کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز



" آدم " من میشوی ؟!

برای " حوا " بودن

" تو " را کم دارم ...

نترس !

خدا در آغوش من است ...

گناه تو " دوست داشتن " من است !

چه عذابی بالاتر از " بودن " در آغوش یکدیگر

در " جهنم " این زندگی .... !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


چه بلند اوج گرفتی ...

آن هنگام که تو را برتر از سیه چشمان دیگر فرض کردم !

آنقدرها افتاده ام و زخمی شده ام ...

که دیگر آموخته ام ...

نه تو را و نه کس دیگر را ...

آنقدرها بالا نبرم ...

که بعد از سالیانی

آنقدر رشد کنی ...

که دیگر دست خودم هم به تو نرسد !!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خوب بود که می شد دوباره در بزنم
به خوابگاه نگاهت همیشه سر بزنم
تو پلک هم بزنی من محو تو بشوم
بدون آنکه نگاهی به دور و بر بزنم
به هر طرف که بخواهی دل مرا ببری
و جا اگر بگذاری دوباره پر بزنم
به هر کجا که تو باشی بیایم و این بار
تو را بگیرم و یک بوسه مختصر بزنم
همیشه پنجره را باز می کنم هر شب
که تو بیایی و من هم دم از سحر بزنم
چه احتمال بدی نه نمی کنم باور
مرا نخواهی و من هی به تو ضرر بزنم
چه خوب بود که می شد به انتها برسم
به آرزوی دلم شاخه های تر بزنم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]درونم از غصه و ماتم[/FONT]
مثال روح بی خوا ب است
دلم غمگین
تنم سنگین
سرابی در چشم رنگین
خودم شرمگین
از این ننگی که در خواب است
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[SIZE=+0]بگذار بمیرم[/SIZE]
ای خوبتر از گل
ای پاکتر از قطره ی شبنم
ای دل به تو محتاج
من جز تو نخواهم ز دو عالم
دل در تب سنگین خمار است
ای دوست بهار است
جز چشم تو هر چشم خمار است
کیفیت چشمان تو چون جام شراب است
ای چشم تو سر چشمه ی خورشید
یک دم نگاهم کن
صیاد منم ای آنکه به دام تو اسیرم
بگذار که از پای بیافتم
مستانه بمیرم
ای هستیم ز تو ارزنده چه دارم؟
که به پای تو بریزم؟
در کوی وفایت چشمانم
گر ندهد جان
گر سر ندهم بر سر پیمان
ای وای به من گر که به محشر
پرسند چه کردی در راه محبت؟
آخر چه بگویم ؟از فرط خجالت؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا تو را می پرستم و تنها تو را دوست
دارم خدایا به من قدرتی عطا کن که
بتوانم آن باشم که تو می خواهی .
خدایا تو را در بی کسیهایم به چشم دل
نظاره گر بوده ام ، چگونه باید تو را بخوانم؟
خود نمی دانم.
خدایا این تویی که همه ی وجودم را به
تو تقدیم می کنم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


با چشمهايم

با دستهايم

با لبانم

لبخند مي زنم به دنيا ...

و دنيا

خودش مي داند ...

لبخند من از شادماني

نيست !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اوج می ایستم ...

دستم را روی چشمانم می گذارم

و با انگشتانم حصاری می کشم از من تا تو ...

تا دنیایی که ساختی برایم و این روزها کم کم دارد ویران می شود !

نفس هایم به شماره می افتد ...

به دنبال پایانی برای آغازم !

در این فراز ...

آدمک ها چون نقطه های کوچکی که بی هدف منطق هستی را تکرار می کنند در رگ های زمین لول می خورند!

خطوط چهره ات در خاطرم خاکستریست و نگاهت بی رنگ ...

خوب آموخته ام نبودن از بودنی که سرتاسر شکستن است زیباتر است !

گام هایم پر از تردید است و دلم تنها ...

یک

دو

سه

.

.

.




 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


روزی دستانم را گرفتی و گفتی ببین... این دنیای ماست! دنیای ما آدمک ها پر از خطوط سیاه و سپید است ...

گر مرا می جویی میان این خطوط پنهانم ! گفتی دنیای ما دنیای عجیبی است ...

ساده دل می بندیم و ساده تر دل می شکنیم !

گفتی اگر بهانه ای برای ماندن در این دنیا نداری لحظه ای درنگ مکن !

ناگهان دستانم از تو خالی شد ...وتو پنهان شدی...

و من سالهاست بدنبال رد پایت تمام خطوط سیاه را می جویم ...

اما گاه آغاز ها و پایان هایم یکی می شود! می دانم که می دانی من از این منطق پرگار گونه خسته ام ...

چرخیدن و چرخیدن و نرسیدن ...!

 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن دم که باران می بارید و قطره های آن بر روی گونه ام مینشست تو را یافتم!
تو همان قطره بارانی بودی که بر روی چشمانم نشستی ،

قطره ای پر از محبت و عشق!
آن لحظه احساس کردم آن قطره ، قطره اشکم است که از چشمانم سرازیر شده !
اما آن یک قطره باران بود ، قطره بارانی که مرا عاشق کرد....
از آن لحظه هر زمان باران می بارید به زیر باران میرفتم بدون هیچ چتر و سرپناهی ...
باران می بارید و من خیس خیس در زیر قطره هایش می نشستم تا دوباره
تو را احساس کنم....

یک لحظه بغض گلویم را گرفت و قطره های اشک از چشمان سرازیر شد ....
قطره های اشکی که بوی باران میداد !
گویا یکی از آن قطره های اشک ، همان قطره باران بود که در چشمانم نشسته بود!
احساس کردم چشمانم عاشق شده اند ، عاشق باران و لحظه های بارانی...
حس غریبی بود .....

حسی که میگفت این قطره های اشک فرشته ایست که از آسمان بر گونه های من
میریزد....

یک لحظه چشمانم را به آسمان دوختم ، در میان آسمان ستاره زیبایی بود که نامش را تو گذاشتم

وتو چشمان خیست را به من دوخته بودی...

تو بودی که اشک میریختی و قطره های اشکت همراه با باران بر گونه های من
میریخت....
آری آن قطره از اشکهای تو بود نه از قطره های باران!
آن زمان بود که عاشق باران شدم ، عاشق تو و لحظه های بارانی
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
و کسی می گوید...
سر خود بالا کن...
به بلندا بنگر...
به بلندای عظیم...
به افق های پر از نور امید...
و خودت خواهی دید...
و خودت خواهی یافت...
خانه ی دوست کجاست...
خانه دوست در آن عرش خداست...
خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست...
و فقط دوست ، خداست...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
با این غروب از غم سبز چمن بگو

اندوه سبزه های پریشان به من بگو

[FONT=times new roman, times, serif]اندیشه های سوخته ی ارغوان ببین

رمز خیال سوختگان بی سخن بگو


آن شد که سَر به شانه ی شمشاد می گذاشت

آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو

[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر

ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک

با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو


از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح

با خامُشان غمزده ی انجمن بگو


زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت

وین موج خون که می زندش در دهن بگو


سرو شکسته نقش دل ما بر آّب زد

این ماجرا به آینه ی دل شکن بگو


آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد

سرو سیاه من ز غروب چمن بگو.

[/FONT]​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازعشق می سرایم و هی گریه می کنم

دیگر ز تو جدایم و هی گریه می کنم

سهم من است بی تو غم و غربت و قفس
محکوم انزوایم و هی گریه می کنم

دل بسته ام به عشق تو عمری گواه آن
این عاشقانه هایم و هی گریه می کنم

رفتی و رفت روشنی از کلبه ی دلم
ویرانه شد سرایم و هی گریه می کنم

در این سکوت یخ زده می پیچد ای عزیز
در گوش شب صدایم و هی گریه می کنم

جز اشک های سرد غریبی نمانده است
بر دشت گونه هایم و هی گریه می کنم

آری منم که زخمی عشقم بیا ببین
این درد بی دوایم و هی گریه می کنم

قربانی سیاهی این سرنوشت تلخ
بی جرم و بی خطایم و هی گریه می کنم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گمانم...
تنها رهگذر كوچه تنهايي من
قطره باران هاييست ملموس
كه به يمن قدم ياد نگاهت در دل
و به دلداري اين خسته وجود
در حريم نفسم مي بارند .
و همه هم فرياد ..
شعر زيبايي چشمان تو را مي خوانند.
به گمانم حتي ..
گل نيلوفر احساساتم
كه زمان هاست دلش پژمرده
به اميد حضور سبزت
و به روياي هوايي تازه
مي رود تا فردا..
و شعف وار...
به احساس زمان مي خندد.
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شب وقتی تنها میشم حس می کنم پیش منی،
دوباره گریم می گیره انگار تو آغوش منی

روم نمیشه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه،
با اینکه نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه

بارون میباره و تو رو دوباره پیشم می بینم،
اشک تو چشام حلقه میشه دوباره تنها میشینم

قول بده وقتی تنها میشم بازم بیای کنار من،
شبای جمعه که میاد بیای سرِ مزارِ من

دوباره باز یاد چشات زمزمه ی نبودنم،
ببین که عاقبت چی شد قصه ی با تو بودنم

خاک سرِ مزارِ من نشونی از نبودنم ،
دستای نامردم شهر جنازه ام ربودنه

به زیر خاکمو هنوز نرفتی از یاد من ،
غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من

دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم ،
رو سنگ قبرم بنویس تنهاترین تنها منم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هرگز آرزو نکرده ام
يک ستاره در سراب آسمان شوم
يا چو روح برگزيدگان
همنشين خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمين جدا نبود ه ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روي خاک ايستاده ام
با تنم که مثل ساقهء گياه
باد و آفتاب و آب را
مي مکد که زندگي کند

بارور ز ميل
بارور ز درد
روي خاک ايستاده ام
تا ستاره ها ستايشم کنند
تا نسيمها نوازشم کنند

از دريچه ام نگاه مي کنم
جز طنين يک ترانه نيستم
جاودانه نيستم

جز طنين يک ترانه آرزو نمي کنم
در فغان لذتي که پاکتر
از سکوت سادهء غميست
آشيانه جستجو نمي کنم
در تني که شبنميست
روي زنبق تنم
بر جدار کلبه ام که زندگيست
يادگارها کشيده اند
مردمان رهگذر:
قلب تيرخورده
شمع واژگون
نقطه هاي ساکت پريده رنگ
بر حروف درهم جنون

هر لبي که بر لبم رسيد
يک ستاره نطفه بست
در شبم که مي نشست
روي رود يادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟

اين ترانهء منست
- دلپذير دلنشين
پيش از اين نبوده بيش از اين
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


حتی در آغوشت که فاصله ها

به اندازه صدای نفسهای گره خورده بهم است یا ...

به اندازه نگاه جنون آمیز چشمانمان ...

با این همه نزدیکی اما دوری !

به اندازه یك دلتنگی طولانی ...

به اندازه یك چشم انتظاری ...

باز هم برایم دست نیافتنی هستی ...

با این وجود هنوز هستم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم

از من و هرچه در من نهان بود
ميرميدي
ميرهيدي
يادم آمد که روزي در اين راه
ناشکيبا مرا در پي خويش
ميکشيدي
ميکشيدي
آخرين بار
آخرين بار
آخرين لحظهء تلخ ديدار
سر به سر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گوش کردم
خش خش برگهاي خزان را


باز خواندي
باز راندي
باز بر تخت عاجم نشاندي
باز در کام موجم کشاندي
گرچه در پرنيان غمي شوم


سالها در دلم زيستي تو
آه،هرگز ندانستم از عشق
چيستی تو
کيستي تو
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو که در باور مهتابی عشق , رنگ دریا داری...
فکر امروزت باش... !
به کجا می نگری...؟ زندگی ثانیه است....
وسعت ثانیه را می فهمی...؟
هیچکس تنها نیست...
ما "خدا" را داریم...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هيچ جز حسرت نباشد كار من بخت بد، بيگانه ئي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من

واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مي نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا

گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است

گاه مي نالد به نزد ديگران
«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«اين زن افسرده مرموز نيست»

گاه مي كوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند

گاه مي گويد كه، كو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو

من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست

همزباني نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش

از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست

آه، اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من، راز زني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو

راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه، اينست آنچه رنجم مي دهد
ورنه، كي ترسم ز خشم و قهر تو
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز


انـدکی زیر باران بمان!
ابـــرها

را بوسیده ام تا بــوسه بارانت کنند...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق را بی سبب عنوان مکن

خواهش از بهر ستم خواهی انسان مکن
عشق در سینه نگهدار و هیچ فاش مگو
چون که تاریک است این راه و از آن یاد مکن
عشق آیینه قلب است در آن زنگی نیست
لیک این جمله نگهدار و عنوان مکن
در درون مایه عشقت ز جفا دوری کن
آشکارا زین سخن هیچ کجا یاد مکن
اگر از بهر کسی در عشق مردی. مردی
ورنه از جورو جفا عشق فریاد مکن
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دلم سخت گرفته است
ازين ميهمان خانه مهمان كُش كه روزش نيز تاريك است
...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم تنگ است ميان اين همه رنج، غم و اندوه
زمستان آمد
و من
در حسرت پاييز
برگ هاي درخت چنار همسايه را مي شمردم ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي



باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگام کن ببین غریب و تنهام
خسته ام ولی به فکر فردام
نگام کن ببین دارم می خونم
به پای عهد و قرارمون می مونم

نگام کن تو این شهر درندشت
هنوز از چشام می گیره یاد تو اشک
تو می خوای بری تنهام بذاری
دیگه داره باورم می شه دوستم نداری
حالا که می خوای بری تنهام بذاری
تن شکسته ام مال تو یادگاری

چشای خیسم باشه برای وقتی
که خواستی بازم بگی دوستم نداری
چشای سرد پنجرمون که باشه
دفتر خیس پنجرمون که باشه

یادت میاد از اون روزا که زیر بارون
تر میشد از عشق پنجره نگامون
شکستی غرورمو شکستی
بگو شکستی چرا همه عهدی که بستی

رفتی نموندی رفتی و نموندی
تو خیال کردی با این اداها دلمو سوزوندی
حالا برو حالا تنها برو حالا که اومدی حالا تنها برو
می دونی نمیتونی با اینکه اومدی حالا پیشم بمونی . . .
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اگر تاریکم
مثل شب های دگر
پشت این پنجره ها
تو چرا خاموشی ؟
*
من اگر می بارم
مثل باران بهار
تو چرا نمناکی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا