یادداشت های شبانه

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز بخاطر عید خانم همسایه عید گرفته بود که از عزای شوهرش در بیان
عصر با چند تا از همسایه ها رفتیم دیدنش
اما طفلک هنوز عزادار بود بهش گفتم از عزا در بیا بخاطر بچه هات .آرایشگاه برو گفت از حرف مردم میترسم
گفتم اصلا حرف مردم چه اهمیتی داره .مهم خودت و بچه هات هستی گفت دقیقا ببین همه گذاشتن رفتن باز خودمون موندیم .گفتم پس چرا از قضاوت همین مردم میترسی.
ما باید مادرهای قوی باشیم اینو کسی بهت میگه که چندین ماه تجربشو داشته
جالبش این بود می‌گفت از حرف خانواده خودم میترسم
و امروز من به خانواده خودم و همسرم افتخار کردم بخاطر همه روشن فکریهایی که داشتن و حمایت‌هایی که از من کردن واقعا خانواده خیلی مهمه
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از دیروز خیلی دلم گرفته
دهه اول محرم یادآور خاطراتی هستش که دیگه تکرار نمیشه
اصلا حالم خوب نیست ،بیقرارم ،یک جور آشفتگی شدید
صدای نوحه که می‌شنوم حالم بد میشه انگار کسی قلبمو داره فشار میده
دوباره قرصهای خواب و شروع کردم
انگار آرامش به من حروم شده😔
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
16 تیر ۱۴۰۳
تو به دنیا اومدی..
صبح اون روز با وحشت از خواب بیدار شدم، در حالی که یازده نفر مهمان از شهرستان تو خونه بودن و منم اون شب خونه نرفته بودم و خونه ی پدرم مونده بودم...
اولین نشونه ی اومدنت ظاهر شده بود.. همه ساعت پنج و نیم صبح از خواب پریده بودن و دورم جمع شده بودن و تند تند لباسامو تنم میکردن که ببرنم بیمارستان..
قلبم با تمام توان بخاطر ترس از به خطر افتادن سلامتیت ضربان گرفته بود..
بابا بزرگ بردمون بیمارستان. مامان بزرگم عقب ماشین کنارم نشسته بود و مرتب ذکر میخوند و میون داد و فریاد ناشی از درد من به صورتم فوت می کرد و بهم دلداری میداد...
پدرت از میونه های راه بهمون رسید و همراهمون شد... دلم ازش خیلی گرفته بود.. اینو هیچ وقت فراموش نمیکنم..
ساعت یک و نیم ظهر به دنیا اومدی... شدی همه دنیااام...
صورت مثل برفت میون پتو برق میزد که دکتر گفت نگاه کن ببین یه فرشته به دنیا آوردی..
برگشتم واسه اولین بار دیدمت..
راست می‌گفت.. تو قشنگ ترین فرشته ی دنیا بودی و هستی...

نامدار جانم.
هر لحظه که کنارمی، هر لحظه که به آغوشم میگیرمت از تمام دنیا کنده میشم و به دنیای دیگه ای وصل میشم..
نفس دوباره ای شدی واسه تن زنده به گور شدم.. جان دوباره ای شدی واسه بدن از نفس افتادم..
امشب می‌نویسم به امید روزی که بشه و خودت بخونی..
مادر شدن آسون نبود ولی فهمیدم بی نظیر ترین اتفاقی که میشه تجربه اش کرد..
الان که کنارم آروم خوابیدی و عطر تنت همه ی مشاممو پر کرده آروم ترین آدم روی زمینم..
حتی اگه دلشکسته ترین روزای زندگیم رو میگذرونم.. تمام وجودم از یه خلسه ی پر از آرامش اشباع شده و از هست و نیست جهان به دورم کرده..
ثمره ی عمرم، تو فقط یک فرزند نیستی، تو حیات دوباره ای واسه ی مادر.

خوش اومدی به زندگیم، زندگیم.
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب کلی با خودم کلنجار رفتم که برم یا نه ؟چون تحمل نداشتم جای خالیشو ببینم،اما رفتم
جای خالیش کاملا حس میشد،به رسم هرساله مشغول درست کردن نذری بودیم و من نگاهم به جای همیشگی بود که می‌نشست😔
هر کسی اومد فقط یاد اون بود که زنده میکرد و من بیشتر داغون میشدم.😭
ضربان قلبم تندتر از همیشه میزد اما ظاهرمو حفظ کردم،دخترم تمام حواسش به من بود بخاطر اون مقاومت کردم اما خدا می‌دونه شکستم فرو ریختم 😔😔 امشب و طاقت آوردم فردا رو چکار کنم .اشک لعنتی امون بده قلبم توانایی این حجم از غصه رو نداره😭😭
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب کم آوردم .خیلی مقاومت کردم اما یهو بدنم خالی کرد قلبم به تندترین حالت ممکن تپید .بی حس شدم .هزار بار به خودم گفتم به خودت مسلط باش .جلو کسی ضعف نشون نده اما باز نشد .خیلی ضعیفم اصلا دوست ندارم .اگه بهم قرص نمیرسوندن خدا می‌دونه چه بلایی سرم میومد.
من فقط از خدا صبر آرزو میکنم .همین...
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نذری امروز هم تموم شد
تو آدمها دنبالش گشتم نبود
قلب لعنتی باز تحمل نکرد و اینبار بی حال افتادم نفس کشیدن مشکل شد
امان از وقتی که عقل قبول می‌کنه اما دل نه
یه انتظار بیهوده چشمم به راهرو و منتظر، شاید مثل هر سال مشغول کار باشه
ناخودآگاه با صدای صلوات برای شادی روحش انگار به واقعیت پیوند خوردم .مثل سیلی ناگهانی
دیگه نه دیدم نه شنیدم
دروغ چرا بهم بر میخوره میگن خدا رحمتش کنه اصلا مگه رفته ؟پس چرا هنوز منتظرشم 😔😔
 

plant_biology

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نذری امروز هم تموم شد
تو آدمها دنبالش گشتم نبود
قلب لعنتی باز تحمل نکرد و اینبار بی حال افتادم نفس کشیدن مشکل شد
امان از وقتی که عقل قبول می‌کنه اما دل نه
یه انتظار بیهوده چشمم به راهرو و منتظر، شاید مثل هر سال مشغول کار باشه
ناخودآگاه با صدای صلوات برای شادی روحش انگار به واقعیت پیوند خوردم .مثل سیلی ناگهانی
دیگه نه دیدم نه شنیدم
دروغ چرا بهم بر میخوره میگن خدا رحمتش کنه اصلا مگه رفته ؟پس چرا هنوز منتظرشم 😔😔
سلام
خدا نذریتون رو قبول کنه،وقتی پیامتون رو خوندم قلبم سخت به هم فشرده شد ،حتما یک برنامه ی مسافرت بریزین تا حال و هواتون عوض بشه،بهتره هیچ روضه ای یا مراسمی که غم و اندوه توشه نرین،به فکر سلامتیتون باشین،اگه مسافرت کاشان هم اومدین خونه ی ما هست خوشحال میشم ببینیمتون🌹
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
خدا نذریتون رو قبول کنه،وقتی پیامتون رو خوندم قلبم سخت به هم فشرده شد ،حتما یک برنامه ی مسافرت بریزین تا حال و هواتون عوض بشه،بهتره هیچ روضه ای یا مراسمی که غم و اندوه توشه نرین،به فکر سلامتیتون باشین،اگه مسافرت کاشان هم اومدین خونه ی ما هست خوشحال میشم ببینیمتون🌹
ممنون عزیزم واقعا هیچ مراسمی شرکت نمیکنم اما بخاطر نذر هرساله سه روز باید انجام بشه و واقعا از توانم خارج بود .مرسی بخاطر مهمون نوازیت خیلی لطف کردی🌹🌹
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر روز عادت دارم تا وقتی دخترم از خواب بیدار میشه چند بار بهش سر میزنم .امروز هم طبق معمول سر زدم دیدم بیدار شده چند تا بوس آبدار از لپش کردم بعد هم شروع کردم به نوازش موهاش .لابلای موهاش چند تار سفید دیدم😔 قبلا یکی دو تا بود اما دیدم بیشتر شده .نفس مامان تو فقط بیست سالته این حجم از غم برات خیلی زیاد بود و چه با صبوری و قدرت تحمل کردی.عزیز دل مادر تمام دردهات و غصه هات و بجون میخرم تو فقط آروم و شاد باش.هر بار لبخند میزنه تمام وجودم پر از شادی میشه.مامان تا روزی که نفس می‌کشه مراقب شماست .فقط شاد باشید و از زندگی لذت ببرید
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای چندمین بار نمی‌دونم تعدادش از دستم رفته اومدم دیدم .سنگ و تمیز کردم نوشته ها رو خط به خط خوندم اما هنوز باور نمیکنم .بعد از مدتها اشک ریختم .دقیقا مثل ابر بهار .وسط گرما سردم شد لرزیدم .وسط هفته میرم که کسی مزاحم خلوتم نشه.اما باز چند تا آشنا اومدن و خلوتمو بهم زدن .باز اون حرفهای کلیشه ای و من فقط با حرکت سر میتونم جواب بدم .کاش کسی چیزی نگه .من خودم میدونم باید صبور باشم می‌دونم بچه ها پشتشون به من گرمه.اما کسی نمیگه تو هم آدمی احساس داری ، حتما اومدی اینجا آروم بشی.
کاش گاهی اوقات فقط سکوت کنیم همین.....
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
زندگی پدیده‌ی غریبی‌ست.
امروز به چه کسی بیشتر از همه فکر کردیم؟
پنج سال دیگه، او کجا خواهد بود؟
آیا نگاهی که بین ما جاری‌ست،
همینطور خواهد خندید؟
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی وقته شبا نمیخوابم
نه اینکه نخوام نه نمیتونم.
همه چی خوبه ها تااینکه میرسم به اخر شب....
سیل خاطره ها هجوم میارن ... منم انگار یه کلبه قدیمی که داره خراب میشه مقابل سیلم..
همونقدر بی دفاع. !
قول داده بود خاطره بسازیم
ساختیم ولی رفت و با خودش نبرد...
شب لعنتی تاریک همه چیز به رخم میکشه......
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حرفهایی هست که نمیشه گفت
مثلا هر کی ازم می پرسه خوبی
سرم و تکون میدم ومیگم آره 😔
خوب نیستم خیلی هم بیقرارم،اما گفتنش چه فایده 😭
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه دیالوگ تو فیلم"The Fault in Our Stars" بود که میگفت:
«‏اولين چيزی که از شما تو بخش اورژانس می‌پرسن اينه که از يک تا ده به دردت چه شماره‌ای ميدی؟!
اين سوال رو صدها بار از من پرسيدن...
و يادمه يه بار وقتی که نمی‌تونستم نفس بکشم و قفسه سينه‌ام تو آتش می‌سوخت، با اينکه نمی‌تونستم حرف بزنم ۹ تا انگشتم رو بالا گرفتم و نُه رو نشون دادم...
‏بعداً وقتی بهتر شدم پرستار اومد و بهم گفت که من يه مبارز واقعی هستم.
ازم پرسيد: می‌دونی از کجا می‌دونم؟
چون دردی رو که ده بود، گفته بودم ۹!
اما حرفش خيلی هم حقيقت نداشت... به خاطر شجاعتم به اون درد نگفتم ۹ ‏دلیل اینکه گفتم ۹ این بود که درد شماره دهم رو نگه دارم برای وقت دیگه و الان وقتش بود.
ده بزرگ و وحشتناک،از دست دادن تو بود...رفتن تو درد شماره ده من بود.»😔




‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی وقتا بعضی از روزها تنها کاری که میتونم انجام بدم زنده بودنه
امروز یکی از همین روزهاست
مثل کسی که بار سنگینی به دوش کشیده خودمو اینور و اونور کشوندم؛
به نظرم سنگین ترین بار همینه.
تبدیل شدم به آدمی که روزهاش با شبهاش خیلی تفاوت داره ،اما گاهی روزها ،توانش نیست ،بدنت نمیکشه ،و میشی مثل همون شب‌های لعنتی
پر از بغض ،آشفتگی، اضطراب
😔
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
وقتی بزرگ میشدم، فکر میکردم دنیا مثل کتابهای که خواندم
اما حالا میدونم، هر کدوم ما تجربیات منحصر به فردی داریم مثل اثر انگشتمون،
پس فکر نکن اگر یکی در کارش شکست خورد تو هم شکست میخوری
اگر یکی عشقش از دست داد تو هم لزوما تجربه اش می‌کنی
اگر یکی مهربونیهات با بی رحمی پاسخ داد دلیل موجهی با یکی دیگه بی رحم باشی، جرات داری با همون بی رحم باش.
اصلا تو قرار نیست داستان زندگیت مثل یکی دیگه باشه پس جرات کن متفاوت بنویسش!!!
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم دلش تنگ بشه زنگ می‌زنه، پیام میده، سراغتو می‌گیره، عکساتو نگاه می‌کنه، ویساتو گوش میده، آهنگایی که تو دوست داری رو گوش میده، بین آدما دنبال تو می‌گرده؛ اصلا یهو بی‌دلیل میره کنار پنجره، نمیدونم، یه کاری میکنه دیگه. حتی اگه کاری هم نکنه حداقلش اینه که بی حوصله میشه، بداخلاق و عصبی میشه، کم طاقت میشه، بی تاب و بی قرار میشه، یه چیزی میشه بلاخره، نمیشه آدم بگه که دلتنگم، ولی با وقتایی که دلتنگ نبوده فرقی نکرده باشه.
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


نمی دونم اسمشو بالغ شدن می شه گذاشت یا چی،؟
ولی قبلنا خیلی حوصله داشتم،الان به وضوح خیلی کمتر شده
دوست ندارم دوستای زیادی داشته باشم،دوست ندارم موبایلم زیاد زنگ بخوره
،نمی خوام راجب قدمای بعدیم به کسی توضیحی بدم،
دوست ندارم دلیل رفتارام یا درمورد هرچیزی به کسی توضیحی بدم،حتی حوصله ی واکنش نشون دادن به کارای بد دیگران و حواشی که همیشه پیش میاد و ندارم
تو اون نقطه از زندگیمم که می خوام دورم خلوت و سکوت باشه تا ذهنم بتونه تموم تمرکزشو بذاره روی خودم،حال خودم، پیشرفت کردنم، زندگیم و آیندم!
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند لحظه ساكت مى‌مانم و بعد مى‌گويم:
خودت معناى زندگى رو بهتر از من مى‌دونى. زندگى يعنى همين.
نمى‌خوام دلداريت بدم اما گاهى چيزهايى در زندگى ما اتفاق میفته كه نمى‌تونيم از وقوع‌شون جلوگيرى كنيم.
مى‌فهمى؟ نمى‌تونيم!
نتوانستن در اين جور وقتها تنها توضيحیه كه میشه داد
 

پسر بهاری

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب آخرش به اینجا میرسیم که ما ناتوانیم هیچی دست ما نیست ، آخر آخرش میرسیم به اینکه تو هرچی بخوای همون میشه
حقیقتا من رها کردم سپردم به خودت
هر وقت به هر دری زدم نتونستم کاری کنم گفتی: انی انا ربک
اذیت شدم و وقتی تسلیم اراده ات شدم مدتی بعد برام محیاش کردی ولی دیدم نه من اشتباه میکردم
حکمتت رو شکر کردم
الانم میگی انی انا ربک
منم میگم انا عبدک
این ما این روح و دل ما تسلیم تو بهترین
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
۲۳:۰۶
محمد و مهسا
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
نه نا امیدم نه امیدوار
یه جایی بین این دو تا گیر افتادم
خستم.. خیلی...
هر چی بیشتر میگذره بیشتر دلم میخواد فدای صورت ماهش بشم..
دلنگرانم واسش..
امشب آسمون خیلی قشنگه.. مهتابی و پر ستاره..
...
هر روز سرد تر از دیروز.. هر موقع نگاهم میوفته به نگاهش با تمام وجود یخ میزنم..
قلبم درد میگیره... ولی حسش مثله کشیدن دندون بعد از زدن آمپول بی حسی می مونه..
درد میکشی در حالی که سری..

حجم اتفاقاتی که طی یکسال اخیر گذروندم اونقدر زیاد بوده.. که به طور کامل گیج باشم و حواسم رو هیچ موضوعی متمرکز نباشه..
و کما کان اونقدر درگیر هستم. که یادم بره به چیزایی که داره بد جلو می‌ره فکر کنم..
فرصت نمی کنم بشینم به راه حل فکر کنم. یا اینکه اصلا کاری برای جلوگیری از پیشرفت این روند اشتباه بکنم..
عنان خیلی چیزا از دستم در رفته.. کامل بخوام بگم اصلا زمانی واسه رسیدگی بهشون ندارم..

تنها چیزی که اینروزا می‌خوام.اینه که لحظه لحظه ی بزرگ شدنش رو کنارش باشم...
شب و روزم از عطر وجود پاک و بی نهایت خوشگلش پر باشه..
اصلا انگار یه جورایی مسته حضورش تو زندگیمم..
میبنم داره چه اتفاقات نادرستی رخ میده ولی گیج و مبهوتم..
و خیلی خیلی خسته از تلاش کردن و نشدن.. انگار ضمیر ناخودآگاهم دست از تلاش برای چیزی که سالهاست نتیجه نداده برداشته و رو موضوع جدیدی متمرکز شده..

این وسط گاهی دلم برای خودم تنگ میشه، بین همه ی مشغله های روزانه و شبانه..
بین تلخی هایی که میبینم و تعمدا نادیده میگیرم
بین عشق خیلی خیلی ارزشمندی که دو ماه و هفده روزه به زندگیم اومده
یهو به دنباله خودم میگردم.. پیش خودم میگم بین این شلوغی و در هم برهمی، من کجام؟؟
انگار چند تکه شدم...
منه حواس پرتی که همه جا هست و هیچ جا نیست..
حتی تو خلوت و تنهایمم خودمو پیدا نمیکنم، باورت میشه؟
گاهی نیمه های شب می‌شینم ساعت ها به‌ رو به روم خیره میشم و ذهنم مدام از موضوعی به موضوع دیگه پرش می‌کنه و در آخر انگار هیییچی تو ذهنم نمونده.. انگار که تو هپروت کامل به سر می‌برم..
گم شدم.. و خییلی دلم میخواست یکی میزد رو شونمو بهم میگفت. میفهمم خسته ای.. میفهمم تغییرات بزرگ و جدیدی رو این مدت تجربه کردی اما دلت قرص باشه، من کمکت میکنم اینروزا رو پشت سر بگذاری و خودتو پیدا کنی..
دستمو می‌گرفت و من و از بین اینهمه گیجی و سردرگمی میکشید بیرون..
مثل کسی که راه رفتن درست و متعادل یادش رفته، پا به پام راه میومد تا دوباره بتونم درست قدم بردارم و راه و از بیراه تشخیص بدم..

ولی...
چرا زندگی؟ چرا گاهی یادت می‌ره ما هم آدمیم.. ما هم گاهی جایی میونه راه می مونیم و نیاز به راه بلد داریم و کسی که ترس از گم شدن و از دلمون ببره..
دلگرممون کنه به اینکه تنها نیستیم..
امشب.. زیره این آسمونه مهتابی و پرستاره چه دلگیر و در حاله سر ریز شدنم..

در انتهای تمام افکارم چیزی عایدم نمیشه جز یه نفس عمیق و آهی که ناخواسته به دنبالش میاد..
تنها مخدر و نقطه آرامشم شده گذاشتن سرم کنار گردنش و کشیدن بوی خوش تنه کوچیکش به ریه هام..

باید پاشم برم چون الان شدیداً بهش نیاز دارم.

1403/7/2
تولد سی سالگیم بود. همش منتظر بودم، ولی.. هیچی به هیچی..
 
آخرین ویرایش:

حميدرن

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه نا امیدم نه امیدوار
یه جایی بین این دو تا گیر افتادم
خستم.. خیلی...
هر چی بیشتر میگذره بیشتر دلم میخواد فدای صورت ماهش بشم..
دلنگرانم واسش..
امشب آسمون خیلی قشنگه.. مهتابی و پر ستاره..
...
هر روز سرد تر از دیروز.. هر موقع نگاهم میوفته به نگاهش با تمام وجود یخ میزنم..
قلبم درد میگیره... ولی حسش مثله کشیدن دندون بعد از زدن آمپول بی حسی می مونه..
درد میکشی در حالی که سری..

حجم اتفاقاتی که طی یکسال اخیر گذروندم اونقدر زیاد بوده.. که به طور کامل گیج باشم و حواسم رو هیچ موضوعی متمرکز نباشه..
و کما کان اونقدر درگیر هستم. که یادم بره به چیزایی که داره بد جلو می‌ره فکر کنم..
فرصت نمی کنم بشینم به راه حل فکر کنم. یا اینکه اصلا کاری برای جلوگیری از پیشرفت این روند اشتباه بکنم..
عنان خیلی چیزا از دستم در رفته.. کامل بخوام بگم اصلا زمانی واسه رسیدگی بهشون ندارم..

تنها چیزی که اینروزا می‌خوام.اینه که لحظه لحظه ی بزرگ شدنش رو کنارش باشم...
شب و روزم از عطر وجود پاک و بی نهایت خوشگلش پر باشه..
اصلا انگار یه جورایی مسته حضورش تو زندگیمم..
میبنم داره چه اتفاقات نادرستی رخ میده ولی گیج و مبهوتم..
و خیلی خیلی خسته از تلاش کردن و نشدن.. انگار ضمیر ناخودآگاهم دست از تلاش برای چیزی که سالهاست نتیجه نداده برداشته و رو موضوع جدیدی متمرکز شده..

این وسط گاهی دلم برای خودم تنگ میشه، بین همه ی مشغله های روزانه و شبانه..
بین تلخی هایی که میبینم و تعمدا نادیده میگیرم
بین عشق خیلی خیلی ارزشمندی که دو ماه و هفده روزه به زندگیم اومده
یهو به دنباله خودم میگردم.. پیش خودم میگم بین این شلوغی و در هم برهمی، من کجام؟؟
انگار چند تکه شدم...
منه حواس پرتی که همه جا هست و هیچ جا نیست..
حتی تو خلوت و تنهایمم خودمو پیدا نمیکنم، باورت میشه؟
گاهی نیمه های شب می‌شینم ساعت ها به‌ رو به روم خیره میشم و ذهنم مدام از موضوعی به موضوع دیگه پرش می‌کنه و در آخر انگار هیییچی تو ذهنم نمونده.. انگار که تو هپروت کامل به سر می‌برم..
گم شدم.. و خییلی دلم میخواست یکی میزد رو شونمو بهم میگفت. میفهمم خسته ای.. میفهمم تغییرات بزرگ و جدیدی رو این مدت تجربه کردی اما دلت قرص باشه، من کمکت میکنم اینروزا رو پشت سر بگذاری و خودتو پیدا کنی..
دستمو می‌گرفت و من و از بین اینهمه گیجی و سردرگمی میکشید بیرون..
مثل کسی که راه رفتن درست و متعادل یادش رفته، پا به پام راه میومد تا دوباره بتونم درست قدم بردارم و راه و از بیراه تشخیص بدم..

ولی...
چرا زندگی؟ چرا گاهی یادت می‌ره ما هم آدمیم.. ما هم گاهی جایی میونه راه می مونیم و نیاز به راه بلد داریم و کسی که ترس از گم شدن و از دلمون ببره..
دلگرممون کنه به اینکه تنها نیستیم..
امشب.. زیره این آسمونه مهتابی و پرستاره چه دلگیر و در حاله سر ریز شدنم..

در انتهای تمام افکارم چیزی عایدم نمیشه جز یه نفس عمیق و آهی که ناخواسته به دنبالش میاد..
تنها مخدر و نقطه آرامشم شده گذاشتن سرم کنار گردنش و کشیدن بوی خوش تنه کوچیکش به ریه هام..

باید پاشم برم چون الان شدیداً بهش نیاز دارم.

1403/7/2
تولد سی سالگیم بود. همش منتظر بودم، ولی.. هیچی به هیچی..
Happy Birth Day To You
🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
 

پسر بهاری

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمیدونم بعدا میام اینجا و این نوشته رو میخونم یا ن حوصله ندارم مث الان ک نوشته های قبلی رو نمیخونم
ولی بمونه یادگار
این روزا درگیرم با فکر
اینکه هرچی خدا بخواد همونه یعنی انتخاب خداست اول تا آخر
پس چرا اختیار به ما داده تا ...
به شمس و مولانا فکر میکنم ب بیتی ک آخر کار یاد مولانا میده ک تنها چیزی ک ثبات داره در جهان بی ثباتیست...

به این فکر میکنم ک ۱۵ سال من کجا رو دارم اشتباه میکنم که نتیجه ثابت میگیرم؟

راستش دیگ از این همه قوی بودن خسته ام
دلم میخواد ی دفعه ام یکی برای من قوی باشه ،دوست ندارم هیچ وقت به کسی تکیه کنم ،روحیه قوی تری کاش بود

این روزا ب اینجا رسیدم ک آدم الکی در رنجه
هیچی در اختیارت نیست ،هیچی رو نمیتونی کنترل کنی
انجیل میگه : برای هر چیزی زمانی هست زمانی برای تولد و زمانی برای مرگ....
دلم برای اون روزایی ک داستان مینوشتم تنگ شده الان دوتا جمله ام نمیشه درست بنویسم...:|

۰۳٫۰۷٫۰۳
همه چی رو رها میکنم و میسپارم ب خدا
اونچه ک در حد وظیفه ام هست انجام میدم
ب الف نون : باورش سخت بود ولی به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد....
 

پسر بهاری

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نوشتم و همه رو پاک کردم
بمونه کنج دلم
.... خدا میدونه چ چیزایی تو دل همه هست


خوبه ک می نویسه آدم خالی میشه...

ولی وای ب حال وقتی ک نوشتنتم نمیاد

۰۳٫۰۷٫۱۶
هرچی جلو تر میرم بیشتر تو این باتلاق فرو میرم
خوابم میاد ولی تکون میخورم از گوشم خون میاد...

چقد خدا رحم کرد از ارتفاع افتادم دستی چیزی ازم نشکست
آخ ک چقد فکر
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همیشه دنبال درک شدن بودم ولی بعد از یه سنی فهمیدم فقط خودتی که میتونی متوجه درد درونت بشی. برای همین الان کمتر توقع دارم که کسی درکم کنه و راحتتر زندگی میکنم.
به نظرم این یعنی بلوغ فکری👌👌
 

پسر بهاری

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از آنجا که منم تا تو راهی نیست بجز دلتنگی
دلتنگ ک میشوم در خونتم بعد از دلتنگی مینالم :|
نمیشه حالا ی راهکار باشه خدای الصمد؟
چرا من فکر میکنم در زمان نادرست دارم زندگی میکنم؟
نمیدونم چی در نظر گرفتی خدای خوبم ولی مطمئن ام خیر بنده هاته
گفتی قسم به صبح قسم به شب که فرا میرسه ما تورا فراموش نکردیم
قطعاً آخرت برای تو بهتر است ..(ضحا)
خدایا ی کمم دنیا ام دوست دارم :|
ی کم فقط حاجتی که دارم ... محال
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
یه وقتایی دوست دارم رو کنم بهت، بزنم کنارم، بگم بیا، بیا بشین اینجا میخوام همه چیو واست تعریف کنم
از سیر تا پیاز و واست بگم از ب بسم الله تا نون پایان..
اما همون موقع به خودم میگم اون که از همه چی بهتر از خودم خبر داره. اصلا نیازی به تعریف و شنیدن از من نداره‌..
اما میبینم نه نمی تونم انگار یه چی داره خفم می‌کنه باید حرف بزنم، باید خودم بهت بگم..

به خودم که میام میبینم کلی وقته دارم همه چی رو میریزم رو دایره..
امشبم دقیقا از همون موقع هاست.. میشه یکم بیای نزدیک تر؟؟؟

میگم, چرا وقتی دیدمون اصلا هیچی نپرسید؟؟ مگه وضعیتمون و ندید؟؟ یعنی واقعا اصلنه اصلن واسش مهم نبود؟؟؟
اینا سبک نیستن اصلا... قابل تحمل و چشم پوشی هم نیستن، دردشون زیاده.. خودت که در جریانی؟؟
داستانه غوزه بالا غوز و شنیدی حتما.. اینا یه چی اونور ترند..
کمر شکنند.. خودت که داری میبینی من یه نفرم، میترسم، ممکنه هر لحظه کم بیارم..
دوست داشتم هرچی زودتر یه دستت و دراز میکردی میگفتی دستت و بده به من، من اینجام تنها نیستی نگرانه هیچی نباش

اون روز صبحی تقریبا نابود شدم، ولی با تمام وجود تلاش کردم ذره ای به روی خودم نیارم.
توام دیدی؟؟ بنظرت داغون کننده نبود؟؟
هنوزم انگار شتر دیدی ندیدی‌‌.. ولی یه چاقوی دسته بریده اینجاست، درست سمت چپ تنم جا مونده... اینو چیکارش کنم؟؟

میگم این سری اون سریا نیستا... من و که میبینی.. از چند و چوندم بهتر از خودم خبر داری
فکر نمی کنی خیلی نزدیکه جا بزنم؟

نکنه راستی راستی دوربین مخفی چیزیه؟؟ هی منتظرم یکی از پشت شاخه ها بیاد بیرون بگه اونجا رو نگاه کن یه دوربین مخفی نشونم بده..


ببین من امشب یجوره افتضاحی داغونم... چه جسمی چه روحی..
احساس میکنم تریلی از روم رد شده..
ولی این صدای خس خسه سینه اش هزاران بار بیشتر داره عذابم میده.. اینو از رو سینش بردار لطفاً
خواهش میکنم سلامته سلامتش کن..
این دیگه خیلی از تحملم خارجه..

گفتی از رگ گردن نزدیک تری دیگه... دوست دارم دست ببرم تو گردنم دقیقا از همون جا بکشونمت بیرون بگم. ببین هی نزدیکم نزدیکم نکن.. من می‌خوام با چشمان ببینمت..اونقدر وضعیتم خرابه که هیچکدوم این چیزا دیگه جواب نیست... فقط و فقط باید خودت و بهم نشون بدی

قبول داری ما آدما یه جاهایی خیلی زپرتی و ناکارآمد و بدردنخور میشیم؟؟ قول شرف میدم من الان همونجام زودتر به دادم برس..

تو خودت و نبین.‌. اون آدمای خاصت و نبین.. بعضی از ما آدما خیلی از هیچی کمتریم.. به دادمون نرسی بند و آب می‌دیم..
بیا کمک کن نذار به همون نقطه بند آب دادن برسم..

من که ازت نا امید نمیشم.. دست از سرت که برنمیداریم..
بیا یه کاری کن.. یه جوری به دادم برس.. که تا آخر عمر راه برم برات بخونم: عجب جااایی به داده من رسیدی...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
JU JU یادداشت کن ! ادبیات 1304

Similar threads

بالا