كوي دوست

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر دم چو شرر زبانه می گیرم

پیوسته تو را بهانه می گیرم

گاهی به امید آن که می آیی

گرد از سر و روی خانه می گیرم

با عکس تو من چه مجلس ختمی

در خلوت خود شبانه می گیرم

گه موی تو شانه می زنم، گاهی

تابوت تو را به شانه می گیرم

تو جانب خود گرفتی و رفتی

من جانب خویش را نمی گیرم

با کوچکی ام سراغ کویت را

از وسعت بی کرانه می گیرم

روزی که محک خورند گوهر ها

آن روز تو را نشانه می گیرم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگِ خاک می کرد
برگِرد خاک می گشت
گَرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج ناز پرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

 
آخرین ویرایش:

Data_art

مدیر بازنشسته
سلام. تازه وارد.

سلام. تازه وارد.

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگِ خاک می کرد
برگِرد خاک می گشت
گَرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج ناز پرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

 

Data_art

مدیر بازنشسته
آموخته ام ...... بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .
آ‌موخته ام ...... وقتي كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود.
آموخته ام ...... تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تومرا . شاد كردي .
آموخته ام ...... داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد .


آموخته ام ...... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام ...... كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم .


آموخته ام ...... كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند .
آموخته ام ...... كه پول شخصيت نمي خرد .
آموخته ام ...... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند

آموخته ام ...... كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد .
آموخته ام ...... كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان .
آموخته ام ...... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد .
آموخته ام ...... كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم.
آموخته ام ...... كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... كه فرصتها هيچگاه از بين نمي روند ،‌ بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد.
آموخته ام ...... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... كه نمي توانم احساسم را انتخاب كنم اما مي توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم.
آموخته ام ...... كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد .


آموخته ام ...... بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است : وقتي كه از شما خواسته مي شود ،‌ و زماني كه درس زندگي دادن فرا مي رسد .

آموخته ام ...... كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست اوست و قلبي است براي فهميدن وي .
 

Data_art

مدیر بازنشسته
دو دوست


دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد:((امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسيد:((بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟)) ديگري لبخند زد و گفت:((وقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))
 

Data_art

مدیر بازنشسته
قصر خدا


قصر خدا
پيش از اينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس و خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان
رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ، جوابش آتش است
تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ، دورت مي كند
كج گشودي دست ، سنگت مي كند
كج نهادي پاي ، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود

نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود


*****


تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست و رويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
مي توان مثل علف ها حرف زد
با زبان بي الفبا حرف زد
مي توان درباره هر چيز گفت
مي شود شعري خيال انگيز گفت ...


*****


تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي از من به من نزديك تر




از رگ گردن به من نزديك تر….




زنده ياد قيصر امين پور
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گوش کن،
یک نفر آن طرف پنجره‌ی بسته تو را می‌خواند
و نسیم لای این پرده‌ی آویخته را می‌کاود
تا تو را دریابد
نور خورشید که از منزل پر مهر خدا آمده است
لب درگاه تو در یک قدمی می‌ماند
قلب این پنجره از دست غم این پرده به تنگ آمده است
پرده را برداریم
دل این پنجره را باز کنیم...
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
می نویسم تا بدانی دل شکستن هنر نیست
نه دگر نگاهم را برایش هدیه می کنم
و نه دیگر دم از فاصله ها میزنم
و نه با شعر هایم دل تنگی ها را فریاد می زنم
فقط شعر می نویسم
تا با بیته هایم نام او
را قافیه کنم
شاید نا مهربانی هایش را باور کند................
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطمئن باش و برو
ضربه ان کاری بود دل من سخت شکست
و چه زشت به من و ساده گی ام خندیدی
به من و عشق پاک که پر از یاد تو بود
و خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو، برو تا راحت تر تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم.........
 

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دانم اشک ریختن و خون ریختن برای کسی که به فکرمن نیست جنون است. دیوانگی است حماقت است هیچ دوست ندارم که من سیلاب اشک از دیده روان سازم وتو بر دلدادگیم لبخند زنی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدای این سكوت من
سكوت بی صدا شده
صدای گریه های من
گریه بی صدا شده

چه خنده های زوركی
به زور نشوندم رو لبم
چه اشكهای یواشكی
پیشت میریختم تو دلم

چه روزاكه شكستمو
شكستنمو ندیدی
من موندمو تنهاییام
با روزگار لعنتی

آروم بگیر ای دل من
اونكه دلش پیش تو نیست
بهتره تو هیچی نگی
تو تقویم تو خوشی نیست

حرفهای من بی اثره
هر چی بگم تو عاشقی
تو عاشق كسی شدی
كه شد عاشق دیگری
 

Data_art

مدیر بازنشسته
هنر گام زمان

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندم و آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجند نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تو بودن

و

خاموشی

این اتفاقی ست که باور باید کرد

مثل قناری

که بر شاخه ای یخ زده

نمی خواند

با تو بودن

مثل اندیشه محض

این باوری ست که اتفاق افتاده است

مثل شاخه ای

که در انتظار برف نشسته است

.

.

.

با تو بودن

و خاموشی...؟!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حقمو میخوام ای خدا
حقمو من از این شبها
از گذر ثانیه ها
از این سرای پر گناه

حقمو میخوام ای خدا
از این هجوم بی صدا
از این سقوط آدما
میون این همه گناه

حقمو میخوام ای خدا
ازتو که هستی اون بالا
فقط میخوام جایی باشم
که نباشن دورم آدما

حقمو من از تو میخوام
منو بیار تو اون بالا
این تن خاکیم رو بگیر
بذار میون آدما
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا ببخش که اینچنین

آرام

پا در راه کج گذاشته ام !

اینچنین ساکت

اینچنین خاموش

مرا ببخش ...

که نتوانستم مثل ابر بهاری گریه کنم

پاک شوم

مثل کودکی شوم

که هرچه پاهایش

بزرگ میشود

بالهایش کوچک وکوچکتر میشوند ...!

مرا ببخش ...
 

Data_art

مدیر بازنشسته
ساده رنگ
آسمان آبي تر
آب آبي تر
من درايوانم رعنا سر حوض
رخت مي شويد رعنا
برگ ها مي ريزد
مادرم صبحي مي گفت :‌ موسم دلگيري است
من به او گفتم : زندگاني سيبي است ‚ گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره اش تور مي بافد مي خواند
من ودا مي خوانم گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي ‚ مرغي ‚ ابري
آفتابي يكدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پيدا شده اند
من اناري را مي كنم دانه به دل مي گويم
خوب بود اين مردم دانه هاي دلشان پيدا بود
مي پرد در چشمم آب انار : اشك مي ريزم
مادرم مي خندد
رعنا هم.

سهراب سپهری.
 

Data_art

مدیر بازنشسته
جهنم
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
این کار شما تروریسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید
 

Data_art

مدیر بازنشسته
جواب اشک ها​
دکتر علی شریعتی :
دنیا را بد ساخته اند
کسی را که دوست داری تو را دوست ندارد
کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری
و
کسی که هم تو او را دوست داری,هم او تو را
به رسم و آئین زمانه به هم نمیرسید

دو تا اشک نقره ای روی صورت برفی تو
آروم آروم اومدن پائیین توی حس بی حرفی تو
دو تا قلب منتظر,دوتا دست بی پناه
اشک هایم را که جواب خواهد داد,اشک های یک بی گناه
چه کسی مارا جدا کرد کدام باد پائیزی
برو از پیشم
اما
قول بده:
یک قطره اشک هم نریزی
بعد من دنیایت رنگین تر باشد,الهی
همه هستیم را بردی دنیا
از من دگر چه خواهی
توی دنیایی که حتی رنگ برگ درختش
رنگ اسکناس سبزه
توی دنیایی که عاشقی,راستی,جوان مردیپ
به یک سکه هم نمی ارزه
توی دنیای بزرگی که سرتاسرش پر شده از
آدمای هرزه
نمیدانم:
چه کسی مارا جدا کرد کدام باد پائیزی
برو از پیشم
اما
قول بده یک قطره اشک هم نریزی
چه کسی جدا کرد
دوتا قلب منتظر
دوتا دست بی پناه
کدام باد پائیزی
چه کسی جواب اشک هایم راخواهد داد
اشک های یک بی گناه
اشک هایی که تو میریزی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمهایم غمگین است ...

اما ...

هنوز به امید دیدارت می درخشد ...

حتی در شب ...

مانند ستاره های خدا ...!

چشمهایم تاریک است ...

اما ...

هنوز می بیند ...

چشمهایم بارانیست ...

اما ...

آنها را به بال پروانه ای سپردم که ...

نمیدانم ...

شاید از دیار تو عبور کند ...
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشكي نه بر لب‌هاي من آهي

نه جان بي‌نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي‌فروغم را نشاني از سحرگاهي

نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارد خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي

بديدار اجل باشد اگر شادي كنم روزي
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهي

كيم من؟ آرزو گم كرده‌اي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نه همراهي

گهي افتان و خيزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهي بر نظرگاهي

رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكب‌ها
به اقبال شرر نازم كه دارد عمر كوتاهی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در رویاهایم نیز

هیچ گاه کنارت نبوده ام

و دست در دست

بر روی شن های ساحل

با تو قدم نزده ام

در رویاهایم نیز

همیشه از دور به تو سلام می کنم

همیشه از دور با تو حرف می زنم

و همین که به تو نزدیک می شوم

رویا تمام می شود . . .

بعد از آن

من می مانم و

حسرت حس لامسه ام . . . !
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
آتشی در سـینه دارم جاودانی
عمر من مرگیست نامش زندگانی

رحمتی کن کز غمت جان می‌سپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم

کی نهی بر سـرم پای ای پری از وفاداری
شد تمام اشک من بس در غمت کرده‌ام زاری

نوگلی زیبا بود حسن و جوانی
عطر آن گل رحمت است و مهربانی

نا پسندیده بود دل شکستن
رشته‌ی الفت و یاری گسستن

کی کنی ای پری ترک ستمگری؟
می‌فکنی نظری آخر به چشــم ژاله بارم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد
 

R-ALI

عضو جدید
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

مولوی
 

Data_art

مدیر بازنشسته
حکمت خدا


گنجشک با خدا قهر بود.......روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد.....
و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفت ه بود؟ و سنگيني بغضي راه کلامش بست.
سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي.
گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي! اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت ...
هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد ...
 

R-ALI

عضو جدید
یک نفس ای پیک سحری

بر سر کویش کن گذری

گو که ز هجرش به فقانم به فقانم

ای که به عشقت زنده منم

گفتی از عشقت دم مزنم

من نتوانم، نتوانم،نتوانم

من غرق گناهم تو عذر گناهی

روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی

چه شود گرمرا رهانی ز سیاهی

چون باده به جوشم، در جوش و خروشم

من سر زلفت به دو عالم نفروشم

یک نفس ای پیک سحری

بر سر کویش کن گذری

گو که ز هجرش به فقانم به فقانم

ای که به عشقت زنده منم

گفتی از عشقت دم مزنم

من نتوانم، نتوانم،نتوانم

همه شب بر ماه و پروین نگرم

مگر آید رخسارت در نظرم

چه بگویم چه بگویم به که گویم این راز

غم این بس که مرا کس نبود دم ساز

یک نفس ای پیک سحری

بر سر کویش کن گذری

گو که ز هجرش به فقانم به فقانم

ای که به عشقت زنده منم

گفتی از عشقت دم مزنم

من نتوانم، نتوانم،نتوانم
 

R-ALI

عضو جدید
وقتی که بغض کهنه گلوگیر می شـود
احساس می کنم که دلم پیر می شود


محتـاج چشمـهـای تــوام ای قــرار دل
قدری شتاب کن به خـدا دیر می شود



تو نیمـه نهـان منـی بـی دلیـل نیسـت
کز زنـدگـی بی تـو دلم سیر می شود


برگرد ای بهار که خواب و خیال عشق
با بازگشت چشم تـو تعبیـر می شود


اشک ندامت من و خون گریه های دل
از هرم یـک نـگاه تـو تبخیـر می شـود


چیزی ز خود ندارم و این شعر تازه هم
وصف نگاه توست که تقریر می شود

 

pink83

عضو جدید
خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.

بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثۀ ساعقه بودن در باد.
همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا