بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اون شب نمیام!!!

آخه چرا؟ من که دلم واست خیلی تنگ میشه :whistle::whistle:
نه جدی چرا نمیتونی بیای؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ديوانگان

تاريكي و نور بود؛ بينا و كور بود. زن و شوهري بودند كه عقلشان پارسنگ برمي داشت. اين زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و براي پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر كوچكتر كه اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود. ر

روزي از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شكر خدا آن قدر زنده ماندم كه شماها را روپاي خودتان بند ديدم. خواهرهايت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. براي برادرت زن خوشگلي گرفتم و سرشان را گذاشتم رو يك بالين. ديگر آرزويي ندارم به غير از اينكه براي تو هم زني بگيرم و به زندگيت سر و ساماني بدهم.» ر

قباد گفت «من زن بگير نيستم؛ مي خواهم تك و تنها زندگي كنم.» ر

مادرش گفت «اين حرف را نزن تو را به خدا؛ زمين به مرد بي زن نفرين مي كند. اگر مي خواهي شيرم را حلالت كنم بايد زن بگيري.» ر

و آن قدر اين حرف ها به گوش پسر خواند كه او را راضي كرد و دختر خوش بر و بالايي براش دست و پا كرد و با هم دست به دستشان داد. ر

زن قباد با اينكه كمي چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقيه اهل خانه در صلح و صفا زندگي مي كرد. يك روز سرگرم آب و جاروي حياط بود كه يك دفعه تلنگش در رفت و در همين موقع بزي كه توي حياط بود بع بع كرد. زنك خيال كرد بز فهميده كه تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزي گفت «اي بز بيا سياه بختم نكن. قول بده اين قضيه پيش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بويي نبرد, در عوض, من هم گوشواره هايم را به گوشت مي كنم و النگوهايم را به دستت.» ر

بز باز بع بع كرد و ريش جنباند. ر

زن گفت «قربان هر چه بز چيز فهم است.» ر

و زود رفت گوشواره هاش را كرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش. ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در اين ميان مادرشوهرش سر رسيد و ديد به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو. گفت «كه به گوش و دست اين بز گوشواره و النگو كرده.» ر

زن دويد جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بين خودمان بماند. داشتم حياط را رفت و روب مي كردم كه يك دفعه تلنگم در رفت. بز شنيد و بع بع كرد. رفتم پيشش و خواهش كردم اين راز بين من و او بماند و جايي درز نكند. او هم قبول كرد و من گوشواره ها و النگوهايم را دادم به او كه اين قضيه را جايي بازگو يكند. تو را به خدا شما هم به او بگو كه آبرويم را پيش كس و ناكس نبرد و رازم را فاش نكند و به پدرشوهرم نگويد.» ر

مادرشوهر رفت پهلوي بز و گفت «اي بز! به هيچكي نگو كه تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پيرهن گلدارم را تنت مي كنم و چادر ابريشمي ام را مي بندم به كمرت.» ر

بز بع بع كرد و مادرشوهر رفت پيرهن گلدار و چادر ابريشميش را آورد پوشاند به بز. ر

در اين بين پدرشوهر زن سر رسيد و پرسيد «اين چه مسخره بازي اي است كه درآورده ايد؟ چرا رخت كرده ايد تن بزي و زلم زيمبو بسته ايد به او؟» ر

بز بع بع كرد. مادرشوهرش گفت «اي داد بي داد! به اين هم گفت.» ر

بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «كاريت نباشه! عروسمان سرفيد و بز فهميد او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز كه قضيه بين خودشان بماند؛ اما بز نتوانست اين سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پيرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با اين چيزها سرگرمش كرديم كه به كس ديگري نگويد. حالا هم كه خودت ديدي خنگ بازي درآورد و به تو هم گفت.» ر

پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرين بزي! اگر به كسي چيزي نگويي من كفش هاي ساغريم را كه تازه خريده ام مي كنم پاي تو.» ر

و رفت كفش هاش را آورد و به پاي بز كرد.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در اين موقع برادرشوهر زن از راه رسيد. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسيد «اين كارها چه معني مي دهد؟» ر

ماجرا را براش شرح دادند و او هم كلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز. ر

حالا بيا و تماشا كن! بز گوشواره به گوش, پيرهن به تن, چادر به كمر, النگو به دست, كفش به پا و كلاه به سر ايستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسي به او مي گفتند «اي بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگويي كه تلنگ زنش در رفته كه بي برو برگرد سه طلاقه اش مي كند و از خانه مي اندازدش بيرون.» ر

هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر كدام با خواهش و تمنا به بز سفارش مي كردند كه اين راز را پيش قباد فاش نكند كه قباد سر رسيد و همين كه بز را به آن وضع ديد, پرسيد «چرا بز را به اين ريخت درآورده ايد؟» ر

مادرش گفت «چيزي نيست! اتفاقي است كه افتاده و ديگر هيچ كاريش نمي شود كرد. فقط بين خودمان بماند. زنت داشت تو حياط آب و جارو مي كرد كه يك دفعه از جايي صدايي درآمد. بز فهميد صدا از كجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز كه قضيه فيصله پيدا كند و خبر جايي درز نكند. در اين موقع من رسيدم و همين كه فهميدم حيثيت عروسم در خطر است, معطل نكردم و تند رفتم پيرهن و چادرم را آوردم كردم تنش كه راضي بشود و راز عروسم را فاش نكند. پدر و برادرت هم يكي بعد از ديگر آمدند و وقتي ديدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم كفش و كلاهشان را پيشكش بز كردند. همه اين كارها را كرديم كه بز چفت و بست دهنش را محكم كند و حقيقت را به تو نگويد؛ اما شك نداشته باش كه اين جور وصله هاي ناجور به زن تو نمي چسبد و صدا از زنت درنيامده و بز عوضي شنيده.» ر

وقتي قباد اين حرف ها را شنيد, از غصه دود از كله اش بلند شد. گفت «ديگر نمي توانم بين شما ديوانه ها زندگي كنم. اينجا مبارك خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.» ر

آن وقت از خانه زد بيرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجراي زن و كس و كارش را براي آن ها تعرف كرد و آخر سر گفت «حالا شما بگوييد من با اين ديوانه ها چه كار كنم؟» ر

مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فك و فاميل تو خون است و نمي دانيم با اين ديوانه ها چه كار كنيم؛ اما چرا بز را نكشتي كه اين همه آبروريزي بار نياورد؟» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پدرزنش گفت «غلط نكنم عقل داماد ما هم مثل عقل كس و كارش پارسنگ مي برد. يك بز پيش كس و ناكس آبرويش را دارد مي برد؛ آن وقت زن و زندگيش را ول كرده آمده اينجا و از ما مي پرسد چه كار كند.» ر

قباد گفت «من ديگر نمي توانم در ميان شما ديوانه ها زندگي كنم. از اين شهر مي روم به يك شهر ديگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمي گردم؛ والا هيچ وقت پايم را تو اين شهر نمي گذارم و همان جا مي مانم.»ر

اين را گفت و گيوه هايش را وركشيد و بي معطلي راه افتاد. ر

رفت و رفت تا رسيد به شهري در آن ور كوه. كمي در بازار و كوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سكوي خانه اي نشست. ر

در اين موقع يكي از تو خانه آمد بيرون و ديد مرد غريبه اي نشسته رو سكو. بعد از سلام و احوالپرسي دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و يك كاسه آش شب مانده آورد براش. ر

قباد ديد كاسه از بيرون خيلي بزرگ است؛ اما از تو قد يك فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر كشيد و رفت تو نخ كاسه. خوب زير و روش را وارسي كرد. فهميد از روزي كه در اين كاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلي و كم كم كاسه از تو شده قد يك فنجان. ر

قباد كاسه را برد لب جو. اول خوب ريگ مال و گل مالش كرد, بعد آن را پاك و پاكيزه شست و برگشت كاسه را داد دست صاحبش. صاحب كاسه مات و مبهوت به كاسه نگاهي انداخت و سراسيمه دويد تو حياط و فرياد زد «كاسه گشادكن آمده! خانه آباد كن آمده!» ر

اهل خانه و در و همسايه ها مثل مور و ملخ ريختند بيرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همين كه از ماجرا مطلع شدند سراسيمه رفتند كاسه هاشان را آوردند پيش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهي مي دهيم؛ كاسه هاي ما را گشاد كن.» ر
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آخه چرا؟ من که دلم واست خیلی تنگ میشه :whistle::whistle:
نه جدی چرا نمیتونی بیای؟
نگو باورم میشه!!!!
نگفتم نمی تونم بیام گفتم نمیام!!شما همین جوریش کلی بهم زور میگید!!هی میگید پذیرایی پذیرایی!!!وای به اون شب!!!!:w15:
نه محمدصادق جدی الان خانواده در مرحله ی له کردن منه!!!مادرم کم مونده آقم کنه!
اونشب نباشم در جمع خانواده دیگه علنا ترورم می کنن!:w25:
ما هم همیشه دیر می خوابیم.اونشب احتمالا خیلی دیر می خوابیم!اگه تونستم حتما لیز می خورم میام
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گذريم! قباد چند روزي در آن شهر ماند. مردم از اين خانه و آن خانه كاسه هاشان را مي آوردند پيشش و او هم كاسه ها را مي برد لب جوي آب براشان گشاد مي كرد و مزد مي گرفت. آخر سر از اين وضع خسته شد. با خود گفت «اين ها از كس و كار من ديوانه ترند.» ر

و راه افتاد طرف يك شهر ديگر. ر

چله زمستان به شهري رسيد كه همه اهالي آن از زور سرما مثل بيد مي لرزيدند و آه و ناله مي كردند و هر كس براي مقابله با سرما دست به كار عجيب و غريبي زده بود. عده اي وسط لحافشان را سوراخ كرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور كمرشان را محكم بسته بودند. عده ديگري ديگ آب بار گذاشته بودند و زيرش آتش مي كردند كه آب بجوش بيايد و بخار آب گرمشان كند. تعدادي هم گل داغ مي كردند و به بدنشان مي ماليدند. ر

خلاصه! غوغايي برپا بود و هر كس يك جور با سرما دست و پنجه نرم مي كرد. ر

قباد به خانه اي رفت. با چوب كرسي ساخت و از پنبه و كرباس لحاف بزرگي دوخت و از هيزم زغال درست كرد و كرسي گرم و نرمي راه انداخت. اهل خانه, كوچك و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپيدند زير كرسي و تازه فهميدند گرم شدن يعني چه! ر

طولي نكشيد كه خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالي شهر رسيد. مردم دسته دسته آمدند پيش قباد. پولي خوبي دادند به او كه براي آن ها هم كرسي بسازد. ر

قباد پول هاش را تبديل كرد به سكه طلا و با خود گفت «اين ها هم از همشهري هاي من ديوانه ترند.» ر

باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسيد به شهري و ديد مردم جلو خانه اي جمع شده اند و جار و جنجال عجيب و غريبي راه افتاده است. جلوتر كه رفت فهميد عروس آورده اند كه ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در كوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله اي برپا شده. خانواده عروس مي گويد بايد سردر خانه را خراب كنند تا عروس برود تو و خانواده داماد مي گويد چرا آن ها بايد سردرشان را خراب كنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش كمي كوتاه بشود و راحت برود تو حياط.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا عروس را صحيح و سالم و بي دردسر ببرم تو خانه, طوري كه نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.» ر

عده اي گفتند «اين كار شدني نيست.» ر

عده اي ديگر گفتند «اگر شدني باشد ما حرفي نداريم.» ر

و باز شروع كردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول كردند حل اين مشكل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطي كه اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفي صرف نظر كند و هيچ ادعايي نداشته باشد. ر

قباد رفت پشت عروس ايستاد و بي هوا يك پس گردني محكم زد به او. عروس گفت «آخ !» و سرش را خم كرد و از در پريد تو. ر

مردم بنا كردند به شادي و پايكوبي. قباد هم صد اشرفي گرفت و راهي شهر ديگري شد. ر

دم دماي روز سوم رسيد به شهري و در همان كوچه اول ديد در خانه اي باز است و مردم شانه به شانه ايستاده اند و يك زن و دختر دارند زارزار گريه مي كنند. ر

قباد رفت جلو و پرسيد «چه خبر است؟» ر

گفتند «دختر فرماندار رفته پنير از كوزه در بياورد, دستش تو كوزه گير كرده. مشگل را با داناي شهر در ميان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بيشتر وجود ندارد يا بايد كوزه را بشكنيد, يا بايد دست دختر را ببريد. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است يكي از آن ها را ببرند.» ر

قباد پرسيد «آن زن و دختر چرا شيون و زاري مي كنند؟» ر

جواب دادند«فرماندار فرستاده دنبال قصاب كه بيايد دست دختر را قطع كند؛ مادر و خواهر دختر هم گريه مي كنند.»ر

قباد گفت «من دست دختر را طوري از كوزه در مي آورم كه نه كوزه بشكند و نه دستش صدمه ببيند.» ر

گفتند «اگر مي تواني چنين كاري بكني بيا جلو و هنرت را نشان بده.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
قباد رفت جلو, كوزه و دست دختر را خوب وارسي كرد؛ ديد دختر يك تكه پنير گنده گرفته تو مشتش و تقلا مي كند آن را از كوزه در بياورد. ر

قباد يك وشگون قايم از پشت دست دختر گرفت. دختر كه انتظار چنين كاري را نداشت هول شد پنير را ول كرد و دستش را از كوزه درآورد. ر

مردم از شادي به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند كردند و از او خواستند به جاي داناي شهرشان بنشيند و مشكلاتشان را حل و فصل كند. اما قباد زير بار نرفت. فكر كرد ماندن عاقل در شهر ديوانه ها صلاح نيست و از آنجا راه افتاد رفت به يك شهر ديگر. ر

هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود كه ديد عده زيادي دور كپه خاكي جمع شده اند و خيلي نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسيد «چي شده؟» ر

گفتند «مگر نمي بيني! زمين دمل درآورده؛ مي ترسيم حالا حالاها دملش سر وا نكند و آزارش بدهد.» قباد گفت «حكيم بياريد تا درمانش كند.ر»

گفتند «حكيم نداريم.» قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا درمانش كنم.» ر

گفتند «حرفي نداريم! اما به شرطي كه نصفش را بعد از درمان بگيري.» ر

قباد گفت «قبول است.» ر

و پنجاه اشرفي گرفت و بيل برداشت كپه خاك را تو صحرا پخش كرد. ر

همه خوشحال شدند و بقيه مزدش را دادند و به او اصرار كردند كه پيش آن ها بماند؛ اما قباد راضي نشد. با خود گفت «به هر شهري كه مي روم مردمش از همشهري ها و كس و كار خودم ديوانه ترند. بهتر است بروم به يك شهر ديگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.» ر

و پيش از آن كه وارد شهر بشود, راهش را كج كرد به طرف يك شهر ديگر. ر

بعد از هفت شبانه روز رسيد به شهري و ديد بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و كلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتي از باروي ترك برداشته شهر و آه و ناله مي كنند كه اگر خداي نكرده يك دفعه شكم بارو بتركد و همه مردم بريزند بيرون, آن ها چه خاكي به سرشان بكنند. ر

قباد رفت جلو پرسيد «اينجا چه خبر است؟» ر

گفتند «چشم حسود كور! گوش شيطان كر! شكم باروي شهر شكاف برداشته. مي ترسيم خداي نكرده جرواجر بخورد و مردم به كلي سر به نيست شوند.» ر

قبادگفت «من مي توانم شكم بارو را بخيه بزنم.» ر

گفتند «اگر اين كار را بكني هر چه بخواهي به تو مي دهيم.» ر

قباد گل درست كرد و ترك بارو را گرفت. ر

اهالي شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شكم باروي شهر شكاف برداشت آن را بخيه بزند؛ اما قباد قبول نكرد. گفت «دلم براي كس و كار و شهر و ديارم تنگ شده. هر چه زودتر بايد برگردم.» ر

گفتند «مزدت را چه بدهيم؟» ر

گفت «يك اسب تندرو.» رفتند يك اسب راهوار با زين و برگ طلا آوردند براش. ر

قباد با خود گفت «در اين ديوانه خانه دنيا باز هم شهر خودم از شهرهاي ديگر بهتر است.» و اسب را رو به شهر و ديارش به تاخت درآورد. ر

قصه ما به سر رسيد؛

كلاغه به خونه ش نرسيد.
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام سلام سلام
عيد سعيد قربان ، جشن تقرب عاشقان حق مبارك باد. :gol:
سلام دوستان گلم
داداشی، نسیم خانوم، آرامش خانوم و تمام دوستانی که حاضر هستید
روز اوج بندگي و تجلي ايثار ابراهيمي مبارك.
زندگيتان به زيبايي گلستان ابراهيم و پاكي چشمه زمزم.
عید همگیتون مبارک.
چه خبرا؟ حالتون خوبه؟

راستی من نبودم بهتون خوش گذشته دیگه؟
سلام محمد صادق
جات ديشب خيلي خالي بود :crying2:
عيدت مبارك راستي :w42:

مامانی منم میخوام عروسک می خوام:D
باشه گلم واست ميخرم ;)
ها نسیمی
دستت درد نکنه
راستی حاجی شدن باباتم بهش تبریک میگم
ایشالله که قبول باشه
مرسي ... اما باباي من خيلي وقته كه حاجي شده و فكر كنم اين دفعه براي بار n ام هستش كه حاجي شده ;)

سلام دوستای عزیز

شبتون بخیر

عید همگی مبارک:gol::gol::gol:
سلام ...عيد شما هم بخير جناب شواليه ;)
آرام دیگه لو داد :D
خوبه به این آرامی میگی چیزی لو نده
غیر از خودش همه میدونند
بچه ها شاید همتون بدونید من سید هستم
هم بابام سید هست هم مامانم
ايول تنهايي پس شما سيد طباطبايي هستي :w42: واس ما خيلي دعا كن داداش ;)
سلام آبجی کوچیکه
نه منتظر تو بودیم
تازه امشب دیزی هم داریم
هي روزگار ...كاش يكي هم منتظر ما بود :crying2:
راستی نسیم کجا رفت یهو؟
نسیم جون کجاییییییییییییییییییییییییی؟
بازم دم محمد صادق جون خودم گرم كه يه حالي از من پرسيد :w42:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام محمد صادق
جات ديشب خيلي خالي بود :crying2:
عيدت مبارك راستي :w42:


باشه گلم واست ميخرم ;)

مرسي ... اما باباي من خيلي وقته كه حاجي شده و فكر كنم اين دفعه براي بار n ام هستش كه حاجي شده ;)


سلام ...عيد شما هم بخير جناب شواليه ;)

ايول تنهايي پس شما سيد طباطبايي هستي :w42: واس ما خيلي دعا كن داداش ;)

هي روزگار ...كاش يكي هم منتظر ما بود :crying2:

بازم دم محمد صادق جون خودم گرم كه يه حالي از من پرسيد :w42:
EEEEEEEEE
اینجوریاس
نه که من هر شب سراغتو نمیگیرم
امشبم که اولین نفر تو بودی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ووییییییی
امشب چرا سایت اینجوریه؟
همش ارور میده؟
مرسی تنهایی جان
خیلی خیلی قشنگ بود
سلام نسیم جون
خوبی؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
من دیشب روی صندلی کامپیوتر نشسته بودم دیدم طوطیم که 3 تا تخم داشت و همراه با من 23 روز بود که روی تخمش می نشست و من کلی دلم براش می سوخت و جای اون حوصله م سر می رفت مادر شد!!
دیدم یه نصفه شکسته ی تخم افتاده کف قفس!!حدود 12:4 دقیقه بود.بعد فکر کردم خود مادره که دیده تخم جوجه نمی شه خرده تخم رو ولی بعد...فهمیدم برای اولین بار مادر شده:D
 

faezeh_asal

عضو جدید
من دیشب روی صندلی کامپیوتر نشسته بودم دیدم طوطیم که 3 تا تخم داشت و همراه با من 23 روز بود که روی تخمش می نشست و من کلی دلم براش می سوخت و جای اون حوصله م سر می رفت مادر شد!!
دیدم یه نصفه شکسته ی تخم افتاده کف قفس!!حدود 12:4 دقیقه بود.بعد فکر کردم خود مادره که دیده تخم جوجه نمی شه خرده تخم رو ولی بعد...فهمیدم برای اولین بار مادر شده:D
مطمئن باش که اون هیچ وقت از نشستن روی تخم هاش حوصله اش سر نمی ره
تازه لذت هم می بره
عجب پس مادر شد.تبریک
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دیشب روی صندلی کامپیوتر نشسته بودم دیدم طوطیم که 3 تا تخم داشت و همراه با من 23 روز بود که روی تخمش می نشست و من کلی دلم براش می سوخت و جای اون حوصله م سر می رفت مادر شد!!
دیدم یه نصفه شکسته ی تخم افتاده کف قفس!!حدود 12:4 دقیقه بود.بعد فکر کردم خود مادره که دیده تخم جوجه نمی شه خرده تخم رو ولی بعد...فهمیدم برای اولین بار مادر شده:D

همراه من دیگه چیه؟ آرام مگه تو ... :D
 

Similar threads

بالا