عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرفه به خون
كه خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت شكست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از كوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید: چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ... همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم ...! با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی،
[FONT=times new roman, times, serif]چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!![/FONT]
پنجره باز است! باد صورتم را لمس می کند! سردم می شودازلمس انگشتانش! هوای قدم زدن در دلت را دارم!! اما نه، قدم زدن کافی نیست! می خواهم در دلت بخوابم، خواب زمستانی.........!!!!!!
اولین روز بارانی یادت هست؟؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
...
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و
حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد.
وچند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی و
مجبور بودیم برای اینکهی
پین های چتر توی چش و چالمان نرود
دو قدم از هم دورتر راه برویم...
فردا
دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنـــــــها برو
همیشه بودی و هستی و خواهی بود مگر میشود روزی نباشی و من نیز زنده باشم محال است بی تو یک لحظه نیز نفس کشیده باشم. دلم لحظه به لحظه با تو است ، همیشه حس میکنم ، حال و هوای تو غرق در احساسات من است اینجا دیگر جای آخر من است قلبت را میگویم عزیزم ، قلب تو جایگاه همیشگی من است تو نیز که همیشه بوده ای همانجا که قلبت را به من هدیه داده ای هنوز دیوانگی مرا ندیده ای! من دیوانه ی توام ، همیشه چشم به راه آمدن توام. فکری به حال قلبم کن که از حال رفته است فکر نکن از راه عشق خسته است او از عشق تو از حال رفته است همیشه در قلبم بودی و هستی و خواهی بود زمانی بود که قلبم در آرزوی داشتن تو بود حالا به آرزویش رسیده است قلبم تا ابد مال تو است ..........
چشمها میخندند
دستان در فراسوی زمان در هم قفل میشوند
و ارام و بی صدا به صورت نجوا گونه ای
با هم سخن میگویند
دو نفر که حقیقتا هم را دوست دارند
و این تنها تصور من از عشق بود
و حالا
دستان دیگر در یک دست قفل نمیشود در هزاران دست قفل میشود
نجواها را نباید باور کرد
و دو نفر دیگر هم را واقعا دوست ندارند
انها
دو نفر دو نفر
هم را دوست دارند
گاهی با خود فکر میکنم... آمدنم را گریستم ، اما آیا ؛ رفتنم را خواهم خندید؟ نمی دانم ؛ اما میدانم که آن را چگونه بودن و چگونه ماندنم مشخص خواهد کرد ... آری گاهی ساعتها با خود... فکر میکنم... فکر میکنم... فکر میکنم...
کسی که بیشتر از همه دوسِت داره ...
بدون دلیل شاید هر روز باهات دعواش بشه ..
امّا وقتی که ناراحتی ...
با "همه ی دنــیــا" می جـنگه تا به ناراحـتــیت پایان بده.. !!
قدم می زد درون رویاهایش ، دردو دل می کرد با آرزوهایش ، صحبت می کرد با همزبانش. ساده بود و بی ریا ، خسته از یک فریاد بی صدا!
دوست داشت در یک جا گم شود، جایی که درآن مهر و محبت حس شود.
لابه لای دفتر خاطره هاش ، خاطره ای بود که نمی خواست پرپر شود ، سوخته شود ، واز بین رود . خاطره اش راز بود که نمی خواست فاش شود ، یا از آن دفتر سیاه پاک شود. هم صدایی نداشت تا بگوید فریادش را! بگوید راز دلش را!
همزبانش تنهایی بود ، در نگاهش بارانی بود ، در دلش چه غوغایی بود.
بی بهار به سر می کرد ، با زمستان سفر می کرد. شبها دلهره داشت روزها قهقه داشت. در دلش راز و نیاز بر لبان نسخه ای بود. نسخه ای که نامش غصه بود.
غم با او همسفر شد آرزوهایش همه دربه در شد. عشق را سراسیمه در قلب گرفت.
با عشق همسفر بود ، بی عشق مثل جاده پر خطر بود.
روزها باعشق هم سخن بود ،شبها در آغوش عشق گرم گرم بود.
مدتی گذشت…
در دلش رازی پنهان بود،راز گل و آتش بود. رازش را می خواست فاش کند ، آرزوهایش را سحرخیز کند. یک سخن بر زبان آورد ، هر دو آرزویش بر باد آورد.
در نگاه عشقش بارانی شد، قلبش از عشق خالی شد.
عشقش با کس دیگر همسفر شد ، چون عشق تنهایی سرد سرد شد.
می خواست با عشقها زندگی کند ، می خواست دو رنگ باشد و تحسینش کند.
اما سرنوشت اینچنین نخواست هر دوعشق را از او می خواست...
بعد از آن هیچ کس با او هم سخن نشد ، هیچ عشقی با او همدل و هم صحبت نشد..!