اندر حکایات باشگاه مهندسان

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]راویان اخبار باشگاه در وصف شیخ بی ام دی چنین اوردندی که [/FONT] [FONT=&quot] نیمه شب گذشته بودندی ، در شب یلدایی آنچنان درد معده داشتندی که نبات را بر نماز وتر ترجیح دادندی.خواب آلود و بد حال رخت خواب را به قد علم نمودندی و چرتی زدندی ، در خواب رویا دیدندی دو نگاهبان جهنم لردی را کشان کشان به مکتب ما آوردی و در همه حال ما بسی گریخدندی.از پسش نیز ابلیس با کرشمه آمدی بوسه ای بر پیشنانی لرد زدندی و ناگهان سجده در مقابلش زدندی. ما نیز چنان به احوالات ناجور دچار شدیم که مویی در تنمان نماندندی و از خوف غضب چشمان آن لرد از خواب پریدندی . همان لرد را در 6 ماه پس از واقعه به عینه در باشگاه مهندسان دیدنی و اشهد بر خودمان خواندندی.[/FONT]​
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی mary.a.m.n به گردیدن بیرون در آمد به پیش یخ فروشی(معلومه دیگه هر چی بدبختیه باید بی ام دی باشه توش) رسید.. گفت: ای مرد در آمدت خوب است آیا چیزی سفته کرده ای در این ظهر تابستان؟
بی ام دی تا خواست دهان به گله و زاری بگشاید
mary.a.m.n گفت: ای مرد میدانم که هیچ نفروخته ای یخها را در جایخی بگذار تا قبل از فروخته شدن آب نشوند..
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی ام دی را گفتند تاپیک اموزش ترکی خویش را بفروش گفت اگر صیاد د ام خود را فروشد به چه چیز شکار کند.
 
  • Like
واکنش ها: bmd

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیر جویی د ر آ ئینه به چهره خود می نگر یست و می گفت سپاس خد ای را که مرا صورتی نیکو بد اد جوجو(JUJU) ایستاد ه بود و این سخن می شنید و چون از نزد او بد ر آ مد کسی بر د ر خآ نه او را از حا ل پیرچو پر سید گفت د ر خآنه نشسته و بر خد ا د روغ می بندد.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
mary.a.m.n را گفتند چرا بر بی ام دی سلام میدهی حال آنکه اون مردی ظالم و بد طینت است..گفت سلام میدهم تا از شرش در امان مانم
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي جهنمی(هلیش) تاپیکی را در وسط باشگاه مهندسان قرار داد و براي اين كه عكس العمل کاربران را ببيند خودش را در جايي مخٿي كرد. بعضي از بازرگانان(آرامش مایه دار) و ارادتمندان پادشاه(سهیل) بي تفاوت از كنار تاپیک مي گذشتند. بعضی هم(تورنادو) غرولند مي كردندكه اين چه سایتی است كه نظم ندارد صاحب اين تالار عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس به مفهوم تاپیک توجه نمیکرد نزديك غروب، يك روستايي(بی ام دی) كه پشتش بارمطلب بود و جملاته تورکی و انگلیسی ، نزديك تاپیک شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود یه پست در وصف تاپیکه حاکم هلیش فرمود... ناگهان هجومه امتیازات رو دید،بعد هم یه پیغامه خصوصی از طرفه حاکم و در آخر عنوانه کاربر فعالی

هر پستی تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد....

(دیگه دفه اولم بود ببخشید مثه بقیه جالب نبود،اصلا جالب نبود که نبود ،دلم خواست...
)
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنی(ترنادو(گاد یحفظنا ائگئینست هیر غضبها)) به غایت عبوث و گوشه گیر از دنیا میرفت به وقت مرگ گورکن(بی ام دی(نخود علی کل آشنا)) را فراخواند و فرمود :بعد از مرگم قبرم را با آب و صابون مراغه بشویی تا هر کس به زیارتم می آید زمین خورده و روح من با دیدنش شاد گردد.
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
بانویی(تورنادو) زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي(بی ام دی) را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود

فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم

گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . هميشه مي گفتن اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني...

(کسی نظری داره؟؟
)
 
آخرین ویرایش:

mohammadreza_سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
بانویی(تورنادو) زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي(بی ام دی) را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود

فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم

گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . هميشه مي گفتن اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني...

(کسی نظری داره؟؟
)
تورنادو را دیدند که خر خود گم کرده و مدام شکر می گفت
گفتند تو خرت را گم کرده ای از بهر چه شکر میگویی؟
گفت شکر میگویم که من سوار بر آن نبودم تا من هم گم شوم:D
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو دختر خوب باهم قرار درس خواندن می گذاشتند..
ترنادو: میگویم هر جمعه به جمعه به کتابخانه دارالفنون برویم و درس بخوانیم
ترانه: نه این خیلی کم است و هجمه یه درسها زیاد است فکری دیگر بیندیش
ترنادو: بهتر نیست هر دوشنبه به دوشنبه هم دیگر را در کتابخانه دارالفنون زیارت بنماییم ؟
ترانه: این بهتر است اینجوری زودبه زود هم میتوانیم همدیگر را ببینیم
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
تورنادو را دیدند که خر خود گم کرده و مدام شکر می گفت
گفتند تو خرت را گم کرده ای از بهر چه شکر میگویی؟
گفت شکر میگویم که من سوار بر آن نبودم تا من هم گم شوم:D


جوانی خصیص(محمدرضا) نزد شیخی(بی ام دی) رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. شیخ او را به کنار پنجره برد و پرسید:
- `پشت پنجره چه می بینی؟`
- `آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.`
بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
- `در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی.`
- `خودم را می‌بینم.`
- ` دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.`

(عمرا محمدرضا...:razz:)
 

mohammadreza_سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوانی خصیص(محمدرضا) نزد شیخی(بی ام دی) رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. شیخ او را به کنار پنجره برد و پرسید:
- `پشت پنجره چه می بینی؟`
- `آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.`
بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
- `در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی.`
- `خودم را می‌بینم.`
- ` دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.`

(عمرا محمدرضا...:razz:)
می گویندروزی بی ام دی گندم بارالاغ خودکردوبه درخانۀ ترنادو که رسید،پای الاغ لنگیدوالاغ زمین خوردوباربرزمین ماند.
بی ام دی درخانۀترنادو رازدوازاوخواست که الاغش رابه امانت به او واگذاردتاباربرزمین نماند.
ترنادو باخودعهدکرده بودکه الاغ خودرا به کسی به امانت ندهد.
چون پیش ترخیانت دیده بوددرامانت،یابرفرض ازالاغش بارزیاد کشیده بودند.گفت:
الاغ ندارم ودرهمان لحظه صدای عرعر الاغش ازطویله آمد.بی ام دی گفت:
صدای عرعرالاغت رامگرنمی شنوی که چندین دروغ می گوئی؟ترنادو گفت:
رفیق!ماپنجاه سال است که همدیگر رامی شناسیم .توبه حرف من گوش نمیدهی .
به صدای عرعرالاغم گوش میدهی :D
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
چهار درویش

چهار درویش

يكي بود، يكي نبود، نمی دونم کدوم یکی بود، ولی هر چی بود یکی بود یکی نبود، حالا کدوم یکی بود و کدوم یکی نبود، و یکی بود..یکی نبود...هر چی بود هر کی به هرکی نبود....
يك پادشاهي بنام ادمین که درود و خدا بر او باد بود در ولايت غربت كه بسيار با مروت و رعيت پرور بود. اين پادشاه، هرشب يك لباس شندر پندر پاره پوره درويشي را مي پوشيد و كشكول به دست و تبرزين بر دوش، مي رفت در كوچه هاي شهر و سرك مي كشيد تا ببيند حال و روز مردم چطور است.
يك شب كه با لباس درويشي رفته بودند به سركشي، همين طور رفت و رفت تا رسيد به يك كلبه خرابه اي. از پشت شيشه سرك كشيد و ديد سه تا درويش دور آتش نشسته اند و دارند درد دل مي كنند. پادشاه كه خودش را دروغكي شكل درويش ها كرده بود، آمد دم در و گفت يا هو!) سه درويش كه توي كلبه نشسته بودند ، گفتند: (و عليك يا هو! بفرما درويش.)
پادشاه وارد كلبه شد و بعد از سلام و عليك، نشستند و گرم صحبت شدند. درويش اول هیلیش همیشه گشنه گفتاي برادر بدان كه ما سه درويشيم از سه ولايت مختلف و امشب خلوت انسي دست داده است تا گرد هم بنشينيم و آرزوهاي مان را براي هم تعريف كنيم.)
پادشاه گفت بسيار پسنديده است. تعريف كنيد تا بشنويم.)
درويش اول گفت من دلم مي خواهد كه هر وقت مي گويم""ياهو"" يك قاب چلو خورش پيش رويم حاضر شود.)
درويش دوم bmd حریص گفت من دلم مي خواهد كه سه تا زن داشته باشم. با يكي زندگي كنم ، دو تا هم باشد براي زاپاس.)
درويش سوم پیرجو پاک دامن گفت من دلم مي خواهد در گوشي با پادشاه يك ولايتي صحبت كنم.)
پادشاه گفت من هم دلم مي خواهد كه خدا هرچي دلتان مي خواهد، به شما بدهد.)
حوالي صبح كه شد، پادشاه از درويش ها خداحافظي كرد و مخفيانه برگشت به قصر پادشاهي خودش. صبح كه شد، چند تا ا ز مأمورهاي خودش را فرستاد به نشاني همان كلبه و گفت مي رويد به اين نشاني، سه تا درويش توي كلبه نشسته اند ، برشان مي داريد، مي آوريدشان به حضور ما. )
مأمورها رفتند و بعد از يك ساعت، سه درويش را آوردند به خدمت پادشاه در قصر. سه درويش وقتي چشمشان به شاه افتاد، فهميدند كه اي دل غافل، اين پادشاه، همان درويش ديشبي است.
پادشاه گفت كه درويش اولي را بردند به مطبخ شاهي. به نوكرها هم گفت كه هر وقت اين درويش، بگويد (يا هو) يك قاب چلو خورش بگذارند جلوش.
درويش اولي رفت به مطبخ. هر از چند دقيقه اي، يك صداي (يا هو ) از مطبخ مي آمد. بعد از سه ساعت، يكي از نوكرها آمد و گفت: (قربان درويش اولي تركيد.)
دو درويش، آب دهانشان را از ترس قورت دادند. شاه به درويش دوم گفت چند تا زن مي خواستي پدر جان؟) درويش دوم گفت سه تا.) پادشاه او را در بغل گرفت و قدري اشك حسرت ريخت و گفت سه تا زن را به عقد او درآورند و راهي اش كرند. بعد از سه ساعت، نگهبان هاي قصر آمدند و گفتند قربان، درويش دوم، همان دم در قصر، از خوشحالي دق كرد و رفت به رحمت خدا.)
پادشاه به درويش سوم گفت: (حالا نوبت توست. بيا با ما در گوشي صحبت كن.) درويش سوم رفت جلو و دهانش را گذاشت در گوش پادشاه و گفت اي پادشاه ، بدان و آگاه باش كه من خودم پادشاه ولايت جابلقا هستم و ديشب آمده بودم با لباس درويشي در ولايت غربت تا ببينم وضع رعيت شما چطور است و بدان كه من هم قصه هاي شاه عباس را خوانده ام . آن درويش اولي پادشاه ولايت جابلسا بود و دومي پادشاه كابلسا. خدا را شكر كه در ولايت شما هيچ آدم فقيري پيدا نمي شود.)
پادشاه از خوشحالي درويش سوم را در آغوش كشيد و گفت اي برادر، فقير و درويش، نمك مملكت است. حالا كه هيچ فقيري در اين مملكت نيست، بيا تا من و تو از براي خالي نبودن عريضه با هم برويم به گدايي.) پادشاه جابلقا قبول كرد و اين دو با هم رفتند به گدايي.
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه هر جا گدايي ديديم، اول تحقيق كنيم، ببينيم نكند براي خودش پادشاه يك ولايتي باشد.

قصه ما دوغ بود همش دروغ بود...
قصه ما به سر رسید آتوسا به خونش نرسید...
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند روزی پیرجو در مسابقه نگه داشتن نفس زیر آب شرکت میکند و بعد از دو ساعت از آب بیرون می آید، سر این راز را از او چویا میشوند و او عکسی از ادمین نشان میدهد و میگوید که این نفس من بیده
 

sheyda_star

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي شيدا و پدر مهرانش از كوي اي گذر ميكردند....ناگاه عده اي از مقابل انها رد شدند كه تابوتي را بالاي سرشان گرفته بودند..شيدا از پدرش پرسيد :پدر اين تابوت را به كجا ميبرند؟پدر گفت:او را به جايي ميبرند كه در آن هيچ چيزي يافت نميشود،نه ناني است ونه آبي ..شيدا گفت:يعني پدر او را به خانه ما ميبرند!!!!
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی پیرجوی پاکدامن(ویرجین) در زیر درختی نشسته بود و تفکر همی میکرد ناگاه میوه ای از آن درخت کنده شد و برویش افتادو بسیار متعجب گشت..
لرد کبیر که مترصد این فرصت بود به کنارش آمد و پرسید ای مرد تو را چه میشود از افتادن یک سیب اینگونه متعجبی ای ای؟
گفت آخر من زیر درخت گلابی نشسته ام
 

mohammadreza_سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
تورنادو را ديدند بر بالاي تپه اي نشسته و دست و پا

همي زد.

پرسيدند : تو را چه مي شود كه دست و پا همين زني؟

گفت:

نا گهان در " فكر " فرو رفته ام ، دست و پا مي زنم

تا از" آن بيرون آيم . "
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاهلی(مهران نبود) خواست که الاغی را سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد.
حکیمى(مانی) او را گفت: اى نادان! بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون کن، زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى.
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی حکایت های جالبی بود
یه روز spow میره بالای منبر میگه : هر کس هرچندتا زن داشته باشه اون دنیا به همون اندازه واسش چراغ روشن میکنن spow در حال گفتن این سخنان بود که زنش را پایین منبر میبیند و میگوید : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

شب كريسمس بود و هوا سرد و برفي. پسرك (مهران) در حالي كه پاهاي برهنه اش را روي برف جابجا ميكرد تا شايد سرماي برف هاي كف پياده رو كمترازارش بدهد صورتش را چسباند بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي كرد .
در نگاهش چيزي موج ميزد انگاري كه با نگاهش نداشته هايش رو از خدا طلب ميكرد .خانمي (زهره) كه قصد ورود به فروشگاه را داشت كمي مكث كرد و نگاهي به پسرك كرد و رفت داخل مغازه بعد از چندي در حالي كه يك جفت كفش در دستانش بود بيرون امد كفشها را به پسرك داد.
پسرك با خوشحالي پرسيد :شما خدا هستيد ؟؟؟؟
نه پسرم من تنها يكي از بندگان خدا هستم .
پسرك :اهان ميدونستم كه با خدا نسبتي داريد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي پیرجو کوری روي پله‌هاي ساختماني نشسته بود و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده مي‌شد: "من مدیر ارشد باشگاه مهندسان هستم لطفا كمك كنيد."

bmd (دوداخلارنا فدا) از كنار او مي‌گذشت. نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از پیرجو اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد.

عصر آن روز، bmd به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه پیرجو پر از سكه و اسكناس شده است. پیرجو از صداي قدمهاي او، bmd را شناخت. از او پرسيد كه بر روي تابلو چه نوشته است؟

bmd جواب داد: "چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم" و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.

پیرجو هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي خوانده مي‌شد: "بیتاب باید اخراج شود اما من نمیتوانم ببینم."
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چهار دانشجو (مهران، مانی، سرمد، بی ام دی) که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند ...
استاد خود (زهره) را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند:«ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند...

آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند، سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ بدهند. سوال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود ؟!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
bmd زندگي ساده اي داشت و در مورد لباس هايي كه به تن مي كرد بسيار بي اعتنا بود. روزي زهره از او پرسيد: استاد چرا براي خودتان يك لباس نو نمي خريد؟ bmd لبخندي زد و پاسخ داد: چه احتياجي هست؟ اينجا همه مرا مي شناسند و مي دانند من كه هستم.
تصادفا پس از چند ماه زهره در شهر ديگري با bmd رو به رو شد و چون همان پالتوي كهنه را به تن او ديد با حيرت پرسيد: باز هم كه اين پالتو را به تن داريد. bmd جواب داد: چه احتياجي هست؟ اينجا كه كسي مرا نمي شناسد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي کاربران تالار زبان لرد نزد رفتند و پرسيدند: استاد زيبايي انسان درچيست؟ لرد 2 کاسه کنار کاربران گذاشت وگفت: به اين 2کاسه نگاه کنيد اولي از طلا درست شده است و درونش زهراست و دومي کاسه اي گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام را ميخوريد؟ کاربران جواب دادند: کاسه گلي را. لرد گفت: آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش و اخلاقش است. درکنار صورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
(زهره) پول که نداشت ، هرچی هم نامه نوشته بود به سازمان و دانشگاه پولی برای
تحقیقاتش ندادن .
تو خوابگاه روی تختش دراز کشیده بود که از بلندگو صداش کردن !!
رفت دم در .....
یه مرد شیک (لرد) با یک دسته گل به استقبالش اومد و بدون اینکه حرفی بزنه گل و یک
پاکت رو به دستش داد و رفت !!
طاقت نداشت که برسه توی اطاقش ، همون جا پاکت رو باز کرد !!
یه چک بود به مبلغ ۶ میلیون ...
یه نامه هم بود ؟!
شروع کرد به خوندن نامه :
بدین وسیله از شما دعوت می شود تا با سفر به کشور ما ....
درجا خشکش زد ، دسته گل از دستش افتاد ، فکر می کرد خواب می بینه !
دسته گل رو برداشت و رفت ...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شخصی (نگار) برای تبریک عید غدیر به خانه ی بزرگی که سید بود رفت. در انجا با عده ی زیادی که همگی برای تبریک امده بودند رو به رو شد
به ناچار باید با یکایک دست می داد و تبریک عرض می نمود
در نیمه ی کار که با بی حوصلگی و بدون تامل در حال تبریک گفتن بود
متوجه شد به جای اینکه بگوید عید شما مبارک
به عده ی زیادی گفته است: سال نو مبارک!! و علت خنده ی جمع همین است!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو را پرسیدند که چطور تو نزد ادمین محبوب گشتی و به مقام ارشدی رسیدی ... لبخندی زد و گفت، روزی که در سایت ثبت نام کردم دیدم که ادمین از کیبورد خویش دور است، کیبورد نامرتب وی را برداشته و به ترتیب حروف الفبا مرتب کردم، اینکار ادمین را بسیار خوش آمد و مرا از مقربان خویش ساخت.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لردی به مکه رفته بود
چون بازگشت پرسیدند سفر چون بود؟
گفت: همه جا پاک و پاکیزه، بناها بلند، مناظر زیبا..و البته زیارتگاهی بود بس شولوخ که من بدانجا نرفتم!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یوزا را متهم کردند که ملحد و بی دین است
ادمین او را طلبید و گفت کاربران گزارش داده اند که تو ملحدی
یوزا گفت: از کجا فهمیده اید، من که نماز میخوانم و روزه میگیرم و به اعمال شرعی عمل میکنم
ادمین گفت: دستور میدهیم آنقدر به تو اخطار بدهند تا به کفر اعتراف کنی
یوزا گفت: مدیر ارشد تو کاربران را اخراج میکرد تا به اسلام اعتراف کنند، حال تو مرا میزنی که به کفر اعتراف کنم

ادمین خجالت کشید و او را اخراج کرد


 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو خود را سرمه ای کمرنگ کرد و به میان کاربران سایت درآمد. کاربران او را شناختند و با تمام وجود بر او زخم‏ها زدند.
پیرجو از میان آنان گریخت و به جمع مدیران بازگشت؛ اما گروه مدیران نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى‏گرداندند.
مدیری نرمخوى و جهاندیده (مهتابی) نزد پیرجو خودخواه و فریبكار آمد و گفت:
« اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏كردى، نه ضربت کاربران بر بدنت فرود مى‏آمد و نه نفرت مدیران را بر مى‏انگیختى. آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع‏ تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود. »
 
بالا