بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوش به حال من ودريا و غروب و خورشيد
و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد

رشته اي جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده كشيد

به كف و ماسه كه نايابترين مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا مي فهميد

آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد

ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم
هيچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسيد

خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد

من كه حتي پي پژواك خودم مي گردم
آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر زد از دوش پيمبر، ماه در شام غدير
تا كه جبرائيل او را داد، پيغام غدير

مژده داد او را ز ذات حق كه با فرمان خويش‏
نخل هستى بار و بر آرد در ايام غدير

دين خود را كن مكمل با ولاى مرتضى‏
خوف تا كى بايد از فرمان و اعلام غدير

مى‏شود مست ولاى مرتضى، از خود جدا
هر كه نو شد جرعه‏اى از بادهٔ جام غدير

شد بپا هنگامه‏اى در آسمان و در زمين‏
تا ولايت شد على را ثبت، هنگام غدير

شور و شوقى شد در آن صحراى سوزان حجاز
مرغ اقبال آمد و بنشست بر بام غدير

عشق مولا در دلم از زاد روز من نشست‏
بر جبينم حك بود تا مرگ خود نام غدير
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست

دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای دل دانی که کار دنیا گذریست
وقت تو گذشت رو که وقت دگریست

بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشین
کاین خاک زمین نیست تن سیم بریست
 

*انیس*

عضو جدید
اي دختران دير
خورشيد با نياز تن بي غش شما
اينک از آبهاي مشرق
با ايل ماهيان مهاجر
پيغام داده است
اين موج هاي خسته ي حيران
بيهوده سينه مالان
بر آستان دير نمي کوبند
آن ناخداي گمشده
کز دودمان کشتي شکستگان کهن مانده ست
با قايقي به توفان پيچيده
با اشتياق بستر گرمي
از هرم مهربان تن گل سرشتان
اين لحظه کام وحشي گرداب را
از ياد برده است
اي دختران حسرت
آنک
گل هاي سرخ باغچه ي معبد
با حسرتي به سوي شما آه مي کشند
اي دست هاي پرمهر
آن لحظه ي مقدر را نزديکتر کنيد
ما را بگاه چيدن
شهد فشار پنجه ي سيرابتان دهيد
ما قلبهاي گرم پلنگان قله پوي
ما زخم هاي سرخ سينه ي ملوانان هستيم
اي حوريان مغموم
کاوازتان ترانه ي شيرين دوستي
و چشم هايتان
آبشخور پرنده ي بي آيان ايمانست
از خواب هاي خالي بي رويا
از خوابهاي بي مرد آزرده نيستيد ؟
يک لحظه بادها را
در خوابگاه مضطرب خويش ره دهيد
تابوي سينه هاي سنگين جاشوان
و اشتياق وحشي بازوها
روياي گنگتان را آشفتگي دهد
اي آهوان زنداني
اي دختران عشق
او را که در غرابت تنهايي
او را که در دعاي پسينگاهي مي جوييد
در جذبه ي گناه نمايانتر است
تا شب پر از تنيدن پر شور سينه ها
تا شب پر از تلاطم اندام ها
و انفجار داغ نفس ها شود
آنک شکوه غرفه ي پر چلچراغ شب
آنک کليد نقره ي مهتاب
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم سر عفاف و ملکوت
با من راه نشین باده ی مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

شکر آن را که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل زود باورم را به كرشمه اي ربودي
چو نياز ما فزون شد تو بناز خود فزودي
به هم الفتي گرفتيم ولي رميدي از ما
من و دل همان كه بوديم و تو آن نه اي كه بودي
من از آن كشم ندامت كه ترا نيازمودم
تو چرا ز من گريزي كه وفايم آزمودي

ز درون بود خروشم ولي از لب خموشم
نه حكايتي شنيدي نه شكايتي شنودي
چمن از تو خرم اي اشك روان كه جويباري
خجل از تو چشمه اي چشم رهي كه زنده رودي

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بي كس تنها شده ، يارا تو بمان
همه رفتند ازين خانه ، خدا را تو بمان
من بي برگ خزان ديده ، دگر رفتني ام
تو همه بار و بري ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر اين نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زين بيابان گذري نيست سواران را ، ليك
دل ما خوش به فريبي است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ي عشاق ، پريشاني رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شهريارا تو بمان بر سر اين خيل يتيم
پدرا ، يارا ، اندوهگسارا تو بمان
سايه در پاي تو چون موج چه خوش زار گريست
كه سر سبز تو خوش باشد ، كنارا تو بمان
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بـــــر خاطر آزاده غبـــاری ز کســم نیست

سرو چمنم شکوه یی از خار و خسم نیسـت

از کوه تو بـــی نالـــه فریـــــاد گــــذشتـــم

چــون غافله عمـــــر نوای جــرســم نیست

افسرده تـــــرم از نفس بــــــاد خــــزانـــی

کــان نو گل خندان نفسی هم نفســــم نیسـت

صیاد ز پیش آیــــد و گــرگ اجل از پــــی

آن صید ضعیفم که ره پیش و پســــم نیسـت

بی حاصلی وخواری من بین که درین بـاغ

چــون خار بدامان گلی دستـــرســـم نیسـت

از تنگـــدلی پـــاس دل تنــــــگ نــــــدارم

چنــدان کشم اندوه کــه اندوه کشـــم نیسـت

امشب رهی از میکــده بیــــرون ننهم پـای

آزردهء دردم دو ســــه پیمــانه بسـم نیست...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر گور روزهای سیه ، بوته های عشق
پژمرد و غنچه های امید گذشته مرد
در حیرتم هنوز که ایا چگونه بود
آن روزها که مرد و ترا جاودانه برد
خوابی گذر نکرد ، دریغا ، گذر نکرد
در چشم من ، شبان سیه ، بی خیال تو
ای آنکه دل به رنج غریبی سپرده ای
گریم به حال خویش و نگریم به حال تو
یاد آرمت هنوز ، هنوز ای امید دور
ای آنکه در زوال تو بینم زوال خویش
چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
یادآورم ورود ترا در خیال خویش
 
آخرین ویرایش:

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو با بوي بابونه جاري شدي در مسيرم
كبوتر تكاندي كه در بام باور، اسيرم

سر راه شعرت، پريشانيم شعله ور شد
و پيچيد احساس باراني ات در حريرم

هميشه كنار تماشاي من مي نشستي
و مي خواندي اي شاعر سبز روشن ضميرم!

بپيچان در آغوش دريايي ات پيكرم را
كه از عطر موّاج سكر آورت، جان بگيرم

ببين پنجره، رو به هيچ است و پايم تكيده ست
در اين جادهٔ بي علائم، تو شو دستگيرم

هلا شيوهٔ چشم تو، گاه جزر و گهي مد
من آن رود دردم، عطش خورده اي گوشه گيرم

تو سوسن تريني، خجل مي كني باغ ها را
حضوري برقصان كه در پاي سبزت بميرم
 

mohammad m

عضو جدید
می روم ، از رفتن من شاد باش. از عذاب دیدنم آزاد باش. گرچه تو تنها ز پیشم می روی ، آرزو دارم ولی عاشق شوی.. آرزو دارم بفهمی درد را، تلخی برخورد های سرد را..
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چگونه خاک نفس مي کشد ؟ بينديشيم
چهزمهرير غريبي
شکست چهره مهر
فسرد سينه خاک
شکافت زهره سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه پژمردند
در آسمان و زمين هول کرده بود کمين
به تنگناي زمان مرگ کرده بود درنگ
به سر رسيده بود جهان
پاسخي نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد ؟
کسي نداشت يقين
چه زمهرير غريبي
چگ.نه خاک نفس مي کشد ؟
بياموزيم
شکوه رستن اينک طلوع فروردين
گداخت آن همه برف
دميد اينهمه گل
شکفت اين همه رنگ
زمين به ما آموخت
ز پيش حادثه بايد که پاي پس نکشيم
مگر که از خاکيم
نفس کشيد زمين ما چراغ نفس نکشيم ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولوی
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن .... دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب .... ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد .....گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند .... زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم .... با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا .... برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
... من گذرگاهم
با همه غم هاي دنيا آشنايم
دردها و دغدغه هاي نهان را آينه ام
صيد من ، پنهان ترين جنبش
با دل من كوفته نبض هزار انسان خوف انديش
اضطراب قوم را از چشم هاشان مي شناسم
با درنگ لحظه هاشان آشنايم
دست مرموزي كه خاك خاطر هر زنده را آرام
با درشت انگشت هاي هرزه كاويده است
بر دل بي تاب من هم پنجه ساييده است
سوسوي چشمي كه از ژرفاي تاريكي
گونه ها را نور سرد خوف پاشيده است
بر دهان باز و چشم وحشت من نيز خنديده است
با همه غم هاي دنيا آشنايم
آينه ام بردگان رهسپار دور را تا پاي ديوار بلند كار
سنگ خاموش گذرگاهم
بازگوي گفتگو هاي نهانم
ابر حيرانم
ديده ي اميد ها را در پي خود مي كشانم
رنگ هر انديشه را رنگين كمانم
 

احمد رضوی

عضو جدید
سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پائیز نسپرده ایم ...
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان ، گردنیم!
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم!
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
استاد قیصرامین پور
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو آفتاب بودي
بخشنده پاك گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب كه از هم جدا شديم
شب را شناختيم
در جلگه غريب و غم آلود سرنوشت
زير سم سمند گريزان ماه و سال
چون باد تاختيم
در شعله شفق ها
غمگين گداختيم
جز ياد آن نگاه تبسم
مانند موج ريخت بهم هرچه ساختيم
ما پاك سوختيم
ما پاك باختيم ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تجليگه خـود كـرد خـــدا ديــده مـا را .... در اين ديده درآييد و ببينيد خـدا را

خـدا در دل ســودا زدگانست بجوئيد .... مجوييد زميـن را و مپوييد سمـا را

بلا را بپرستيم و به رحمـت بگزينيم .... اگر دوسـت پسـنديد، پسـنديم بلا را

طبيــبان خداييم و بـه هـر درد دواييم .... به جايي كه بود درد فرستيم دوا را

ببنديد در مـرگ و ز مـردن مگريزيد .... كه مـا بـاز نموديم در دار شفـــا را

حجاب رخ مقصود من و ما و شماييد .... شماييد ببينيد مــن و مـا و شمــا را
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستم به ماه می رسد امشب، اگر که عشق
دست مرا دوباره بگیرد، مگر که عشق

کاری کند که آینه ها منعکس کنند
تصویر شانه های من و صد تبر، که عشق

خود جار می زند که تو ای آدم غریب!
از سیب ها ی تازه بیاور خبر، که عشق

در قالب قشنگترین، قصه های ناب
اعلم می کند، مترس از خطر، که عشق

یادت می آید اینکه به ما گفت، از نخست
دیوانه باش و عاشق دیوانه تر؟ که عشق

معنی نمی دهد، مگر از، این جهان گنگ
یک راه تازه رسم کنی، تا به در، که عشق
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از کفم رها شد قرار دل
نیست دست من اختیار دل

هیز و هرزه گرد ضد اهل دل
گشته زین در آن در مدار دل

بس که هر کجا رفت و برنگشت
دیده شد سفید ز انتظار دل

عارف اینقدر لاف تا به کی
شیر عاجز است از شکار دل

افتخار مرد در درستی است
وز شکستگی است اعتبار دل
 

mohammad m

عضو جدید
اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بهر و رنج است اگر عاشق شدن يک گناه است پس دل عاشق شکستن صد گناه است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا