بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
هی..همجین..

قربونت داداش
فدات:w02:

من این چیزا حالیم نیست!!!:w00::w00:
فردا همه تشکرات میدی به من!!!!:w07::w07:

چندمین باره داری سرم کلاه میمالی!!!!!!!!!!!!11:crying::crying:



باور کن راس میگم به مدیرای سایتم گفتم من تشکرام دم به دیقه میاد و میره باور نداری از آرچی آرچ بپرس !!!!!!!!1:smile:
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
به به!!
ببین کی اینجاست؟؟؟:w02:
سلام خان داداش
چاکریم:gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با با بی اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- «
ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
«
اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

samin-1

عضو جدید
سلام ارام جونم سلام پاکر خوبین؟؟؟؟؟؟

مجید جان دلبندم اونی که به سر می مالن یه چیز دیگه است نه کلاه!!!!!!!!!!!!!!!!!اینو به مجید گفتم:D:D:D
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربارفروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرميگفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگهاوس، صاحب مغازه، با با بی اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرونكند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكهبتوانم پولتان را ميآورم
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوانايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چهميخواهد خريد اين خانم با من
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليستخريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه يوزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكهكاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفهي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايتخنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه يترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربارفروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليستخريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري،خودت آن را برآورده كن »



خیلی قشنگ بود مرسی :gol::gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
زن نمی دانست که چه بکند؛ شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید ، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سردیگران داد و فریاد می کند آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است.

.زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود . روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد ، شاید چاره ای شود ! راه سخت و دشوار کوهستان را گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت ، خود را به کلبه ی راهب رساند ،قصه ی خودش را به او گفت در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد .....راهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !!! .....- ببر کوهستان !! ... آن حیوان وحشی؟ !! - بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند . .......و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت .نیمه شب از خواب برخاست . غذایی را که آماده کرده بود ، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد . آن شب ببر بیرون نیامد......چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان ، غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و نگاهی کرد ......باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت .... هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند ..... این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها ، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد ، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد ... زن خیلی خوشحال شد . چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.
طوری شده بود که ببر برسر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جو یی ، ترس و وحشتی در
میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود
می گذاشت ، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا انکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل
ببر کند و روانه ی خانه اش شد ..... صبح که شد ، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست ...... فکر می کنید آن راهب چه کرد ؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی
انداخت که در کنارش شعله ور بود !! زن ، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید !! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت : " مرد تو از آن ببر کوهستان ، بدتر نیست ،توئی که توانستی با صبر و حوصله ، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی ، توان مهار خشم
شوهرت را نیز داری ، محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
چشمم روشن:weirdsmiley:
نکنه جیگر جدید درآوردی؟؟؟!!!!:w00:

تو که تا حالا به من میگفتی جییییییییگر!!:w00:

دارم برات!!:w07::w07::w07:



آتراد جان باور کن 10 دیقس دارم به پستات میخندم دلم درد گرف بابا نگو دیگه :biggrin: دمت گرم

من جیگر زیاد دارم هر کدومشونم ی مزه میده :smile: شما ی جور محمد حسینم ی جور :gol:
 

Similar threads

بالا