یک جرعه کتاب..

monaa1993

عضو جدید
هر پرهیزگاری گذشته ایی دارد
و هر گناه کاری اینده ایی
پس قضاوت نکن
میدانم اگر
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم ...
دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد
تا به من ثابت کند..
در تاریکی همه ما شبیه یکدیگریم...
محتاط باشیم در سرزنش دیگران
وقتی
نه از دیروز او خبر داریم
نه از فردای خودمان.

کتاب تسخیر شدگان داستایوفسکی
 

monaa1993

عضو جدید
گیریم تا اخر عمر تنها بمانی و
شریکی برای زندگیت پیدا نکنی!
تحمل این موضوع بسیار اسان تر از انست که
شب و روز با کسی سر و
کار داشته باشی
که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمی فهمد!!!

کتاب اس و پاس ها جورج اورول
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
 چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.

- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.

-وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتا به قیمت رنج
-پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟

بله، برای اینکه از عشقت مطمئن شوم...

بارون درخت نشین - ایتالو کالوینو
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

اتفاقا مرگ نمی‌آید...
همینجا نشسته کنار تخت،
موهایت را دست می‌کشد تا بیدار شوی...
چای که می‌ریزی، قند بر لبت می‌گذارد...
پیراهنت را که می‌پوشی،
مرگ،
کمک می‌کند دستت را در آستین ببری...
در آینه، تو سمتی از موهایت را شانه می‌کنی،
او سمت دیگرش را...
تو سیگار به دندان می‌کشی،
او فندک پنهان شده در جیب‌هایت را پیدا می‌کند...
باهم در خیابان قدم میزنید
تو راه میروی و او پا به پایت می‌خَزد...
بعد،
در لحظه ای که هرگز به خاطر نخواهی آورد،
با تنه خوردن از یک اتومبیل، در آغوشش می‌افتی...
بلندت می‌کند
لباس هایت را می‌تکاند
و دست در دست هم به راهتان ادامه می‌دهید...

(کیانوش خان محمدی از کتاب:
سنگها از ترس غرق شدن می پرند...)

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از این مردم این را فهمیده ام که خاموشی شان را نباید نشانهء باورشان به حساب آورد، همه چیز را می بینند و همه حرفی را با سکوت گوش می کنند و سر و گوش می جنبانند. اما نباید باور کرد که آنها به سادگی باور می کنند...آنها فکر می کنند که فقط امام ها و معصوم ها بودند که به راه رضای خدا کار می کرده اند و دربارهء مردم نیت خیر داشته اند. می خواهم نتیجه بگیرم که مردمی را با چنین عمق و وسعت روحی ،شاید بشود برای یک مدت گذرا و به خاطر یک امر مشخص تهییج کرد، اما رخنه و نفوذ عمیق در چنین روحیه هایی، با چهار تا سخنرانی بی سر و ته اینجا و آنجا ممکن نیست و اگر به حرفهایت گوش هم دادند نباید باورت بشود که حرفهایت باورشان شده. چون در نهایت، خیلی خوشبین باشند، ناچارا" سر می اندازند که تو بجایشان حرف بزنی و احتمالا در باره شان تصمیم بگیری و برایشان کاری بکنی که این به نظر من تنبل بار آوردن مردم است!
چه راهی را پیشنهاد می کنی، تو؟
آتش به جای باد، پیشنهاد من این است!
بازش کن مطلب را!
مطلب این که حرف، باد است. اما فکر، آتش است. آتش را باید اول گیراند باد خودش به آن دامن می زند...



#کلیدر ____ #محمود_دولت_آبادی
 

monaa1993

عضو جدید

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت


*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد

*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است

*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟

*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست

*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

عرفان نظر اهاری


 

monaa1993

عضو جدید
من زن خلق شدم.....
نه برای در حسرت یک بوسه ماندن

برای خلق بوسه ای از جنس ارامش
من زن نشدم که همخواب آدمهای بیخواب شوم....
زن شدم که برای خواب کسی رویا شوم
من زن نشدم که در تنهایی ام حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشم ....
زن شدم تا آغوشی در تنهایی عشقم باشم.
 

monaa1993

عضو جدید
من زن خلق شدم.....
نه برای در حسرت یک بوسه ماندن

برای خلق بوسه ای از جنس ارامش
من زن نشدم که همخواب آدمهای بیخواب شوم....
زن شدم که برای خواب کسی رویا شوم
من زن نشدم که در تنهایی ام حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشم ....
زن شدم تا آغوشی در تنهایی عشقم باشم.
سیمین دانشور
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم وقتی می آد این ور، یه کمی که آب و هوا براش عادی شد از همون موقع یه ترازو شروع می کنه عینهو الاکلنگ بالا پایین رفتن. یه روز که حالش خوبه، ترازو کونش رو میکنه سمت ایران و یه روز که خسته شده از بدبختی و تنهایی این مملکت، ترازو تا کمر دولا می شه سمت وطن و بوی گند و کثافت جوب های دروازه غار برات بهتر از دولچه گابانا میشه . حالا حالاها این شاهین تکون تکون می خوره. من که هیچ ، اون هایی هم که سی چهل ساله این جان هنوز نتونستن یقه ی اون ترازو رو بچسبن و بخوان تا آروم بگیره. این جا که می آیی قبله ات دو سه تا میشه. آدم
مهاجر یعنی آدم بلاتکلیف. لنگ در هوا...از من می شنوی دنبال آرامش باش. ببین روحت کجا آروم می گیره. ماشین و خونه آسایش می آره ولی آرامش...نه

سرزمین_نوچ
کیوان ارزاقی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صبح سردی است، می گوید: « یک چیزی بپوش سرما نخوری!» این موقع ها کتری را روی گاز می گذارم. یک تیر دو نشان است، هم خانه گرم می شود، هم هر وقت دلم چای خواست دم دست است. کیف اش را روی دوش می اندازد، می پرسد: « اگر گفتی توی هوای
سرد چه می چسبد؟...» منتظر جواب من نمی ماند، ابرو می دهد بالا:« عدسی!...عدسی خیلی می چسبد!...» خداحافظی می کند و می رود. برمی گردم توی آشپزخانه، عدس دارم. گوشت هم هست، آلو بریزم؟... یک چای می ریزم تا تصمیم بگیرم آلو بریزم یا نه…! آلو بخارا خوب است، همیشه غذا را خوشمزه تر می کند. مثل بعضی آدمها، بعضی
دوستی ها، بودنشان یک شیرینی دلچسبی می دهند به زندگی، اما امان از بعضی ها، مثل سنگ توی عدس می مانند!...چند روز است دارم تمرین می کنم دوری کنم از بعضی آدمها.
برمی گردم توی اتاق، یک دوستی را ریمو می کنم خلاص!...می خواهم همان کاری را انجام بدهم که دوست دارم، چرا باید به ساز دیگران برقصم؟ انگار شاخ غولی شکسته باشم، خوشحال برمی گردم آشپزخانه، گوشت را ورز می دهم، پیاز رنده می کنم، قلقلی شان می کنم، مادر بزرگ می گفت« به قاعده ی یک گردو!...» دستش را جمع می کرد، اندازه ی گردو را نشانم می داد، هیچوقت هم اندازه ی گردو نبود،
چیزی که نشانم می داد. سبزی معطر می ریزم و ادویه خوشبو. فلفل سبز تند هم دارم توی یخچال، خردش می کنم توی گوشت، وَرزَش می دهم. گوشت نرم شده، به خودم می گویم انعطاف خوب است؟ هر جا ملایم باشی، ملایمت نشان بدهی، آدم ها از تو راضی باشند خودت از خودت نه؟ چه فایده دارد گاهی مثل مار به خودت بپیچی ولی لبخند
بزنی؟ حرمت نگه داشتند حرمت نگهدار!...کاسه ی داغ تر از آشی مگر تو؟!...سیب زمینی ها را پوست می گیرم، خرد می کنم می ریزم توی دیگ. یاد فیلم 127 دقیقه می افتم، داستان یک صخره نورد ماهر است، پایش می لغزد سقوط می کند، دستش به صخره گیر می کند، روزها و ساعتها منتظر می ماند، بعد از 127دقیقه تصمیم می گیرد با چاقو کوچک کُندی دستش را قطع کند. همه مان یک روزی یک جایی می شویم مثل آن صخره نورد، مجبوریم انتخاب کنیم، یا تا ابد لای آن صخره بمانیم، یا خودمان چنگ بندازیم دستمان را قطع کنیم، بدبختی این است هر دو درد دارد...پیاز سرخ می کنم، تصمیم ام را گرفته ام، آلو می ریزم. شیرینی دلچسب همان چند دوست کافی است، آدم مگر چقدر وقت دارد؟!...

رونوشته_های_من
مریم_سمیع_زادگان
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دم ظهر است. آفتاب زمستان را دوست دارم، دلم راه رفتن می‌خواهد. خرید سیب را بهانه می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنم. پنج سیب سرخ دستچین می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم حتما توی امامزاده روبه‌روی خانه، جایی برای فکر کردن پیدا می‌کنم.
راه می‌روم و عکس می‌گیرم. فکر می‌کنم و می‌نویسم.... وارد امامزاده که می‌شوم، قبرستانی از شهدای ناکام می‌بینم. ١٦ ساله، ١٨ ساله، ٢٠ ساله و ٢١ ساله. هر کسی وارد می‌شود خم می‌شود، قبر را می‌بوسد و می‌رود. روی کاغذ می‌نویسم:
«این‌ها هر کدام قصه‌ای دارند برای خودشان. کاش قصه هر کدام روی قبرشان نوشته شده بود!...» پیرمرد، سیاه پوشیده. کنار حوض می‌نشیند و وضو می‌گیرد. آب از نوک دستش روی زمین می‌چکد. روی پله، کنارم می‌نشیند و جورابش را می‌پوشد. شکلاتی از جیبش در می‌آورد و با خوشرویی سمتم دراز می‌کند. شکلات را می‌گیرم و نایلون سیب را باز می‌کنم، یکی برمی دارد. می‌گویم: «سرخ‌تر از آن هم بود‌ها؟...» لبخند می‌زند: «سهم من همین است که برداشتم دختر جان...» کارتش را
از توی جیبش در می‌آورد. جانباز است. سر درد دلش باز می‌شود: «روزی ٢٢ تا قرص می‌خورم!...» دوباره می‌گردد، کارت دیگری پیدا می‌کند و نشانم می‌دهد: «اسیر هم بودم...» سرش را کج می‌کند: «ببین، دماغم را هم شکستند نامرد‌ها؟!...» دستش را به پهلو می‌گیرد: «یک کلیه هم ندارم... همان روز اول اسارت، آنقدر کتکم زدند که...» ادامه نمی‌دهد، فقط آه می‌کشد. ته دلم درد می‌گیرد. زیر لب زمزمه
می‌کند: «٤ سال... ٤ سال اسیر بودم...» معلوم است داستان زیاد دارد. موذن‌زاده اردبیلی، الله‌اکبر آخر را که می‌گوید، پیرمرد از جا بلند می‌شود: «مرسی برای سیب!... خوشبخت باشی بابا...» سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود. دور می‌شود و من به دور شدنش نگاه می‌کنم، به خودم می‌گویم: «این یکی که زنده بود، چرا داستانش را نگفت؟!»
مریم سمیع زادگان
رونوشته های من
 

monaa1993

عضو جدید
تو را نمیدانم، ولی من،

خسته ام از نقاب بر چهره و درد نهفته

دلم یک هوای تازه می خواهد،

هوای عشقی زنانه

دلم چهره ای نو میطلبد

چهره ای بی نقاب دروغ و نیرنگ از خنده

دلم قلبی پُر طپش و شورانگیز میخواهد

نه دلی افسرذه از تنهایی

دلم ،

هوای تازه،آفتاب سرزنده،شب پر ستاره و

مهتاب پر خنده میخواهد

دلم بس ناجوانمردانه بیتاب است

بیتاب عشقی پُر شور و زنانه

دلم خودِ خود را میخواند

بی نقاب و پر شور،

با احساسی کاملاً زنانه…

زیبا آصفی ( آمــین )
 

monaa1993

عضو جدید
هر قدر سنم بیشتر می شود کمتر به قضاوت مردم در مورد خودم اهمیت می دهم.
از این رو هر چقدر مسن تر می شوم بیشتر از زندگی لذت می برم ...
حذف کردن آدم ها از زندگیم به این معنی نیست که،
از آنها متنفرم!
معنای ساده اش این است که برای خودم احترام قائلم ...
هر کسی قرار نیست به هر قیمتی تا ابد با من بماند ...
لطف بسیار بزرگی در حق خودمان خواهیم کرد اگر کسانی که روحمان را،
مسموم می کنند را رها کرده و به آرامش پناه ببریم ...
زندگی به من آموخت که هر اشتباهی تاوانی دارد،
و هر پاداشی بهایی ...
پنیر مجانی فقط در تله موش یافت می شود ...

سیمین بهبهانی
 
آخرین ویرایش:

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

بیشعورها عاشق حرف زدن هستند به خصوص درباره خودشان.
ضمناً آنها در حرف زدن به صورت مغشوش ترین و مبهم ترین حالتهای ممکن استاد هستند.
با این روش براحتی می توانند از زیر بار هر مسئولیتی برای ادعاهای خود شانه خالی کنند و هر چیزی را بعدا" انکار کنند.
مثلاً یک بیشعور سیاستمدار هیچ باکی ندارد که معنی چیزی را که گفته چند بار تغییر دهد تا به مذاق مردم خوش آید.
بیشعوری

خاویرکرمنت
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!


چیستا یثربی
(اسم کتاب رو نمیدونستم ولی خیلی به دلم نشست حیفم اومد برای دوستان نذارم ببخشید دیگه)
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما نمی دانیم که خوشبختی و بدبختی فی نفسه چیست،
ولی می دانیم عدم تناسب بین آرزوها و توانایی برآوردن آن است که سبب بیچارگی می شود.
اگر انسان می خواهد خوشبخت باشد باید زندگانی را در خویشتن متمرکز سازد و اراده و آرزوی خود را در حدود توانایی خویش به کار ببرید

از کتاب امیل
ژان ژاکروسو
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مونتنى در مورد دو نوع جهل صحبت مي كند: جهل عاميانه كه پيش از تحصيل دانش وجود دارد و جهل عالمانه كه بعد از كسب دانش گريبانگير انسان مى شود. اولى مربوط به كسانى است كه اصلا بى سوادند و كتاب نمى خوانند دومى جهل كسانى است كه كتاب هاى فراوانى را بد خوانده اند . اينها به قول الكساندر پوپ "آدمهاى بى هوش و فاقد بينشى هستند كه مغزهاى آنها از كتابهايى كه بدخوانده اند انباشته شده است "
مارتيمرجى،آدلر -چارلزون
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک " طرح “ شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. ...«یکبار حساب نیست٬ یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است.

کتاب: بارهستی
میلان کوندرا
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


بابا لنگ دراز عزیزم,

تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم!

وقتی می فهمی و میرانی ام، چیزی درون دلم فرو می ریزد ...

چیزی شبیه غرور!

بابا لنگ دراز عزیزم، لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم ...

بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند ...

نمی گذارم ... نمی خواهم ...!

بابا لنگ درازِ من، همین که هستی دوستت دارم ...

حتی سایه ات را که هرگز به آن نمی رسم ...!




«قسمتی از کتاب بابا لنگ دراز **اثر جین وبستر»
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاعرانِ بزرگ از زمستان چه شعرها گفتند و
من تمامِ زمستانم ،
به فکرِ اعدامِ گلویم ،
به خاطره‌ی دستانت گذشت !
چگونه با نوازشت ،
نفس از سینه‌ام پَر کِشید که زنده‌ام !
نمی‌دانم ،
اعدام بود
یا جانِ دوباره‌ که این‌گونه ،
به‌جانِ دست‌های تابستانی‌ات
روزی هزار بار هنوز ،
اعدام می‌شوم
مرجان_شریفی
پرنده ای مرده است گاهی پرپر میزند
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

خیلی سخت است هنگامی که مردم فقط وقتی دوستت دارند که شخص دیگری باشی!
میدونی ،خوشگلی در اصل هیچ ربطی به قیافه نداره، درباره رنگ مو یا سایز یا شکل نیست، همه اش اینجاست، به نوع راه رفتن و صحبت کردن و فکر کردن آدم بستگی داره.
جادو اینه که راست بایستی، مستقیم در چشم مردم نگاه کنی، لبخندی کشنده به طرفشون پرتاب کنی و بگی گورت رو گم کن،
من فوق العاده ام...
کفش‌های آب‌نباتی
ژوان_هریس
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکی از دلایل عوضی بودن دنیا این است که آدمهاش، هر غلطی(واقعا و به معنای واقعی کلمه "هر غلطی")که خواسته اند، کرده اند ...
شرط می بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند، به خاطر دلسوزی و شرافت و این جور چیزها نبوده ...
:surprised:لابد نتوانسته اند بکنند!:cool:
کتاب: چند روایت معتبر
نویسنده: #مصطفی_مستور
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
 * اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیون ها میلیون ستاره یکتا باشد
همین کافی است تاهر وقت که به ستاره ها نگاه  می کند خوشبخت باشد.

نگاه می کند و به خود می گوید گل من آنجا در یکی از آن ستاره هاست
و چه شیرین است  شب ها نگاه کردن به ستاره ها ُ همه ی ستاره ها گل می  شوند. 

شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درخت ها، اسب ها، کالسکه ها و حتا آن گنجشک ها برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند.
مایعی در رگ هام جاری بود که می گفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوترها و خرگوش ها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا برمی خورد؟...

سال_بلوا
عباس_معروفی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مــارکــو :
از بــوســه ی مــن خــوشــت نــیـومـد ؟
ورونـیــکــا :
کـاش گـنـاه نــبــود تـا کـامـلـاً لـذت مـیـبـردم ...
مـارکـو :
مــا گـنــاه مـیـکنـیـم تــا خــدا بــخــشـنـده بــمـونـه ...

پائولو_کوئیلو
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
 
بالا