کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کشیده کار ز تنهایم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی
ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی که رفته‌ای ز سرم
چه خوش بود اگر ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده کمر بسته‌ایم تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
 

noosh_l

عضو جدید
يار من عاشق بارونه
از نسل درياست
خدايا كوچه تنهايي منو باروني كن
از كوچه راهي به دريا باز كن
شايد به عشق بارون برگرده
تا من ديگه تنهايي تو كوچه قدم نزنم و
دستش تو دستام به سمت دريا بريم و مثل گذشته تو ساحل قدم بزنيم
 

mahsa1984

کاربر بیش فعال
امشب از آن شب های بی پایان نکبت است که آرزو می کنیم ای کاش اینقدر نمی فهمیدم
ای کاش در اینجا نبودم
شاید این جزء معدود زمان هایی است که از کلمه ای کاش استفاده می کنم...
حتی حوصله نوشتن را هم ندارم فقط می دانم این نیز بگذرد...
و فقط این من هستم که در بین فرسوده می گردم از رنج
از تلاشی که نمی دانم آیا صوابی در آن هست یا نه
حتی جرأت ندارم بگویم: آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازدم...
فقط می دانم حتی انتخابی جزء ادامه، ندارم !
باز مانند همیشه می نویسم تا شاید فرافکنی کنم، اما امشب از آن شب هاست که با نوشتن هم آرام نمی گیرم، حتی بودن کسی را در نزدم نمی خواهم فقط دلم می خواهد اینجا نبودم...
نمی دانم تا به کی توان ادامه دادن را دارم !؟؟
...
..
.
و من بازخواهم گشت... اما کی ! نمی دانم ؟ اما چگونه ! نمی دانم ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگذار سر به سينه من تا که بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که پيش ازين نپسندي به کار عشق
آزار اين رميده سر در کمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببينمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
اي نازنين که هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون کبوتري که پرم در هواي تو
يک شب ستاره هاي ترا دانه چين کنم
با اشک شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم تر بتاب
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب ها که دریا، می کوفت سر را
بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛
***
شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،
تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛
***
شب ها که می ریخت، خون شقایق،
از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛
***
شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ
در پای آتش، دل های یاران؛
***
شب ها که بودیم، در غربت دشت
بوی سحر را، چشم انتظاران؛
***
شب ها که غمناک، با آتش دل،
ره می سپردیم، در زیر باران؛
غمگین تر از ما، هرگز نمی دید
چشم ستاره، در روزگاران !
***
ای صبح روشن ! چشم و دل من
روی خوشت را آئینه داران !
بازآ که پر کرد، چون خنده تو
آفاق شب را، بانگ سواران
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت

نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سگها و گرگها
1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابري ساكت و خاكستري رنگ
زمين را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود كلبه ي بي روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولي از زوزه هاي باد پيداست
كه شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده هاي برفها ، باد
روان بر بالهاي باد ، باران
درون كلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان

آواز سگها:
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هواتاريك و توفان خشمناك است
كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولي ما نيكبختان را چه باك است ؟
كنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاك اره هاي نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزيزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده هاي سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخواني
چه عمر راحتي دنياي خوبي
چه ارباب عزيز و مهرباني
ولي شلاق ! اين ديگر بلايي ست
بلي ، اما تحمل كرد بايد
درست است اينكه الحق دردناك است
ولي ارباب آخر رحمش آيد
گذارد چون فروكش كرد خشمش
كه سر بر كفش و بر پايش گذاريم
شمارد زخمهايمان را و ما اين
محبت را غنيمت مي شماريم

2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف كلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان
زمستان سياه مرگ مركب

آواز گرگها :
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاريك و توفان خشمگين است
كشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمين و آسمان با ما به كين است
شب و كولاك رعب انگيز و وحشي
شب و صحراي وحشتناك و سرما
بلاي نيستي ، سرماي پر سوز
حكومت مي كند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ي گرم كنامي
شكاف كوهساري سر پناهي
نه حتي جنگلي كوچك ، كه بتوان
در آن آسود بي تشويش گاهي
دو دشمن در كمين ماست ، دايم
دو دشمن مي دهد ما را شكنجه
برون: سرما،
درون: اين آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه
دو... اينك... سومين دشمن... كه ناگاه
برون جست از كمين و حمله ور گشت
سلاح آتشين... بي رحم... بي رحم
نه پاي رفتن و ني جاي برگشت

بنوش اي برف ! گلگون شو ، برافروز
كه اين خون ، خون ما بي خانمانهاست
كه اين خون ، خون گرگان گرسنه ست
كه اين خون ، خون فرزندان صحراست
درين سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دويم آسيمه سر بر برف چون باد
وليكن عزت آزادگي را
نگهبانيم ، آزاديم ، آزاد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]ما دو تن مغرور[/FONT]
[FONT=&quot]هر دو از هم دور[/FONT]
[FONT=&quot]واي در من تاب دوري [/FONT][FONT=&quot]نيست[/FONT]
[FONT=&quot]اي خيالت خاطر من را نوازش بار[/FONT]
[FONT=&quot]بيش از اين در من صبوري نيست[/FONT]
[FONT=&quot]بي تو من [/FONT][FONT=&quot]تنهاي تنهايم[/FONT]
[FONT=&quot]من به ديدار تو مي آيم[/FONT][FONT=&quot]....[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كوير تشنه باران است
حميد تشنه خوبي
به من محبت كن
كه ابر رحمت اگر در كوير مي باريد
به جاي خار بيابان بنفشه مي روييد
و بوي پونه وحشي به دشت بر مي خاست
چرا هراس چرا شك ؟
بيا كه من بي تو
درخت خشك كويرم كه برگ و بارم نيست
اميد بارش باران نوبهارم نيست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو به من سخت مگیر
من ز خود شرمندم
مشکل از من بوده تا ابد پابندم
دوست داری بپذیر
یا به بادش بسپار
یا کمر بند که زجرم بدهی
یا که در جمع برو خارم کن
حق داری اما بدان!!!!!!!!
من همانی ام که بودم
به منم حقی بده
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدایت را می شنیدم آن روز که فریاد می زدی فردا ازآن ماست...
امروز فرداست، صدایی از تو برنمی آید، کاش به همان دیروز قناعت کرده بودیم...
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز به بازار رفته بودم. دلم را به قیمت محبت کسی فروختم...
صبح امروز برای نقد محبتش رفتم، خبر دادند موجودی اش خالیست، محبتی در حسابش نیست! می گویند متواری شده...:gol:
 

lili 68

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرسیدم خانه ات کجاست؟ پاسخ دادی میان ابرها.
گفتم مرا به آنجا راهی نیست.گفتی هست، اگر بخواهی ستاره ی خانه ام خواهی شد...
خواستم و چه عروج زیبایی بود به بالاها...
شب شد، ستاره ها تک تک به خانه مان می آمدند، رویای تک ستاره بودن را با خود به زمین آوردم...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت اين نقاب خنده
پشت اين نگاه شاد
چهره خموش مرد ديگري است
مردديگري که سالهاي سال
در سکوت و انزواي محض
بي اميد بي اميد بي اميد زيسته
مرد ديگري که پشت اين نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گريسته
مرد ديگري نشسته پشت اين نگاه شاد
مرد ديگري که روي شانه هاي خسته اش
کوهي از شکنجههاي نارواست
مرد خسته اي که دديگان او
قصه گوي غصه هاي بي صداست
پشت اين نقاب خنده
بانگ تازيانه مي رسد به گوش
صبر
صبر
صبر
صبر
وز شيارهاي سرخ
خون تازه مي چکد هميشه
روي گونه هاي اين تکيده خموش
مرد ديگير نشسته پشت اين نقاب خنده
با نگاه غوطه ور ميان اشک
با دل فشرده در ميان مشت
خنجري شکسته در ميان سينه
خنجري نشسته در ميان پشت
کاش مي شد اين نگاه غوطه ور ميان اشک را
بر جهان ديگري نثار کرد
کاش مي شد اين دل فشرده
بي بهاتر از تمام سکه هاي قلب را
زير آسمان ديگري قمار کرد
کاش مي شد از ميان اين ستارگان کور
سوي کهکشان ديگري فرار کرد
با که گويم اين سخن که درد دگيري است
از مصاف خود گريختن
وينهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش به کام خويش ريختن
اي کرانههاي جاودانه ناپديد
ايم شکسته صبور را
در کجا پناه مي دهيد ؟
اي شما که دل به گفته هاي من سپرده ايد
مرددگيري است
اين که با شما به گفتگوست
مرد ديگري که شعرهاي من
بازتاب ناله هاي نارساي اوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر
قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سروهاي سبز جوان در شهر
از روز پيش وعده ديدار داشتم
ديوانگي ست
نيست ؟
اينك تو نيستي كه ببيني
با هر جوانه خنجر فريادي ست
افسوس
خاموش گشته در من
آن پر شكوه شعله خشم ستاره سوز
اي خوبتربيا
اين شعله نهفته به دهليز سينه را
چون آتش مقدس زردشت برفروز
اي خوبتر بيا
كه محنت برادر من غرق در الم
كوهي ست بر دلم
گفتي كه
آفتاب طلوعي دوباره خواهد كرد
اينك اميد من تو بگو آفتاب كو ؟
در خلوت شبانه اين شهر مرده وار
هشدار گام به آهشتگي گذار
اينجا طنين گام تو آغاز دشمني ست
يك دست با تو نه
يك دست با تو نيست
ديدم اميد من برخسات
خشمناك
خنديد
نديد و خيل خوف
در خلوت شبانه من موج مي گرفت
با هق هق گريستن من
ديدم طنين خنده او اوج مي گرفت
افروخت مشعلي
شب را به نور شعله منور ساخت
و پشت پلك پنجره ها داد بر كشيد
از پشت پلكتان بتكانيد
گرد فرون مانده به مژگان را
فرياد كرد و گفت
اي چشمهايتان خورشيد زندگي
خورشيد از سراچه چشم شما شكفت
اما
يك پنجره گشوده نشد
يك پلك چشم نيز
و راه
راهي نه جز ادامه اندوه
و خيل خواب خستگي و رخوت
افتاده روي پلك كسان چون كوه
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قربان زخمه‌های تو، خون پاش و نغمه ریز
« سبزی پری » است این که زنی، یا « شترخجو » ؟
تو با دو سیم محشر کبری به پا کنی
شش تار خویش من شکنم (یا نه ؟ هان بگو)
از پنجه‌ی تو زخم جگر، خون دل چکان
مضراب من برنجی و مومی است، سیم مو
تو زیر آب می‌بری و می‌دهی به دشت
دارد شتر خجوی تو حکم شتر گلو
استاد بی‌نظیر، حسین سمندری
پر از کدام چشمه و دریا کنی سبو ؟

مهدی اخوان ثالث، فروردین ۶۳، تهران

 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو می دانی
آن نازنین یارت
ــ عشق نافرجام من ــ
هر نیمه شب در خواب من پرسه می زند ؟!
که هر شب سر همان قرار همیشگی
می آید و من از ترس خیانت از خواب می پرم ؟!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
ایا کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
گرداب می ربایدم از اوج موجها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم
ایا کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند

 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غزلی در نتوانستن

دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جان مي دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازيانه او خم نميکنم
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي کنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختيم نگر که فريبم نداده است
اين بندگي که زندگيش نام کرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم که زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر به من تنگناي ملال آور حيات
آسوده يک نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از کرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميکنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو کجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن که نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شکنجه خدا را مکن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازيانه را
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حرف آخر

آخرین حرف این است
زندگی شیرین است
خود از اینروست اگر می گویم
پایمردی بکنیم
پیش از آنکه سر ما بر سر دار آرد خصم
ما بکوبیم سر خصم به سنگ
وین تبهکاران را
بر سر دار بسازیم آونگ
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبی زیر باران
با ساعت دلم
وقت دقیق آمدن توست
من ایستاده ام
مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
اما با ساعت غرورم
من ایستاده ام
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من
هنگام شعله ور شدن توست
چشم ها را می بندم
گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم
اینک
وقت عبور عطر تن توست....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل درد تو یادگار دارد
جان عشق تو غمگسار دارد

تا عشق تو در میان جان است
جان از دو جهان کنار دارد

تا خورد دلم شراب عشقت
سرگشتگی خمار دارد

مسکین دل من چو نزد تو نیست
در کوی تو خود چکار دارد

راز تو نهان چگونه دارم
کاشکم همه آشکار دارد

چندین غم بی نهایت از تو
عطار ز روزگار دارد
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل خشکیده

بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه تنها چه اشک ها فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا