عاشق را ....

ببین که چگونه عاشقانه در پی تو هستم....

ببین که چگونه شب و روز به یاد تو هستم و تنها آرزویم رسیدن به تو است....

لحظه ای به من نظری بینداز ....

ببین که تنهاتر از من هیچ تنهایی نیست ، مرا باور کن ، تنها تویی در قلب تنهایم!

این قلب تنها ، لحظه به لحظه به یاد تو هست...

ببین مرا که از همه عاشقترم ، عاشق تو و آن قلب مهربانت ....

از همه دیوانه تر منم ، این منم که دلم میخواهد و آرزو دارم تو برای من باشی !

دلم میخواهد تا ابد برای من باشی و تنها عشق جاودانه ام باشی ....

در میان اینهمه عاشقان لحظه ای نیز به من نگاه کن ....

یک لحظه به من نگاه کن تا ببینی از همگان مجنون ترم...

مجنون تو ، مجنون آن چشمهای زیبایت ، دیوانه آن قلب پاکت....

بیا با هم عاشقترین باشیم ، در میان همگان صادق ترین باشیم....

ببین من دلشکسته را که شب و روزم یاد تو و ذکر نام تو است ....

مرا باور کن ، این عشق مرا گرچه حقیر است ولی باور کن....

باور کن که همین عشق حقیر ، پاکترین و واقعی ترین عشق روی زمین است...

با اینکه میدانم نگاهت به سوی کسی دیگر است ، بیا و لحظه ای نیز نگاه به من کن!

نگاه کن تا بفهمی عاشق واقعی کیست !

او که تو را از همه بیشتر دوست دارد و تنها آرزویش رسیدن به تو است منم!
او که رسیدن به تو را برابر با خوشبختی میبیند منم !

او که میخواهد بعد از رسیدن به تو دنیا را به نامت کن منم !

این منم که عاشقم ، لحظه ای به من عاشق نظری بینداز ....

به خدا خیلی دوستت دارم و یک لحظه نیز طاقت ندارم قلبت برای کسی دیگر باشد!

آرزو دارم آن قلب مهربان و پاکت برای منی باشد که تو تنها آرزویش هستی !

فقط یک بار بگو که برای منی ،تا یک عمر احساس خوشبختی کنم !

فقط یک لحظه برای من باش ، تا یک عمر امیدوارانه و عاشقانه به عشق تو زندگی کنم!​
باور داشته باش که خیلی دوستت دارم ، تنها کافیست لحظه ای مرا باور کنی !

بیا با من باش تا غروب زندگی ام به پایان برسد و سپیده عشق در قلبم طلوع کند!

بیا با من باش تا سپیده آخر ..... لحظه ای که میفهمی از عشقت مرده ام!​
[FONT=&quot] [/FONT]​
 

masoudica

عضو جدید
:biggrin:
انگليسي زبان سختي هست ... البته براي بعضيها!
اين يه داستان کاملا واقعي از سفير ژاپن در ايلات متحده آمريکاست



چندي پيش سفير ژاپن که براي جلسه ي مهمي در واشنگتن بايد به ديدار باراک اوباما ميرفت قبل از حضور در ميتينگ سعي کرد چند کلمه اي انگليسي ياد بگيره (در حد حال و احوال پرسي)
استادآقاي مري از اون خواست تا پس از دست دادن با باراک اوباما مکالمه رو با اين جمله شروع کنه:
how are you? (چطوريد)
سپس گفت احتمالا پرزيدنت هم خواد گفت : I'm fine and you?
حالا شما بگيد Me too (من هم همينطور)
بعد از اين مترجمان شما همه چيز رو در دست خواند گرفت!
اما همه چيز طبق پيشبيني پيش نرفت
وقتي آقاي مري ، اوباما رو ديد به اشتباه گفت : Who are you (بجاي how)
يعني : شما؟!!!
اوباما که شکه شده بود پاسخ داد : خوب من همسر ميشل هستم ها ها ها . . .
مري : من هم همينطور ها ها ها . . .
سپس ساعتها در اتاق جلسه در سکوت نشستند!!:biggrin::biggrin::biggrin:
 

masoudica

عضو جدید
آش نخورده و دهن سوخته!
زن نصف شب از خواب بيدار شد و ديد که شوهرش در رختخواب نيست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالي که توي آشپزخانه نشسته بود و به ديوار زل زده بود و در فکري عميق فرو رفته بود و اشک‌هايش را پاک مي‌‌کرد و فنجاني قهوه‌ مي‌‌نوشيد پيدا کرد ...

در حالي‌ که داخل آشپزخانه مي‌‌شد پرسيد:چي‌ شده عزيزم اين موقع شب اينجا نشستي؟!

شوهرش نگاهش را از ديوار برداشت و گفت:هيچي‌ فقط اون وقتها رو به ياد ميارم،
۲۰ سال پيش که تازه همديگرو ملاقات کرده بوديم ، يادته...؟!

زن که حسابي‌ تحت تاثير قرار گرفته بود، چشم‌هايش پر از اشک شد و گفت : آره يادمه...

شوهرش ادامه داد : يادته پدرت که فکر مي کرديم مسافرته ما رو توي اتاقت غافلگير کرد؟!

زن در حالي‌ که روي صندلي‌ کنار شوهرش مي نشست گفت : آره يادمه، انگار ديروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : يادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: يا با دختر من ازدواج ميکني‌ يا
۲۰ سال مي‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوري ؟!

زن گفت : آره عزيزم اون هم يادمه و يک ساعت بعدش که رفتيم محضر و...!

مرد نتوانست جلوي گريه اش را بگيرد و گفت:
اگه رفته بودم زندان امروز آزاد مي شدم:biggrin::biggrin::biggrin:
 

masoudica

عضو جدید
خیلی قشنگه،پیشنهاد میکنم حتما بخونید

خیلی قشنگه،پیشنهاد میکنم حتما بخونید

اگــر عـمـر دوبـــاره داشــتـم !


دان هرالد (Don Herold) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد. بخوانيد:

«البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم.

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: "شادى از خرد عاقل تر است".

اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم:gol::heart::gol::heart:
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به اقتضاي زمان


زن و مردي جوان ، در اتاق پذيرايي كه كاغذ ديواري آن به رنگ آبي آسماني بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.
مرد خوش قيافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم مي خورد:
ــ بدون شما عزيزم ، نمي توانم زندگي كنم! قسم مي خورم كه اين عين حقيقت است!
و همچنانكه به سنگيني نفس مي زد ، ادامه داد:
ــ از لحظه اي كه شما را ديدم ، آرامشم از دست رفت! عزيزم حرف بزنيد … عزيزم … آره يا نه ؟
زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همين لحظه ، در اتاق اندكي باز شد و برادرش از لاي در گفت:
ــ لي لي ، لطفاً يك دقيقه بيا بيرون!
لي لي از در بيرون رفت و پرسيد:
ــ كاري داشتي ؟!
ــ عزيزم ، ببخش كه موي دماغتان شدم ولي … من برادرت هستم و وظيفه ي مقدس برادري حكم ميكند به تو هشدار بدهم … مواظب اين يارو باش! احتياط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نيست با او از هر دري حرف بزني.
ــ او دارد به من پيشنهاد ازدواج مي كند!
ــ من كاري به پيشنهادش ندارم … اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري ، نه من … حتي اگر در نظر داري با او ازدواج كني ، باز مواظب حرف زدنت باش … من اين حضرت را خوب ميشناسم … از آن پست فطرتهاي دهر است! كافيست حرفي بهش بزني تا فوري گزارش بدهد …
ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتي … من كه نمي شناختمش!
زن جوان به اتاق پذيرايي بازگشت. پاسخ او به پيشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتي كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همديگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتياط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقي ، سخني بر زبان نياورد
آنتوان چخوف​
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سپاسگزار


ايوان پترويچ يك بسته اسكناس به طرف ميشابوبوف ، منشي و قوم و خويش دور خود ، دراز كرد و گفت:
ــ بگير! اين سيصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمي خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگيرش … فراموش نكن كه اين ، براي آخرين دفعه است … بايد ممنون زنم باشي … اگر اصرار او نبود ، غير ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …
ميشا پول را گرفت و چندين بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زباني از ايوان پترويچ تشكر كند. چشمهايش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش ميخواست ايوان پترويچ را بغل كند اما … كجا ديده شده است كه آدم ، رئيس خود را به آغوش بكشد؟
آقاي رئيس بار ديگر گفت:
ــ تو بايد از زنم تشكر كني … او بود كه توانست متقاعدم كند … قيافه ي گريانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه بايد ممنون او باشي.
ميشا پس پس رفت و اتاق كار آقاي رئيس را ترك گفت. از آنجا ، يكراست نزد همسر ايوان پترويچ و به عبارت ديگر به اتاق قوم و خويش دور خود رفت. اين زن مو بور و ريز نقش و تو دل برو ، روي كاناپه ي كوچكي نشسته و سرگرم خواندن يك رمان بود.
ميشا در برابر او ايستاد و گفت:
ــ زبانم از تشكر قاصر است!
زن ، با حالتي آميخته به فروتني لبخند زد ، كتاب را به يك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. ميشا كنار زن نشست و گفت:
ــ آخر چطور ميتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ يادم بدهيد ماريا سيميونونا! لطف شما ، بيش از يك احسان بود! حالا با اين پول ، ميتوانم با كاتياي عزيزم عروسي كنم.
قطره اشكي بر گونه اش راه افتاد. صدايش مي لرزيد.
ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …
آنگاه خم شد و دست كوچك و ظريف ماريا سيميونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسيد و ادامه داد:
ــ راستي كه شما موجود مهرباني هستيد! ايوان پترويچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما بايد به درگاه خدا شكر كنيد كه چنين شوهري را نصيبتان كرده است! دوستش داشته باشيد ، عزيزم! خواهش ميكنم ، تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!
بار ديگر خم شد و اين بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسيد. در اين لحظه ، بر گونه ي ديگرش قطره اشكي جاري شد. در اين حال ، يك چشمش كوچكتر از چشم ديگرش مي نمود.
ــ شوهرتان گر چه پير و بي ريخت است اما قلب رئوفي دارد! قلبش كيمياست! محال است مردي نظير او را پيدا كنيد! آري ، محال است! دوستش داشته باشيد! شما زنهاي جوان ، موجودات سبكسري هستيد! بيشتر به ظاهر مرد توجه داريد تا به باطنش … تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!
ساعدهاي زن جوان را گرفت و آنها را بين دستهاي خود فشرد. صدايش آميزه اي شده بود از ناله و زاري:
ــ هرگز به او خيانت نكنيد! نسبت به او وفادار باشيد! خيانت به اين نوع آدمها ، در حكم خيانت به فرشته هاست! قدرش را بدانيد و دوستش داشته باشيد! دوست داشتن اين انسان بي نظير و تعلق داشتن به او … راستي كه كمال خوشبختي است! شما زنها ، خيلي چيزها را نميخواهيد بفهميد … من شما را دوست ميدارم … ديوانه وار دوستان دارم زيرا به او تعلق داريد! من ، موجود مقدسي را كه متعلق به اوست ، مي بوسم … و اين ، بوسه اي ست مقدس … وحشت نكنيد ، من نامزد دارم … هيچ اشكالي ندارد …
لرزان و نفس نفس زنان ، لبهاي خود را از زير گوش ماريا سيميونونا به طرف صورت او لغزاند و سبيل خود را با گونه ي زن جوان ، مماس كرد:
ــ به او خيانت نكنيد ، عزيزم! شما او را دوست مي داريد ، مگر نه ؟ دوستش داريد ؟
ــ بله ، دوستش دارم!
ــ راستي كه موجود شگفت انگيزي هستيد!
آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را براي لحظه اي به چشمهاي او دوخت ــ در آن چشمها ، چيزي جز روح نجابت مشاهده نميشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:
ــ واقعاً شگفت انگيز هستيد! … شما آن فرشته ي … شگفت انگيز را … دوست داريد … آن قلب … طلايي را …
ماريا سيميونونا كمي جابجا شد و سعي كرد كمر خود را آزاد كند اما بيش از پيش در ميان دستهاي ميشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به يك سو خم شد و روي سينه ي ميشا آرميد ــ راستي كه كاناپه ، مبلي است ناجور!
ــ روح او … قلب او … كي ميتوان نظير اين مرد را پيدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنيدن تپش هاي قلب او … دست در دست او ، در راه زندگي قدم نهادن … رنج بردن … در شاديهاي او شريك شدن … منظورم را بفهميد! دركم كنيد!
قطره هاي اشك از چشمهايش بيرون جستند … سرش با حالتي آميخته به ارتعاش ، خم شد و بر سينه ي ماريا سيميونونا ، فرود آمد … در حالي كه اشك ميريخت و هاي هاي ميگريست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …
نشستن روي اين كاناپه ، راستي كه مكافات است! ماريا سيميونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكينش دهد! … واي كه اين جوان ، چه اعصاب متشنجي دارد! زن جوان ، وظيفه ي خود ميدانست از آنهمه علاقه ي او به ايوان پترويچ ، اظهار تشكر كند اما به هيچ تدبيري نميتوانست از جاي خود بلند شود.
ــ دوستش بداريد! … به او خيانت نكنيد … تمنا ميكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشريف داريد … نمي فهميد … درك نميكنيد …
ميشا ، كلمه اي بيش از اين نگفت … زبانش هرز شد و خشكيد …
حدود پنج دقيقه بعد ، ايوان پترويچ براي انجام كاري به اتاق مارياسيميونونا وارد شد … مرد بينوا! چرا زودتر از اين نيامده بود؟ وقتي ميشا و ماريا ، چهره ي كبود و مشتهاي گره شده ي آقاي رئيس را ديدند و صداي خفه و گرفته اش را شنيدند ، از جا جهيدند …
ماريا سيميونونا با صورتي به سفيدي گچ ، رو كرد به ايوان پترويچ و پرسيد:
ــ تو ، چه ات شده ؟
پرسيد ، زيرا مي بايست حرفي مي زد!
ميشا هم زير لب ، من من كنان گفت؛
ــ اما … ولي من صادقانه … جناب رئيس! … به شرفم قسم مي خورم كه صادقانه
آنتوان چخوف​
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خانم 45 ساله یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود
در اتاق جراحی کم مانده بود مرگ را تجربه کند. او خدا را دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت ترخیص خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد.
کشیدن پوست صورت - تخلیه چربی ها(لیپو ساکشن) - عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم
رنگ کردن موها و سفید کردن دندان ها !!!!
بعد از آخرین عمل او از بیمارستان مرخص شد.

موقع گذشتن از خیابان در راه منزل با یک اتومبیل تصادف کرد و کشته شد
هنگامی که او با خدا روبرو شد از او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم
چرا شما مرا از زیر ماشین بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :من شما را تشخیص ندادم!!!

نتیجه 1: آن قدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکنید !
نتیجه 2: آن قدر خودتان را عوض نکنید که خدا هم شما را نشناسد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
الفباي زندگي


الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر بازدارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزكیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

ذ: ذكر گویی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیركی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شكافتن عمق درد ها

س: سخاوت برای گشایش كارها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شكست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشكفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداكاری برای قلب های دردمند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ك: كرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امیدها

م: محبت برای نگاه معصوم یك كودك

ن: نكته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به كنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یك رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک

 
راز زنده ماندن !!!!!

راز زنده ماندن !!!!!

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند.
هریک از دوستانم تقاضاهای خود را گفتند و آنان خواسته های دو دوستم را انجام دادند وسپس آنها را کشتند.
وقتی نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم....
که ناگهان فکری به خاطرم رسید و به آنها گفتم:
آخرین خواسته من در زندگی این است که لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!

نتیجه اخلاقی : زشت ترین زن دنیا وجود خارجی نداره بخصوص با تکنولوژیهای پزشکی امروزی که بعضا لولو تحویل گرفته و ...
 

عادلی

عضو جدید
تامل برانگیز بود مخصوصا وقتی نظر بچه ها رو خوندم واقعا از یه موضوع نه چندان پیچیده

چندین تا برداشت شد.

مرسی ازین مطلبا بازم بنویس:smile:
 

عادلی

عضو جدید
اگه عمر دوباره داشتم ............خیلی خیلی قشنگ بود با روح آدم بازی میکنه:gol::gol::gol:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقایی از رفتن روزانه به سر کار خســـــــته شده بود ، در حالی که خانـــــــمش هر روز در خانه بود ! او می خواســـــــت زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد
بنابراین شروع به دعا کرد :
خدای عزیز! من هر روز سر کار می روم و بیش از ۸ ساعت بیرونم در حالیکه خانمم فقط در خانه می ماند! من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد ؟!
بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده جای ما با هم عوض بشه !!!


خداوند ، با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورد کرد ...



صبح روز بعد مرد با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد ، بچه ها رو بیدار کرد و لباسهای مدرسشون رو آماده کرد ...


بهشون صبحانه داد ، ناهارشان را تو کوله پشتی شون گذاشت و اونها رو به مدرسه برد...

وقتی برگشت خانه رو جارو کرد، برای گرفتن پول به بانک رفت ، بعد به بقالی رفت،ساعت یک بعد از ظهر بود و او برای درست کردن رختخوابها ، به کار انداختن لباسشویی ، گرد گیری و تی کشیدن آشپز خانه ، رفتن به مدرسه و آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل ، آماده کردن عصرانه و گرفتن برنامه بچه ها برای تکلیف منزل ، اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری ، نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در بعد از ظهر و ... عجله داشت !

(از ذکر انجام بقیه کارها فاکتور گیری شد ....)


در ساعت ۲۳ : ۰۰ در حالی که از کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود، به رختخواب رفت در حالیکه باید رضايت همسر در رختخواب را هم تامين می کرد...


صبح روز بعد بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب گفت :
خدایا من چه فکری می کردم ؟!! برای ناراحتی از موندن زنم در منزل سخت در اشتباه بودم ، لطفا و خواهشا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم (غلط کردم به خدا) !!!
خداوند پاسخ داد :
پسرم ، من احساس می کنم تو درس خودت را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ...
ولی تو مجبوری ۹ ماه صـــــــــبر کنی، چون دیـــــشب حامله شدی !!!
 
فشارسنج و ارتفاع ساختمان ...

فشارسنج و ارتفاع ساختمان ...

توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش اندازه گرفت؟
سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود
يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.
نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.
دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.
قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."
"ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."
"آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."
"ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."
"ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان بزرگ دانمارکي بود!!!
 

proof

عضو جدید
در حوالی بساط شیطان

در حوالی بساط شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت. هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی میداد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را.بعضی ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را.
شیطان می خندید ودهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من با کسی کاری ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی ومـؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند.
از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند. و او هی گفت وگفت وگفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خود گفتم : بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتم. تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم. شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم . . . صدای قلبم را.
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.
عرفان نظرآهاری
 
مديريت زمان ...

مديريت زمان ...

وقت امتحانا بود و ما اونروز مي خواستيم سومين امتحان ترم رو بديم که مربوط به درس مديريت زمان مي شد. از شما چه پنهون درس سختي هم بود و از اون بدتر استادش بود که خيلي سختگيري مي کرد. ولي من به خاطر کم کردن روي بعضي از همکلاسيهام و همينطور براي اين که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو درسش ضعيف نيستم حسابي خونده بودم و خلاصه با کله اي پر از "مديريت زمان" (!) سر جلسه حاضر شدم. امتحان از 20 نمره بود و من يه نگاه سريع به سوالا انداختم و با شادي دوچندان ديدم که اونقدر هم سخت نيستن! در واقع سوالا خيلي هم ساده بودن که واقعا از اين استاد بعيد بود چنين سوالايي طرح کنه. فقط يه سوالي بود که يه مقدار مشکل بود و علاوه بر اين که به تمرکز بيشتري نياز داشت جوابش هم زياد بود و من با خودم گفتم که همه ي سوالا رو جواب مي دم و آخر سر ميرم سراغ اون سوال. خلاصه با قلبي مالامال از شور و شادي (!!) شروع کرديم به جواب دادن و حدود 10 دقيقه به پايان وقت آزمون مونده بود که رفتم سراغ اون سوال سخته.
ولي چشمتون روز بد نبينه!! در همون لحظه بود که انگار يک قالب يخ شکستن تو سر من!!! بارم در نظر گرفته شده براي اون سوال 16 نمره بود در حالي که سوالاي ديگه همه 0.25 يا 0.5 نمره اي بودن!!!! اونوقت سوال به اون سختي که خيلي بيشتر از 10 دقيقه واسه پاسخگويي نياز داشت! ديگه نفهميدم اون 10 دقيقه رو چه جوري گذروندم و هرچي که به ذهنم رسيد واسه جواب اون سوال نوشتم.
آخر سر هم نتونستم نمره ي دلخواهم رو از اون درس (که اون همه واسش زحمت کشيده بودم) بگيرم ولي استاد با اين کارش عملا مفهوم مديريت زمان رو به ما نشون داد و بعد از اون درس ياد گرفتم که چه جوري براي در نظر گرفتن زمان براي انجام هرکاري اولويتي قرار بدم.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نتیجه آزمایشات بر حيوانات به سادگی به ما نشان می دهند که چطور محدوديتهای ذهنی تحميل شده از طرف محیط بر ما تاثیر می گذارد. آزمایشات انجام شده بر کک، فيل و دلفين مثال خوبی هستند:
کک‌ها حيوانات کوچک جالبي هستند آنها گاز می گيرند و خيلي خوب می پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند .اگر يک کک را در ظرفی قرار دهيم از آن بيرون می پرد . پس از مدتي روی ظرف را سرپوش مي گذاريم تا ببينيم چه اتفاقی رخ مي دهد .
کک می پرد و سرش به در ظرف می خورد و پايين می افتد . دوباره می پرد و همان اتفاق مي افتد! اين کار مدتی تکرار میکند . سر انجام در ظرف را بر می داريم و کک دوباره می پرد ولی فقط تا همان ارتفاع! سرپوش برداشته شده درست است و محدوديت فيزيکي رفع شده است ولی کک فکر می کند اين محدوديت همچنان ادامه دارد!
فيل‌ها را مي توان با محدوديت ذهني کنترل کرد . پاي فيلهای سيرک را در مواقعي که نمايش نمي دهند می بندند . بچه فيلها را با طنابهای بلند و فيلهای بزرگ را با طنابهای کوتاه به نظر مي آيد که بايد بر عکس باشد زيرا فيلهای پرقدرت به سادگی می توانند ميخ طنابها را از زمين بيرون بکشند ولی اين کار را نمي کنند !
علت اين است که آنها در بچگی طنابهای بلند را کشيده اند و سعی کرده اند خود را خلاص کنند و سرانجام روزی تسليم شده دست از اين کار کشيده اند!
از آن پس آنها تا انتهای طناب می روند و مي ايستند آنها اين محدوديت را پذيرفته اند.
دکتر ادن رايل يک فيلم آموزشی در مورد محدوديتهای تحميلي تهيه کرده است .
نام اين فيلم "می‌توانيد بر خود غلبه کنيد " است
در اين فيلم يک نوع دلفين در تانک بزرگي از آب قرار مي گيرد نوعي ماهی که غذای مورد علاقه دلفين است نيز در تانک ريخته مي شود . دلفين به سرعت ماهيها را مي خورد . دلفين که گرسنه مي شود تعدادي ماهي ديگر داخل تانک قرار ميگيرند ولي اين بار در ظروف شيشه اي دلفين به سمت آنها مي آيد ولي هر بار پس از برخورد با محافظ شيشه اي به عقب رانده مي شود پس از مدتي دلفين از حمله دست مي کشد و وجود ماهيها را نديده مي گيرد . محافظ شيشه اي برداشته مي شود و ماهيها در داخل تانک به حرکت در مي آيند آيا مي دانيد چه اتفاقي مي افتد ؟ دلفين از گرسنگي مي ميرد غذاي مورد علاقه او در اطرافش فراوان است ولي محدوديتي که دلفين پذيرفته است او را از گرسنگي مي کشد .
از آنجا که نحوه ی عملکرد مغز جانوران از این نظر بسیار شبیه به هم است ما می توانيم از اين آزمايشات بفهمیم که ما هم محدوديت هايی را می پذيريم که واقعی نيستند. به ما می گويند يا ما به خود می گوييم نمي توان فلان کار را انجام داد و اين برای ما يک واقعيت می شود محدوديتهای ذهنی به محدوديتهای واقعی تبديل می شوند و به همان محکمی!
باید این سوال مهم را از خود بپرسیم که
"چه مقدار از آنچه ما واقعيت می پنداريم، واقعيت نيست بلکه پذيرش ماست؟!"
 
همسایه ...

همسایه ...

پیرمرد کلاهش را توی مشتش مچاله کرد و گفت: ببین آقای دکتر! حالا من با این کره خر چیکار کنم؟!!
دکتر سرش را خاراند ، نگاهی به پسر کرد و پرسید: حالا از کجا معلوم که زن همسایه هم تورو دوست داره؟!
پسر گفت: دوست داره، من می دونم
_ از کجا می دونی؟!
پیرمرد سرخ شد،شاید از شرم شاید هم از غضب. گفت: آااااقااااای دکتر!!!!
دکتر داد زد: پدر جان بذار ببینیم چی شده دیگه! اون اول که گفتم به من مربوط نیست و من متخصص داخلی ام گیر دادی که داخل مخ پسرت عیب کرده و به من مربوطه! حالا که قبول کردم بگذار کارمو بکنم
پسر گفت: اگه میتونست که میگذاشت من کارمو بکنم!
پیرمرد سبیلش را جوید و گفت: استغفرالله!
دکتر پرسید: نگفتی از کجا معلومه که زن همسایه دوستت داره! می دونی اینکار جرمه؟ می دونی کسی بفهمه پدرتو در میارن؟!
پیرمرد گفت: دکترجان مشکل اصلا اینجا نیست!
_ پس کجاست؟!!!
_ دکترجان من سرایدار مدرسه روستا هستم، مدرسه بیرون روستاست، ما اصلا همسایه نداریم !!!
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلمه ها بر احسا سها و اندیشه ها تاثیر می‌گذارند.
احساسها بر افکار وکلمه ها مؤثرند.
اندیشه‌ها بر کلمه‌ها و احساسها تاثیر می‌گذارند.

بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم.
نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم.

بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود.
نگوییم : گرفتارم.

بگوییم : راست می‌گی؟ راستی؟
نگوییم : دروغ نگو.

بگوییم : خدا سلامتی بده.
نگوییم : خدا بد نده.

بگوییم : هدیه برای شما.
نگوییم : قابل ندارد.

بگوییم : با تجربه شده.
نگوییم : شکست خورده.

بگوییم: قشنگ نیست.
نگوییم : زشت است.


بگوییم: خوب هستم.
نگوییم: بد نیست.

بگوییم : مناسب من نیست.
نگوییم : به درد من نمی‌خورد.



بگوییم : با این کار چه لذتی می‌بری؟
نگوییم : چرا اذیت می‌کنی؟


بگوییم : شاد و پر انرژی باشید.
نگوییم : خسته نباشید.

بگوییم: من.
نگوییم: اینجانب.

بگوییم: دوست ندارم.
نگوییم: متنفرم.

بگوییم: آسان نیست.
نگوییم: دشوار است.

بگوییم : بفرمایید.
نگوییم : در خدمت هستم.


بگوییم : خیلی راحت نبود.
نگوییم : جانم به لبم رسید.

بگوییم : مسئله را خودم حل می‌کنم.
نگوییم : مسئله ربطی به تو ندارد.
 

Similar threads

بالا