داستان های مدیریتی

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
چگونه جای مناسب برای کارمندان جدید را تشخیص دهیم؟

چگونه جای مناسب برای کارمندان جدید را تشخیص دهیم؟

براي جايابي كاكنان جديد، مراحل زير را اجرا كنيد:

1. 400 آجر را در اتاقي بسته بگذار.

2. كارمندان جديد را در اتاق بگذار و در را ببند.

3- آنها را ترك كن و بعد از 6 ساعت برگرد.

4- سپس موقعيت ها را تجزيه تحليل كن:

الف: اگر آنها در حال شمردن آجرها هستند، آنها را در بخش حسابداري بگذار.

ب: اگر آنها براي دومين بار در حال شمردن آجرها هستند، آنها را در بخش مميزي بگذار.

پ: اگر آنها همه اتاق را با آجرها آشفته كرده اند،(گند زده اند) آنها را در بخش مهندسي بگذار.

ت: اگر آنها آجرها را به طرز فوق العاده اي مرتب كرده اند آنها را در بخش برنامه ريزي بگذار.

ث: اگر آنها آجرها را به سمت يكديگر پرتاب مي كنند آنها را در بخش اداري بگذار.

ج: اگر خواب هستند، آنها را در بخش حراست بگذار.

چ: اگر آنها آجرها را تكه تكه كرده اند آنها را در قسمت فناوري اطلاعات بگذار.

ح: اگر آنها بي كار نشسته اند، آنها را در قسمت نيروي انساني بگذار.

خ: اگر آنها سعي مي كنند با آجرها تركيب هاي مختلفي ايجاد كنند و مدام جستجوي بيشتري مي كنند ولي هنوز يك آجر را هم تكان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذار.

د: اگر آنها اتاق را ترك كرده اند آنها را در قسمت بازاريابي بگذار.

ذ: اگر آنها به بيرون پنچره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ريزي استراتژيك بگذار.

ر: اگر آنها با يكديگر در حال حرف زدن هستند، بدون هيچ نشانه اي از تكان خوردن آجرها، به آنها تبريك بگو و آنها را در قسمت مديريت ارشد قرار بده!

مديريت خوب بايد آگاهي كامل از توانايي هاي اعضاي تيم و موقعيت هاي سازمان داشته باشد. مشكلاتي كه در قسمت هاي مختلف يك سازمان وجود دارد ممكن است ناشي ازقرار نگرفتن افراد لايق در پست هاي مشخص شده سازمان باشد. مشكلات وكاستي هايي كه در پست هاي مختلف وجود دارد كه ناشناخته مانده اند به طوري كه ممكن است براي عموم نيز عادي جلوه كند. گاهي اوقات همين مشكلات عادي موجب اتلاف وقت ارباب رجوع ميشود به طوري كه در بسياري ازموارد موجب بر هم خوردن نظم سازمان مي شود. افراد عهده دار پست ها و نحوه كاركرد آنها بايد مورد بازبيني قرار گيرند. خلأ ناشي از مهندسي مجدد در بسياري از سازمان هاي كشور حس ميشود كه خود ناشي از نبود مديريت كيفيت در نحوه عملكرد عوامل اجرايي سازمان است. اگر سازمان خود اين وظيفه را بر عهده گيرد در كاركنان سازمان اين تفكر بوجود مي آيد كه كوچكترين عمل مثبت ومنفي آنها از چشم مديريت دور نيست و خود اين طرز تفكر موجب پيشرفت سازمان مي شود به طوري كه بحث مشتري مداري نيز خود به خود حل مي شود.
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخ سر راه

میخ سر راه

فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود کار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت. نفر دوم که از چهارچوب درب می‌گذشت میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت.
نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی کارم تمام شد بر می گردم و میخ را از چهارچوب درب بر میدارم تا برای کسی خطر ایجاد نکند. نفر چهارم به محض رویت میخ و شناخت خطر میخ در محل تردد، بلافاصله میخ کشی آورد و میخ را درآرود و سپس به کار خود رسیدگی کرد.

شرح حکایت
هر فردی نسبت به مسایل واکنشی دارد. نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پایین و بی توجه به محیط پیرامون خود. نفر دوم شناخت پیدا کرد ولی مسوولیت پذیری نسبت به خطرات آن مساله برای دیگران را نداشت. نفر سوم، دارای شناخت و مسوولیت پذیری بود ولی وقت شناسی نداشت و پی به اهمیت و ضرورت مساله نبرده بود. نفر چهارم فردی با درجه شناخت بالا، مسوولیت پذیر، وقت شناس، درک بالا نسبت اهمیت مسائل و خطرات محیطی و اینکه اهل عمل.
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
فروشنده سمج

فروشنده سمج

فروشنده جوان با هزاران زحمت، بالاخره توانست رئيس شركت را ملا قات كند. رئيس در حالي كه غر مي زد گفت:" تو بايد خيلي سمج باشي كه توانستي اجازه ملا قات كردن با من را دريافت كني. من امروز پنج فروشنده ديگر را جواب كردم." فروشنده جوان پاسخ داد:" مي دانم ، هر پنج نفر آن ها خود من بودم."
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
فروشنده خلاق

فروشنده خلاق

يكي از روز ها الكس در ايستگاه قطار و در انتظار يكي از دوستانش بود كه مردي جوان به او نزديك شد و سلام كرد. جوان ادعا مي كرد كه آلكس را جايي ديده است. اما آلكس اين ادعا را رد كرد. جوان مي گفت كه احتما لا او را در سا لن سينما ديده است. اما آلكس گفت كه تا بحال براي تما شاي هيچ فيلمي به سينما نرفته است. آن جوان بعد از معذرت خواهي گفت كه احتمالا او را در كليسا ديده است. اما آلكس گفت كه هر گز به كليسا نمي رود. مرد جوان كه دست بردار نبود. چندين ادعاي ديگر را مبني بر برخورد پيشين و آشنايي با آلكس مطرح نمود.آلكس كه به خاطر سوال و جواب ها ي بي مورد مرد جوان كاملاً گيج شده بود از او در خواست كرد براي اينكه سر دردش بدتر نشود او را راحت بگذارد. بعد از اين حرف آلكس ، جوان بلافاصله دستش را درون كيفش برد و دو بسته قرص آرام بخش و ويتامين را بيرون آورد. او به آلكس گفت كه اگر يك بسته پنجاه تايي از قرص هاي ويتامين توليدي شركت او را بخرد، يك بسته قرص آرام بخش را به عنوان هديه به او مي دهد.
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارزش خوشرفتاری با والدین

ارزش خوشرفتاری با والدین

عمّار بن حيّان مي گويد :
به امام صادق (ع) عرض كردم :
« پسر اسماعيل ، نسبت به من خوش رفتار است »
امام صادق (ع) فرمودند :
اسماعيل را دوست داشتم ، اكنون كه گفتي با تو خوشرفتاري مي كند ، بر دوستيم نسبت به او افزوده شد ، رسول خدا (ص) خواهر رضاعي داشت ، او نزد آن حضرت آمد پيامبر (ص) تا او را ديد ، خوشحال شد و روپوش خود را براي او گسترد ، و او را روي آن نشانيد و سپس با كمال اشتياق با او گفتگو كرد ، با روي خوش در حالي كه خنده بر لب داشت با او گرم صحبت گرديد تا او برخاست و رفت . سپس برادر رضاعي پيامبر (ص) به حضور آن حضرت آمد ، پيامبر (ص) آن رفتاري را كه نسبت به خواهرش كرد با او نكرد شخصي پرسيد :
« اي رسول خدا ! چرا آن گونه كه با خواهرت گرم گرفتي ، با برادرت گرم نگرفتي ؟ با اينكه او مرد بود ؟ »
پيامبر (ص) در پاسخ فرمودند :
« لمانها كانت ابر بوالديها منه »
« زيرا آن خواهر ، نسبت به پدر و مادرش ، خوش رفتار بود »
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
آلیس در سرزمین عجایب

آلیس در سرزمین عجایب

آلیس بر سر دو راهی قرار گرفت.
و گفت:
ممکن است به من بگوئبد از کدام راه باید بروم؟
گربه گفت:
بستگی دارد به کجا بخواهی بروی.
آلیس گفت:
نمی دانم.
گربه گفت:
در این صورت فرقی نمی کند.



آموزه های داستان:

با توجه به داستان بالا باید گفت:

اول:

تا زمانی که ندانیم چه کار می خواهیم بکنیم، هر حرکتی بی معنی خواهد بود. این اصل را نباید فراموش کرد.


دوم:

لازم نیست هدف شما از منظر دیگران امری ممکن باشد، ولی حتماً از منظر خودتان باید غیر ممکن نباشد
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملانصرالدین

ملانصرالدین

سکه ی طلا یا نقره؟؟



ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.
«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند.»


در اين داستان مي‌بينيم ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بده
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
گربه و کاسه

گربه و کاسه

عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه اي نفيس و قديمي دارد كه در گوشه اي افتاده و گربه در آن آب ميخورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي شود و قيمت گراني بر آن مي نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت: چند مي خري؟ گفت: يك درهم. رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه فروش داد و گفت: خيرش را ببيني. عتيقه فروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشي. رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته ام. كاسه فروشي نيست.
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
رد پا

رد پا

شبی مردی در رؤیا بود.اودر خواب دید که با معبودش در طول ساحل قدم میزند.ودر پهنه آسمان صحنه هائی از زندگیش آشکار میشود.درهرصحنه اومتوجه شد دو اثر ردپا برروی ماسه ها هستند.یکی متعلق به او ودیگری از آن معبودش.زمانی یک صحنه از زندگی گذشته اش را دید.اوبه ردپاها در روی ماسه نگاه کرد.متوجه شد دربعضی مواقع در طول مسیر زندگیش فقط یک ردپا وجود دارد.اوهمچنین متوجه شدکه این اتفاق در مواقعی رخ میدهد که در زندگیش افت کرده وغمگین وافسرده است.این موضوع اوراواقعاًپریشان کرد.اوازمعبودش سؤال کرد:بارخدایا تو گقته بودی که مصممی مرا حمایت کنی وبا من در طول راه زندگی قدم برمیداری اما من متوجه شدم در مواقعی که در زندگیم آشفته ام،فقط اثر یک ردپا وجوددارد.من نمیفهمم چرا من وقتی به تو نیازدارم تو مرا ترک میکنی؟معبودش پاسخ داد:عزیزم، کوچولوی عزیز من ،من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترک نخواهم کرد.در مواقعی که رنجی را تحمل میکنی، زمانیکه تو فقط اثر یک ردپا را میبینی، اون همان وقتیست که من تو را روی شانه هایم حمل میکنم.
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز سازی دنیا

باز سازی دنیا

پدر روزنامه مي‌خواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌اي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش مي‌داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد."بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو مي‌دهم، ببينم مي‌تواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟"و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. مي‌دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم."





- در حل مسئله بايد به ابعاد مختلف مسئله توجه كرد.
- برخي اوقات حل يك مسئله به روش غيرمستقيم امكانپذير است.
- حل يك مسئله ساده‌تر ممكن است منجر به حل يك مسئله پيچيده‌تر شود.
- اگر آدم ها درست شوند، دنیا درست خواهد شد.
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
استدلال منطقی

استدلال منطقی

همه‌ دانشمندان مي‌ميرند و به بهشت مي‌روند. آنها تصميم مي‌گيرند كه قايم ‌باشك بازي كنند. از بخت

بد اينشتين اولين كسي است كه بايد چشم بگذارد. او بايد تا 100 بشمرد و سپس شروع به گشتن كند.

همه شروع به قايم شدن مي‌كنند به جز نيوتن .

نيوتن فقط يك مربع يک متري روي زمين مي ‌كشد و داخل آن روبروي اينشتين مي ‌ايستد. اينشتين

مي‌شمرد :

1 – 2 – 3 - ............. 97 – 98 – 99- 100

او چشمانش را باز مي‌ كند و مي‌بيند كه نيوتن روبروي او ايستاده است.

اينشتين بلا فاصله مي‌گويد: " سوك ‌سوك نيوتن ". نيوتن انكار مي‌كند و مي ‌گويد نيوتن سوك ‌سوك

نشده است . او ادعا مي‌كند كه نيوتن نيست . تمام دانشمندان بيرون مي‌آيند تا ببينند چگونه او ثابت

مي‌كند كه نيوتن نيست.

نيوتن مي‌گويد: " من در يك مربع يه مساحت يک متر مربع ايستاده‌ام... اين باعث مي‌شود كه من بشوم

نيوتن بر متر مربع... چون يك نيوتن بر متر مربع معادل يك پاسكال است ، پس من پاسكال هستم ،

پس"سوك ‌سوك پاسكال
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
روباه

روباه

روباهی را دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان، کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافتست. گفتا: شنیده ام که شتر را به سخره می گیرند، گفت: ای سفیه، شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم، کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود مار گزیده مرده بود.

پیوسته مراقب خود باش. و شما آقای مدیر: دقت کن چه کسی ، چه خبری را برایت می آورد و در تصمیم گیری نهایت دقت را به عمل آور.
گرچه تو را فضل است و دیانت و تقوا و امانت، اما متعنّتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین. اگر آنچه حسن سیرت توست بخلاف آن تقریر کنند در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت کرا مجال مقالت باشد؟

دوست مشمـــار آنکـه در نعمت زنــــد لاف یاری و بـرادر خوانـــدگـی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی



جناب آقای مدیر: فراموش نکن این سخن امام پنجم را که فرمود:

از سه گروه از مردمان بپرهیز: خائن، ظالم و سخن چین – چه آنکس که به دیگری خیانت کرده و یا به نفع تو ظلم روا میدارد و با سخن چینی از دیگران قصد نزدیکی به تو را دارد، خیلی زود نیز سخن تو را به نزد دیگران برده و به تو نیز ظلم و خیانت روا می دارد.

نه بینی که پیش خداوند جاه ستایش کنان دست بر بر نهند

اگــــــر روزگارش در آرد زپای همه عالمش پای بر سر نهند



القصه دوست عزیز:


ندانستی که بینی بند بر پای چو در گوشت نیامد پند مردم

دگر ره چون نداری طاقت نیش مکن انگشت در سوراخ کژدم

مدیر یار
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی همین است

زندگی همین است

استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمیافتد.

استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟

يکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد ميگيرد.

حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگيرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.

استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه بايد بکنم؟

شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.

استاد گفت: دقيقاً. مشکلات زندگى هم مثل همين است.

اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد.

اگر بيشتر از آن نگهشان داريد، فلجتان میکنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.

فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.

به اين ترتيب تحت فشار قرار نمیگيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار میشويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى که برايتان پيش میآيد، برآييد!

دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است!
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمی توانم آنرا ببینم

من نمی توانم آنرا ببینم

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود .
اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد .
فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید . روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است . رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ،
جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی جدید تحویل دهند.
نتیجشو خودتون بگیرید.
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدیریت زمان

مدیریت زمان

يك كارشناس مديريت زمان كه در حال صحبت براي عده اي از دانشجويان رشته بازرگاني بود، براي تفهيم موضوع، مثالي به كار برد كه دانشجويان هيچ وقت آن را فراموش نخواهند كرد.

او همانطور كه روبروي اين گروه از دانشجويان ممتاز نشسته بود گفت: "بسيار خوب، ديگر وقت امتحان است!"
سپس يك كوزه سنگي دهان گشاد را از زير زمين بيرون آورد و آن را روي ميز گذاشت.
پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ كه هر كدام به اندازه ي يك مشت بود را يك به يك و با دقت درون كوزه چيد.
وقتي كوزه پر شد و ديگر هيچ سنگي در آن جا نمي گرفت از دانشجويان پرسيد:

"آيا كوزه پر است؟“
همه با هم گفتند: بله
او گفت: "واقعاً؟“

سپس يك سطل شن از زير ميزش بيرون آورد. مقداري از شن ها را روي سنگ هاي داخل كوزه ريخت و كوزه را تكان داد تا دانه هاي شن خود را در فضاي خالي بين سنگ ها جاي دهند.

بار ديگر پرسيد: "آيا كوزه پر است؟“
اين بار كلاس از او جلوتر بود، يكي از دانشجويان پاسخ داد:
"احتمالا نه"
او گفت: "خوب است" و سپس يك سطل ماسه از زير ميز بيرون آورد و ماسه ها را داخل كوزه ريخت.

ماسه ها در فضاي خالي بين سنگ ها و دانه هاي شن جاي گرفتند. او بار ديگر گفت:
"خوب است"
در اين موقع يك پارچ آب از زير ميز بيرون آورد و شروع به ريختن آب در داخل كوزه كرد تا وقتي كه كوزه لب به لب پر شد. سپس رو به كلاس كرد و پرسيد :

"چه كسي مي تواند بگويد نكته اين اين مثال در چه بود؟"

يكي از دانشجويان مشتاق دستش را بلند كرد و گفت: اين مثال مي خواهد به ما بگويد كه برنامه زماني ما هر چقدر هم كه فشرده باشد، اگر واقعا سخت تلاش كنيم هميشه مي توانيم كارهاي بيشتري در آن بگنجانيم.

استاد پاسخ داد: ‍"نه!
نكته اين نيست، حقيقتي كه اين مثال به ما مي آموزد اين است كه اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت.

سنگ هاي بزرگ زندگي شما كدام ها هستند؟
فرزندتان، محبوبتان، تحصيلتان، روياهايتان، انگيزه هاي با ارزش، آموختن به ديگران، انجام كارهايي كه به آن عشق مي ورزيد، زماني براي خودتان، سلامتي تان و ..."

به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ ها ي بزرگ را بگذاريد، در غير اين صورت هيچ گاه به آن ها دست نخواهيد يافت.

اگر با كارهاي كوچك (شن و ماسه) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر مي كنيد و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم (سنگ هاي بزرگ) نخواهيد داشت.

پس امشب يا فردا صبح، هنگامي كه به اين داستان كوتاه فكر مي كنيد، اين سوال را از خود بپرسيد:

"سنگ هاي بزرگ زندگي من كدام اند؟”

آنگاه

اول آنها را در كوزه خود بگذاري
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
مرغ توکا تصمیم می گیرد
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد ، آن را برداشت و به پرواز در آمد . پرندگان جوان این را که دیدند ، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند .
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند ، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
- ((وقتی کسی پیر می شود ، زندگی را طور دیگری می بیند : غذایم را از دست دادم ؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم . اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم ، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم ؛ پیروز این جنگ ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.
فرزانگی پیری همین است : آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.))
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلطان محمود و ایاز

سلطان محمود و ایاز

مي گويند سلطان محمود غلامي به نام اياز داشت كه خيلي برايش احترام قائل بود و در بسياري از امور مهم نظر او را هم مي پرسيد و اين كار سلطان به مزاق درباريان و خصوصا" وزيران او خوش نمي آمد و دنبال فرصتي مي گشتند تا از سلطان گلايه كنند تا اينكه روزي كه همه وزيران و درباريان با سلطان به شكار رفته بودند وزير اعظم به نمايندگي از بقيه پيش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما اياز را با وزيران خود در يك مرتبه قرار مي دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت مي طلبيد و اسرار حكومتي را به او مي گوييد ؟
سلطان گفت آيا واقعا" مي خواهيد دليلش را بدانيد و وزير جواب داد بله .
سلطان محمود هم گفت پس تماشا كن .
سپس اياز را صدا زد و گفت شمشيرت را بردار و برو شاخه هاي آن درخت را كه با اينجا فاصله دارد ببر و تا صدايت نكرده ام سرت را هم بر نگردان اياز اطاعت كرد .
سپس سلطان رو به وزير اولش كرد و گفت :
آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند وزير رفت و برگشت و گفت كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است . سلطان محمود گفت آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند وزير گفت نه .
سلطان به وزير دومش گفت:
برو بپرس وزير دوم رفت و پس از بازگشت گفت يك هفته است كه از مرو حركت كرده اند . سلطان محمود گفت آيا پرسيدي بارشان چيست وزير گفت نه . سلطان به وزير سوم گفت برو بپرس وزير سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند .
سلطان محمود گفت:
آيا پرسيدي چند نفرند و ... به همين ترتيب سلطان محمود كليه وزيران به نزد كاروان فرستاد تا از كاروان اطلاعات جمع كند سپس گفت:
حال اياز را صدا بزنيد تا بيايد و اياز كه بي خبر از همه جا مشغول بريدن درخت و شاخه هايش بود آمد .
سلطان رو به اياز كرد و گفت:
آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند.
اياز رفت و برگشت و گفت كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است . سلطان محمود گفت:
آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند ؟
اياز گفت :
آري پرسيدم يك هفته است كه حركت كرده اند .
سلطان گفت:
آيا پرسيدي بارشان چه بود ؟
اياز گفت :
آري پرسيدم پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند و بدين ترتيب اياز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اينكه دوباره نزد كاروان برود جواب داد و در پايان سلطان محمود به وزيرانش گفت:
حال فهميديد چرا اياز را دوست مي دارم ؟
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
این نیز بگذرد

این نیز بگذرد


یک روز یک پادشاه از وزیران خود می خواهد که یک انگشتر برای او بسازند که هر موقع خوشحال است بدان نگاه کند ناراحت شود وهر موقع ناراحت است بدان نگاه کند خوشحال شود. وزیران بعد از چند روز یک انگشتر به پادشاه دادند که روی نگین آن نوشته شده بود:

« این نیز می گذرد
 

PAULO

عضو جدید
حکایت

حکایت

فردي از روي كنجكاوي با هدف شناخت واكنش ديگران نسبت به مسايل پيرامون، ميخي را در چهارچوب درب سازماني كه محل تردد بود كار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اينكه ميخ را ببيند از درب گذشت. نفر دوم كه از چهارچوب درب مي‌گذشت ميخ را ديد ولي بي توجه به آن گذشت. نفر سوم ميخ را ديد و پيش خود گفت وقتي كارم تمام شد بر مي گردم و ميخ را از چهارچوب درب بر ميدارم تا براي كسي خطر ايجاد نكند. نفر چهارم به محض رويت ميخ و شناخت خطر ميخ در محل تردد، بلافاصله ميخ كشي آورد و ميخ را درآرود و سپس به كار خود رسيدگي كرد.


--------------------------------------------------------------------------------

نتیجه اخلاقی
هر فردي نسبت به مسايل واكنشي دارد. نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پايين و بي توجه به محيط پيرامون خود. نفر دوم شناخت پيدا كرد ولي مسووليت پذيري نسبت به خطرات آن مساله براي ديگران را نداشت. نفر سوم، داراي شناخت و مسووليت پذيري بود ولي وقت شناسي نداشت و پي به اهميت و ضرورت مساله نبرده بود. نفر چهارم فردي با درجه شناخت بالا، مسووليت پذير، وقت شناس، درك بالا نسبت اهميت مسائل و خطرات محيطي و اينكه اهل عمل.
 

PAULO

عضو جدید
حکایت

حکایت

متن حكايت
يك شركت بزرگ قصد استخدام يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه يك پرسش داشت. پرسش اين بود:
شما در يك شب طوفاني در حال رانندگي هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس مي‌گذريد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند. يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد. شما مي‌توانيد تنها يكي از اين سه نفر را سوار كنيد. كدام را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را شرح دهيد.

____________________________

پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد.

____________________________

قاعدتاً اين آزمون نمي‌تواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خودش را دارد.

پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد.

شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً جان شما را نجات داده است و اين فرصتي است كه مي‌توانيد جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد بعداً جبران كنيد.

شما بايد شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.

از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئيچ ماشين را به پزشك مي‌دهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم منتظر اتوبوس مي‌مانيم.



--------------------------------------------------------------------------------

شرح حكايت
همه مي‌پذيرند كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هيچكس در ابتدا به اين پاسخ فكر نمي‌كند. چرا؟

زيرا ما هرگز نمي‌خواهيم داشته‌ها و مزيت‌هاي خود را (ماشين) از دست بدهيم. اگر قادر باشيم خودخواهي‌ها، محدوديت ها و مزيت‌هاي خود را از خود دور كرده يا ببخشيم گاهي اوقات مي‌توانيم چيزهاي بهتري به دست بياوريم.

تحليل فوق را مي‌توانيم در يك چارچوب علمي‌تر نيز شرح دهيم: در انواع رويكردهاي تفكر، يكي از انواع تفكر خلاق، تفكر جانبي است كه در مقابل تفكر عمودي يا سنتي قرار مي‌گيرد. در تفكر سنتي، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدوديت‌هاي محيطي خود، استفاده مي‌كند و قادر نمي‌گردد از زواياي ديگر محيط و اوضاع اطراف خود را تحليل كند. تفكر جانبي سعي مي‌كند به افراد ياد دهد كه در تفكر و حل مسائل، سنت شكني كرده، مفروضات و محدوديت ها را كنار گذاشته، و از زواياي ديگري و با ابزاري به غير از منطق عددي و حسابي به مسائل نگاه كنند.

در تحليل فوق اشاره شد اگر قادر باشيم مزيت‌هاي خود را ببخشيم مي‌توانيم چيزهاي بهتري به دست بياوريم. شايد خيلي از پاسخ‌دهندگان به اين پرسش، قلباً رضايت داشته باشند كه ماشين خود را ببخشند تا همسر روياهاي خود را به دست آورند. بنابراين چه چيزي باعث مي‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه كنند. دليل آن اين است كه به صورت جانبي تفكر نمي‌كنند. يعني محدوديت ها و مفروضات معمول را كنار نمي‌گذارند. اكثريت شركت‌كنندگان خود را در اين چارچوب مي‌بينند كه بايد يك نفر را سوار كنند و از اين زاويه كه مي‌توانند خود راننده نبوده و بيرون ماشين باشند، درباره پاسخ فكر نكرده‌اند.
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
[SIZE=+0]یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید. هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم. تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست. یك بطری نوشابه خالی بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.[/SIZE]
[SIZE=+0]از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم. به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟[/SIZE]
[SIZE=+0]اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟[/SIZE]​


[SIZE=+0]«پائولو كوئیلو»[/SIZE]
نتیچه :................
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
حیف از گذر عمر

حیف از گذر عمر

با سلام. موقعی که این مطلب را میخواندم بیادم امد که هنوز هم میتوان خوب فکر کرد. برای تهیه و درج این مطالب زحمات زیادی کشیده شده که جای تشکر دارد. اما نکته ای که همیشه مرا آزار میدهد اینست که انگار سالها از این فضا ها دور مانده ایم و باید از نو شروع کنیم. یک مثل ترکی میگوید:
تاریخ من نوحوم دینلرین کندی یاراتدیکلاری طوفانلاردا بوغولدوخلارونی گوسترن مثال لارلا دولودور.
معنی به فارسی : تاریخ پر است از آنان که ادعای نوح بودن داشتند ولی سرانجام در همان طوفانی که خود برپا کرده بودند غرق گشتند.
 

m.ashuri

عضو جدید
خیلی جالب بودن با ینکه ترم اولم اما یاد گرفتم پشت یه مدیر خوب زیردستای متفکر که بدوت مشورت اونا نمیتونست موفق شه
 

m.ashuri

عضو جدید
چشمها را باید شست

چشمها را باید شست

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته وکلاه وتابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خواندخ میشد:من کور هستم لطفا کمک کنید.روزنامه نگار خلاقی از کنار اومیگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت وبدون اینکه هز مرد کوراجاره بگیردتابلوی اورا برداشت آن را برگرداند اعلان دیگری روی آن نوشت وانجاراترک کرد.عصر آن روز نامه نگار به آن محل برگشت ومتوجه شدکلاه مرد پراز سکه واسکناس شده مرد کور ازصدای قدم های اوخبرنگار راشناخت وخواست اگر اوهمان کسی است که آن تابلو رانوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته؟جواب داد :چیز خاص ومهمی نبود من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم لبخندی زد وبه راه خود ادامه داد.مرد کور هیچوقت ندانست که اوچه نوشته ولی روی تابلو خوهنده میشد:
امروز بهاراست ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!!!!
(وقتی کارتان را نمیتوانیدپیش ببریداستراتژی خود راتغییر دهیدخواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغیر بهترین چیز بدای زندگی است.حتی برای کوچکترین اعمالتان ازدل فکر هوش و روحتان مایه بگذارید
این رمز موفقیت است...............
 

pakook

عضو جدید
خیلی جالب بودن با ینکه ترم اولم اما یاد گرفتم پشت یه مدیر خوب زیردستای متفکر که بدوت مشورت اونا نمیتونست موفق شه
سلام
یه مدیر خوب باید بتونه از زیر دستای متفکر و دلسوز خودش بهترین استفاده رو بکنه و این بهترین استفاده فقط در صورتی ممکنه که بتونه بین اونا و خودش هماهنگی ایجاد کنه.

مهمترین شرط یک مدیر خوب بودن از نظر من صبر زیاده و اینکه در مقابل زیر دستانت یک شنونده خوب باشی! شاید این نکته به نظر خیلی از دوستان تعجب انگیز باشه ولی از روی تجربه بهتون می گم که اگه یک شنونده خوب برای پرسنل خود باشید به بهترین نتیجه می رسید. موفق باشید
 

pakook

عضو جدید
ما فقط مدیریت می خونیم
ولی مدیر نمیشیم
عزیزم شما اموزش می بینی که در هر جا و مکانی که قراره انجام وظیفه کنی بتونی اونجا رو مدیریت کنی پس حتما لازم نیست مدیر بشی
-----------------
شاید این حرفی که می خوام بزنم خیلی هاتون شنیده باشید.
یه جوونی که تو ذهن خودش کارهای بزرگی انجام می ده مثلا یه کارخونه یا یه شرکت بزرگ رو تاسیس کرده و داره به اون فکر می کنه که درست تر بگم داره تو ذهن خودش تجزیه و تحلیل می کنه و وقتی یه نگاه به دور و بر خودش می ندازه خودش می خنده و به خودش می گه خوش خیال!
حالا اگه این فکر از مغزش بیاد بیرون و به زبان جاری کنه از نظر بزرگترا می شه جوونی که هنوز کلش بو قرمه سبزی می ده و با این حرف کارخونه ذهن جوون ورشکست میشه!

عزیزان من بزرگترین و موفق ترین موسسات و کارخانه ها و شرکت ها ابتدا تو مغز موسسان اونا افتتاح و پرورش پیدا کرده و بدون استثنا این ادمای موفق جزو دسته ای هستن که از فکر کردن درباره موضوعات بزرگ نمی ترسن و اگه کسی هم اونا رو به تمسخر می گرفته،این تمسخر رو می ذاشتن به حساب کسب تجربه در روابط عمومیه مدیریتی خودشون!
همیشه اینو تو ذهن خودتون پرورش بدید:
کسانی که فکرای بزرگی دارند حداقل یک مدیر نمونه هستن! و این مدیر نمونه کسیه که مثبت اندیشی رو هدف ذهنی خودش قرار داده

موفق باشید
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیزم شما اموزش می بینی که در هر جا و مکانی که قراره انجام وظیفه کنی بتونی اونجا رو مدیریت کنی پس حتما لازم نیست مدیر بشی
-----------------
شاید این حرفی که می خوام بزنم خیلی هاتون شنیده باشید.
یه جوونی که تو ذهن خودش کارهای بزرگی انجام می ده مثلا یه کارخونه یا یه شرکت بزرگ رو تاسیس کرده و داره به اون فکر می کنه که درست تر بگم داره تو ذهن خودش تجزیه و تحلیل می کنه و وقتی یه نگاه به دور و بر خودش می ندازه خودش می خنده و به خودش می گه خوش خیال!
حالا اگه این فکر از مغزش بیاد بیرون و به زبان جاری کنه از نظر بزرگترا می شه جوونی که هنوز کلش بو قرمه سبزی می ده و با این حرف کارخونه ذهن جوون ورشکست میشه!

عزیزان من بزرگترین و موفق ترین موسسات و کارخانه ها و شرکت ها ابتدا تو مغز موسسان اونا افتتاح و پرورش پیدا کرده و بدون استثنا این ادمای موفق جزو دسته ای هستن که از فکر کردن درباره موضوعات بزرگ نمی ترسن و اگه کسی هم اونا رو به تمسخر می گرفته،این تمسخر رو می ذاشتن به حساب کسب تجربه در روابط عمومیه مدیریتی خودشون!
همیشه اینو تو ذهن خودتون پرورش بدید:
کسانی که فکرای بزرگی دارند حداقل یک مدیر نمونه هستن! و این مدیر نمونه کسیه که مثبت اندیشی رو هدف ذهنی خودش قرار داده

موفق باشید
بله درسته ما میتونیم خودمون و وقتمون و ذهنمون رو مدیریت کنیم
و یاد بگیریم چطور با مدیریت زندگی کنیم و از وقتمون استفاده کنیم
ما میتونیم افکار زیادی داشته باشیم ولی باید راه حل و راه رسیدن به هدف هم فراهم باشه
 

m.ashuri

عضو جدید
فوائد پاره آجر

فوائد پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید وگرانقیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت وآمدی میگذشت.ناگهان از بین دو اتئمبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .مرد پایشرا روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد ودید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده.به طرف پسرک رفت واو را سرزنش کرد .پسرک گریان،باتلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاذه رو،جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفتکاینجا خیابان خلوتی است وبه ندرت کسی ازآن عبور میکند .برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده ومن زئر کافی برای بلند کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم
مرد بسیار متاسف شد واز پسر عذر خواهی کرد.برادر پسرک را بلند کرد وروی صندلی نشاند وسوار اتومبیل گرانقیمش شد وبه راهش ادامه داد;)
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
فروش کوکا کولا در خاور میانه

فروش کوکا کولا در خاور میانه

يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.

دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟»

وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم

و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم.

لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم.

بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:

پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود .

پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»

وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند

و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!
 
بالا