ترسم که روز حشر عنان بر عنان رودیارب این شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست![]()
روزِ وصلِ دوستداران یاد بادترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شراب خوار
حافظ
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلاتا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو بداد من رسی من بخدا رسیده ام
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
حافظ
تو را مانند«گل»گفتم، ز داغ شرم میسوزم[FONT=times new roman, times, serif]رواق منـظر چشم مــن آشیــانۀ توست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کرم نما و فرودآ که خانه ، خانۀ توست[/FONT]
تو را مانند«گل»گفتم، ز داغ شرم میسوزم
ز چشم آینه دیدم که تو بر«خویش» مانندی
ما بي غمان مست كه دل از دست داده ايم[FONT=times new roman, times, serif]یـارم تویی در عــالم، یـار دگر ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا در تنم بُوَد جان، دل از تو بر ندارم[/FONT]
ما بي غمان مست كه دل از دست داده ايم
همراز عشق و هم نفس جام و باده ايم
دل در مويت دارد خانه[FONT=times new roman, times, serif]من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]که عِنان دل شیدا به لبِ شیـرین داد[/FONT]
دل در مويت دارد خانه
مجروح گرد چو زني هردم شانه
هنوز رخنۀ دل وقفِ عشقِ توست،بیا
که این خرابه همانست کاندر آن بودی
یادباد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
درد ماررا میست پایان الغیاث
هجرمارا نیست پایان الغیاث
لب تو مي مذاب و ساغر كانست
جسم تو پياله و شرابش جان است
آن جام بلورين كه ز مي خندان است
اشكيست كه خون دل درو پنهاست
تا باز شناختم من اين پاي ز دست
اين چرخ فرومايه مرا دست ببست
افسوس كه در حساب خواهند نهاد
عمري كه مرا بي مي و معشوقه گذشت
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشمتا ساخته شخص من و پرداختهاند
در زیر لگد کوب غم انداختهاند
گوئی من زرد روی دلسوخته را
چون شمع برای سوختن ساختهاند
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
درين مقام مجازي بجز پياله مگير
درين سراچه بازيچه غير عشق مباز
هاتفی از گوشه ی میخانه دوشزهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور
زهی حلاوت لب لااله الالله
هاتفی از گوشه ی میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنــــــوش
آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه ورشهریارا بی رفیق خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می رود تنها چرا؟
آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه ور
تا تو نادانسته و بی آگهی نانی خوری
در ازای آن اگر از تو نباشد یاریی
آن نه نان خوردن بود، دانی چه باشد مدبری
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجایارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هرکس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
حافظ
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |