یادداشت های شبانه

پسر بهاری

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه وقتایی دوست دارم رو کنم بهت، بزنم کنارم، بگم بیا، بیا بشین اینجا میخوام همه چیو واست تعریف کنم
از سیر تا پیاز و واست بگم از ب بسم الله تا نون پایان..
اما همون موقع به خودم میگم اون که از همه چی بهتر از خودم خبر داره. اصلا نیازی به تعریف و شنیدن از من نداره‌..
اما میبینم نه نمی تونم انگار یه چی داره خفم می‌کنه باید حرف بزنم، باید خودم بهت بگم..

به خودم که میام میبینم کلی وقته دارم همه چی رو میریزم رو دایره..
امشبم دقیقا از همون موقع هاست.. میشه یکم بیای نزدیک تر؟؟؟

میگم, چرا وقتی دیدمون اصلا هیچی نپرسید؟؟ مگه وضعیتمون و ندید؟؟ یعنی واقعا اصلنه اصلن واسش مهم نبود؟؟؟
اینا سبک نیستن اصلا... قابل تحمل و چشم پوشی هم نیستن، دردشون زیاده.. خودت که در جریانی؟؟
داستانه غوزه بالا غوز و شنیدی حتما.. اینا یه چی اونور ترند..
کمر شکنند.. خودت که داری میبینی من یه نفرم، میترسم، ممکنه هر لحظه کم بیارم..
دوست داشتم هرچی زودتر یه دستت و دراز میکردی میگفتی دستت و بده به من، من اینجام تنها نیستی نگرانه هیچی نباش

اون روز صبحی تقریبا نابود شدم، ولی با تمام وجود تلاش کردم ذره ای به روی خودم نیارم.
توام دیدی؟؟ بنظرت داغون کننده نبود؟؟
هنوزم انگار شتر دیدی ندیدی‌‌.. ولی یه چاقوی دسته بریده اینجاست، درست سمت چپ تنم جا مونده... اینو چیکارش کنم؟؟

میگم این سری اون سریا نیستا... من و که میبینی.. از چند و چوندم بهتر از خودم خبر داری
فکر نمی کنی خیلی نزدیکه جا بزنم؟

نکنه راستی راستی دوربین مخفی چیزیه؟؟ هی منتظرم یکی از پشت شاخه ها بیاد بیرون بگه اونجا رو نگاه کن یه دوربین مخفی نشونم بده..


ببین من امشب یجوره افتضاحی داغونم... چه جسمی چه روحی..
احساس میکنم تریلی از روم رد شده..
ولی این صدای خس خسه سینه اش هزاران بار بیشتر داره عذابم میده.. اینو از رو سینش بردار لطفاً
خواهش میکنم سلامته سلامتش کن..
این دیگه خیلی از تحملم خارجه..

گفتی از رگ گردن نزدیک تری دیگه... دوست دارم دست ببرم تو گردنم دقیقا از همون جا بکشونمت بیرون بگم. ببین هی نزدیکم نزدیکم نکن.. من می‌خوام با چشمان ببینمت..اونقدر وضعیتم خرابه که هیچکدوم این چیزا دیگه جواب نیست... فقط و فقط باید خودت و بهم نشون بدی

قبول داری ما آدما یه جاهایی خیلی زپرتی و ناکارآمد و بدردنخور میشیم؟؟ قول شرف میدم من الان همونجام زودتر به دادم برس..

تو خودت و نبین.‌. اون آدمای خاصت و نبین.. بعضی از ما آدما خیلی از هیچی کمتریم.. به دادمون نرسی بند و آب می‌دیم..
بیا کمک کن نذار به همون نقطه بند آب دادن برسم..

من که ازت نا امید نمیشم.. دست از سرت که برنمیداریم..
بیا یه کاری کن.. یه جوری به دادم برس.. که تا آخر عمر راه برم برات بخونم: عجب جااایی به داده من رسیدی...
الهم صلی علی محمد و آل محمد

الهی که هر مشکلی دارید برطرف شه
ب دریا رفته میداند مصیبت های دریا را
چقد همه در تاریکی شبیه همیم ...

نماز حضرت محمد رو بخونید کممتون میکنه... شک نکنید
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دلم میخواست آسمون بودم، همونقدر بزرگ و بی انتها و اسرار آمیز..
که اگه سالها نگاهش کنی و غرقش بشی هم هرگز به تمامیتش پی نخواهی برد..

دلم میخواست رود بودم، یه چشمه ی زلال که راه خودش و گرفته و داره بی توقف عبور می‌کنه..
همون قدر زلال.. همون قدر رها.. همون قدر جاری..
بدم میاد از تمام وزنه هایی که زندگی و دنیا به دستم و پام آویخته و سنگینم کرده...
بدم میاد از تمام دوده هایی که روی روحم نشسته و تیره و کدرش کرده..
خوب نیستم. خوب بودنم بلد نیستم. اما دلم میخواست که باشم..
نشد سبک بال زندگی کنم.. نتونستم از سیاهی عبور کنم و رنگش و به خودم نگیرم..
همه چی بلدی میخواد.. من خیلی جاها نابلد بودم..
کار هر کسی نیست تو کوره بره و جای سوختن، پخته بیرون بیاد، هنر میخواد..
من نداشتم..
نمی‌دونستم اگه حواسمو جمع کنم اگه زیرک باشم میتونم حتی جای سوختن ققنوس بشم..، بلد نبودم.. سرم نمیشد..
چقدر دلم میخواست راهه رفته رو قشنگ تر طی میکردم..
چقدر دلم میخواست آثار به جا مونده رو سر بلند به تماشا می‌نشستم..
اما جز تلی از خرابی چیزی به جا نموند..
دلم خوشه هیچ جای این چند سال از سر گذرانده نیست..
هر چی میگردم یه جا نیست که بگم، عه آره اینجا.. اینجا چه خوب طی شد و دلم بخواد تو خاطرم هی مرور و تکرارش کنم..

ولی به جاش زیااااد پیش اومده که بگم، عجب گلی کاشتی.. عجب خری بودی و خودت نمی‌دونستی..
دیدی یه وقتایی یک فجاعتایی به بار میاری که خودتم باورت نمیشده چنان قدرت زیادی تو گل کاشتن داشته باشی؟؟
انگار تازه استعداد های فوقه درخشانه خودت و کشف میکنی؟؟
من این چند ساله زیااااد به نبوغ خودم پی بردم..!!
که مدام پیش خودم بگم، واای چی میشد یه ذره فقط یه ذره چشمات و باز میکردی، اونوقت تماااامه تک به تک لحظه های سرنوشتت یجوره دیگه رقم میخورد...

دلم میخواست هوا بودم.. هیچ جا پیدام نبود.. هیشکی ام نمی‌دیدم..

دلم برا تو میسوزه.. تو خیلی خیلی حیفی.. کاش بخاطره تو حماقتای من و ببخشه و حالمو تغییر بده..
امشب وقتی دیدمش تک به تکه سلولهای تنم خشم و عصبانیت و انزجار بود. تو رو محکم به خودم فشار میدادم که مبادا کنترل کار از دستم در بره.. چقدر ممنونتم که بودی و بهانه ی خیلی خیلی بزرگی شده بودی واسه پرت شدن حواسم..
و همینطور چقدر شرمندم که تو اون لحظه از تو برای کنترل کردن و آرامشه خودم استفاده کردم..

این هرگز چیزی نبود که من از خودم میخواستم.. این آدمه سرتا پا تنفر و خشم منه ایده آل من هرگز نبود..
من دنیامو خیلی قشنگ تر از اینها تصور کرده بودم.. من لحظه هایی که جگر گوشمو تو بغل میگیرم و خیلی عاشقانه و پر آرامش و نورانی تصور کرده بودم..
اینا هیچ کدومش تو تصورات من نبود..
و این خیییییلی خییلی درد آوره که نه تنها بخشه کوچیکی.. بلکه بخشه بسیار عمده ی زندگیت کاملا خلاف و جدای تصوراتت باشه.

نامی. تو. تنها و تنها و تنها وجه اشتراک من و تصورات و خواسته هامو و آرزوهامی.‌.
فقط و فقط شخص خودت حتی شرایط اطرافت هم نه..
و من با تمام وجود از خدا می‌خوام که تو رو و فقط تو رو به من تمام و کمال ببخشه. که اونجوری که دلم میخواد بزرگت کنم و به کمال برسونم.. تو باید به نور برسی حتی اگه من بسوزم..
تو باااید از دل سیاهی های زندگی سفید بیرون بیای.. من این و با تمام وجود واسه ی تو می‌خوام..
و فکر میکنم این حداقل سهم من از زندگی باشه، رو سفید شدنم تو تربیت کردن ارزشمند ترین آدمه زندگیم.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
از روی ترحم، دلسوزی یا تنهاییت به کسی که بهت گفت دوستت دارم، نگو منم همینطور.
شاید یه مدت حس خوب هر دو طرف بگیرید، تو از اون حس دوست داشته شدنت و اون از این توهم دوست داشتن متقابل بینتون. امان از روزی که حقیقت برملا بشه و بفهمه تمام مدت حرفهات یه مشت دروغ بود. بدتر وقتیه که بفهمه تمام مدت در حال ارتباط گرفتن با کیسهای مختلف بودی. حالا این وسط هم در حق خودت ظلم کردی و هم در حق هم اونی که گفت دوست دارم و اونی که خودت بهش گفتی دوستت دارم!

دیگه خودت بگیر، شاید هیچ وقت هم کسی پیدا نکنی که مثل اون فرد دوستت داشته باشه. اما دوست داشتن زوری نیست، پس الکی نه وقت خودت تلف کن و نه وقت اون آدم....اینجوری اون آدم بهت متعهد میشه در حالی که خودت داری با یکی دیگه دورهات میزنی!!!
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
16 آبان 1403. ساعت ۱۲ و ۴۴ دقیقه شب

امروز صبح حول و هوش ساعت ۱۰ صبح واکسن چهار ماهگی نامی رو زدیم..

بمیرم بچم و سه تا آمپول زدن و یکی ام خوراکی بهش دادن.. خیلی دردش اومد خیلی گریه کرد..

همه چی دقیقا ظهر امروز شروع شد..
الان که دارم می‌نویسم داغونم همه ی تنم درد می‌کنه..
صبح باید برم پزشکی قانونی
نامی.. من........
همه ی اینا رو به جون میخرم ولی کاش تو نمیدیدی.. کاش......
الان اگه در عین فروپاشی سرپا موندم فقط یه دلیل داره اونم صدای نفسات زیره گوشمه..

شرمندتم ولی انگار خدا میدونست من آدمه ضربه زدن نیستم من دله دل کندن ندارم
تو رو داد که قوی بشم..
اون میدونست یه مادر پای بچه اش که وسط بیاد دیگه از هیچی نمی ترسه..

نامی.. داغونم.. ولی مطمئن باش با تمام جونم ایستادم و نمی‌ذارم تو رو به تباهی بکشونند.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
هر وقت پستی میذارم پیج اینستام، عکسهای متنوع میذارم‌. برعکس نویسنده و شاعرهای دیگه اصلا خوشم نمیاد عکس خودم بذارم. برای من مهم این نوشته ام خونده بشه، نه اینکه خودم زیاد دیده بشم. نمی‌دونم شاید تفکر من اشتباه هست ولی میدونی بیشتر از کجای نوشتن خوشم میاد. اونجا که فردی که نوشتم خونده بهم پیام داد و گفت با نوشته ام خندید یا گریه اش گرفت یه همزادپنداری داشت و وای چقدر اپن نوشته احساسات الانش بیان کرد.الان خیلی خیلی کم مینویسم، چون ذهنم اونقدر درگیری داره که کم پیش میاد بتونم بنویسم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
حس میکنم دارم زیر بار فشار این روزا له میشم
آخه هنوز چهار ماه از به دنیا آوردن بچم نگذشته بود..
هر صبحی که نوبت دارم و باید بذارمش و برم با تمام وجود احساس میکنم یه آوار خراب شده روم و دارم سعی میکنم از زیر آوار بیرون بیام..
دادگاه، کلانتری، دکتر، داوخانه، شب بیداری..
استرس استرس استرس.. شده خلاصه ی این دوماه
حتی تصورشم از گوشه ی ذهنم به آنی عبور نمی کرد.

آخه الان دوران بحرانی به حساب میومد، وقت مواظبت بعد از به دنیا آوردن بچم بود، وقت مراقبت شدن که افسردگی سراغم نیاد.. همراهی که دوران حساس رشد بچمو با موفقیت طی کنم.
هه... دلم میخواد ساعت ها قهقه بزنم به تمام اتفاقات هفت هشت ماهه اخیر، به خصوص این دو ماهه آخر..
مرزی تا متلاشی شدن ندارم، اما هر موقع میرم که زمین گیر بشم، تمام تنم بابت جگر گوشم میلرزه و تمام جونمو جمع میکنم و دوباره پا میشم

اینروزا... اینروزا..
تحت شدید تست های، مقاومت قرار گرفتم..
خدایا من نمی‌دونم حکمتت چیه، اما اگه امتحانه اگه خواست توعه، ازت میخوام کمکم کنی که محکم باشم
کمکم کنی فرو نریزم، راهه درست و نشونم بده
خیلی خستم. خیلی.
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تراپیستم اصرار داره که بعد از این مدتی که گذشته نباید چشمات اشکی بشه .میگه باید کنترل بالغ درونتو داشته باشی
یکسری برنامه ها و حرکات تنفسی و ورزشی بهم داده که کمی کمک کرده بهتر بشم
حقیقت اینه نمیتونم از عهدش برنمیام
هنوز گریه میکنم تو خلوت خودم اذیت میشم .
مناسبت‌های مختلف نبودش اذیتم می‌کنه
ولی تنها چیزی که یاد گرفتم وانمود به خوب بودنه
وقتی میگی خوبم نه لازمه توضیحی بدی نه نصیحتی بشنوی
تراپیست راحت نظر میده چون از نظر علمی و منطقی به موضوع نگاه می‌کنه ولی من با احساسم ..
لعنت به این شب
هر چقدر تو روز محکم و مقاومم اما شب،،،
ضعیف ترین حالت خودم هستم .دقیقا مثل لیوانی که ترک خورده و منتظر کوچکترین ضربه که خورد بشه😔😔
زورم به دلتنگیم نمیرسه
 
آخرین ویرایش:

plant_biology

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تراپیستم اصرار داره که بعد از این مدتی که گذشته نباید چشمات اشکی بشه .میگه باید کنترل بالغ درونتو داشته باشی
یکسری برنامه ها و حرکات تنفسی و ورزشی بهم داده که کمی کمک کرده بهتر بشم
حقیقت اینه نمیتونم از عهدش برنمیام
هنوز گریه میکنم تو خلوت خودم اذیت میشم .
مناسبت‌های مختلف نبودش اذیتم می‌کنه
ولی تنها چیزی که یاد گرفتم وانمود به خوب بودنه
وقتی میگی خوبم نه لازمه توضیحی بدی نه نصیحتی بشنوی
تراپیست راحت نظر میده چون از نظر علمی و منطقی به موضوع نگاه می‌کنه ولی من با احساسم ..
لعنت به این شب
هر چقدر تو روز محکم و مقاومم اما شب،،،
ضعیف ترین حالت خودم هستم .دقیقا مثل لیوانی که ترک خورده و منتظر کوچکترین ضربه که خورد بشه😔😔
زورم به دلتنگیم نمیرسه
سلام،براتون آرزوی سلامتی دارم و انشالله سایتون بالا سر فرزندانتون باشه،مراقب سایتون باشین که خیلی برای فرزندانتون بزرگه،یه روز همه میریم زمانش مشخص نیست ولی میریم وقتی سخت بود که عزیزانمان رو از دست میدادیم ولی خودمون ماندگار بودیم وقتی امیدی به دیدن هم و عشق ورزیدن به هم هست چرا باید زمان باقیمانده از عمرمون رو با این موضوع از دست بدیم،به نظرم هروقت دلتون برای همسرتون تنگ شد فرزندانتون و پدرومادرتون رو یه ماچ محکم کنید،براتون آرزوی سلامتی دارم🌹🌹
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
زندگی بالا و پایین زیاد داره.
من برای اولین بار که دوره کتابخوانی خودم برگزار کردم، کلی استرس داشتم. اما الان استریک کم شده، دیگه بهتر از قبل به خودم باور دارم.
اینسری که کتابخوانی دارم، انرژیم بهتره و نگرانیم کمتر.
تنها میدونم، هر زمان از کاری واهمه داری یا باور نداری از پسش برمیای بهتره تجربه اش کنی. از کجا معلوم شاید اونقدر اون کار قشنگ انجام بدی که خیلی‌ها دوستش داشته باشند، حتی خودت به خودت افتخار کنی🍀
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز و فردا از روزهاییه که باید به روی خودمون نیاریم چه خبره
امان از این مناسبت ها
نمیدونم تاریخچه این مناسبت ها از کی شروع شده فقط اینو میدونم هر کسی بانی این روزها بوده حتما فکر نکرده شاید کسی از نداشتن پدر یا مادر به اندازه کافی تو عذاب هست بیشتر اذیت نشه .
نقش بازی کردن و همه چیز و عادی جلوه دادن سخت ترین کار دنیاست.
امروز اومدم دو تا جمله منطقی با دخترم صحبت کنم که به اصطلاح آروم بشه دقیقا گند زدم 🙄
چنان اشکی میریختم که دخترم اومد دستمال دستم داد
اصلا منو چه به حرف منطقی
مثل همیشه سکوت کن بابا
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شاید برای خیلی از آدمها دو بهمن یه روز عادی باشه، اما برای من نیست
برای من روزی که چشم به دنیا باز کردم
روزیه که شاهد دوست داشته شدنم توسط اطرافیانم بودم و هستم
روزیه که خانواده ام تلاش میکنند حتی اگر غمگین هم باشم من شاد کنند
امیدوارم، هر زمان یه خانواده جدید ساختم، اونها هم امروز براشون خیلی خاص و مهم باشه☺️
 

حميدرن

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاید برای خیلی از آدمها دو بهمن یه روز عادی باشه، اما برای من نیست
برای من روزی که چشم به دنیا باز کردم
روزیه که شاهد دوست داشته شدنم توسط اطرافیانم بودم و هستم
روزیه که خانواده ام تلاش میکنند حتی اگر غمگین هم باشم من شاد کنند
امیدوارم، هر زمان یه خانواده جدید ساختم، اونها هم امروز براشون خیلی خاص و مهم باشه☺️
تبریک-تولد.5.jpg
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بابام خدابیامرز فرهنگی بود.بسیار انسان خیر و دست و دلبازی بود.امکان نداشت کسی چیزی ازش بخواد و انجام نده.البته خیلی وقتها ضربه خورد از دل بزرگی که داشت
اوایل انقلاب یکی از اقوام نزدیک مادری بدلیل خصومت شخصی براش پرونده سازی می‌کنه و بابام چند سال از کار تعلیق شد.بماند که بعدا برگشت به کار شد
اما بخاطر همون چند سال چقدر زندگی ما تحت تأثیر قرار گرفت.
الان فکر میکردم اون آقا یک عمر مدیون بابام هستش .هر چقدر وجهه اجتماعی خوبی داشته باشه ما حلالش نمی‌کنیم .
بعد از فوت بابا زنگ زده بود به من سفارش مامانمو میکرد که مراقبش باشید و ازین حرفها ،منم گفتم نیاز نیست شما بگی خودمون کاملا مراقبیم
گفت اگه کاری دارید به من زنگ بزنید گفتم خدا رو شکر انقدر آشنا داریم به شما نیاز نداشته باشیم. من اصلا آدمی نیستم که بخوام این مدلی حرف بزنم اما در مورد این آدم دلم خنک شد با این حرفام.
ادعای مسلمونی هم میکنن متنفرم از این مدل آدمها
 
آخرین ویرایش:

*M.A*

کاربر بیش فعال
مدتهاست مات و مبهوت بازیهای این دنیام
این اول راهه ولی این خستگی نشسته تو جونم مثل سالها کوه کندن می مونه
شب‌ها که تنها وقت آرامش و آسودگی و دل دادن به افکار و سرسپردگی آدم ها هستند
شدند تلخ ترین موقع از شبانه روزم
شاید روزی دلم میخواست تو دل تاریکی، اونجایی همه ی شلوغی ها و هم همه های جهان آروم میگیرند، بیدار باشم و ساعت ها به نوشتن و خوندن بگذرونم
ولی امروز، دلم میخواد کل بیست و چهار ساعت به روز می‌گذشت و اون لحظات تلخ نمی شدند تجربه ای مضاف بر تجربه های نا خوشه زندگیم
که البته الان حس میکنم همه ی تلخی های گذشته ام سوء تفاهمی بیش نبودند..
همه ی دل تنگی ها و دلدادگی های جهان تا وقتی که تیکه ای از وجودت به دنیا پا نگذاشته معنا و مفهوم یکسانی دارند، شاید در جملات و کلمات متفاوت تعریف بشند، اما در آخر به چند حس مشترک خلاصه خواهند شد..
اما... امان از وقتی که کسی پا به جهانت بگذاره که از وجود خودته و همه ی هست و نیستت تو اون خلاصه بشه...

....

یجوری اینروزا افتضاحم که خودمم نمی‌دونم چجوری تعریفش کنم..
خدایا اونا رو یکی یکی درست کردی، جونه من این یکی رو هم خودت درست کن..
اصلا خودت ببین چه بر سرم آورده..

به شدت احساس ناخوش احوالی میکنم، ولی الان فرصت رسیدگی به حال و احوال خودم رو ندارم.. از هیچ نظر..
یکی نیست بگه چرا همه ی کاراتو میذاری آخر شبی؟؟ دلم میخواد از صداهایی که این وقت شب راه میندازه سرمو بکوبم به دیوار..
خیلی خوابم میاد، الان چند ماهه که در وضعیت همیشه کمبود خواب داشتن به سر میبرم.. ولی شبا میترسم بخوابم.. تا نزدیکای سه و چهار صبح میشینم نگاهش میکنم که..
یکم دلتنگم.. ولی می‌دونم بی فایده اس... مثل وقتی که دلت یه لباس و میخواد ولی اون لباس مناسب تو نیست..
یا وقتایی که دلت می‌کشه یه غذایی رو بخوری، ولی اون غذا به شدت برای سلامتیت مضره
نمی‌دونم خنده داره یا گریه دار ولی اونقدر درگیرم که هنوز فرصت نکردم بشینم یه دل سیر واسه سرنوشتم فکر کنم یا هر چیز دیگه ای..

راستی راستی انگاری کوه کندم.. مرتب احساس خستگی میکنم..
وای از وقتی که تو صورتم می‌خنده...همون لحظه دلم میخواد درجا قربونیش بشم.. دارم شیرینی ها و قشنگی های داشتنش و روز به روز بیشتر حس میکنم

فقط و فقط دلم میخواد اون قضیه کامل برطرف شه.. بعد من با خیال راحت به بقیه مادرانگی هام برسم

سخته یه تنه دویدن ولی با تمام جونم راضی ام، فقط بدونم حالش خوبه..
امشب جلوی آینه، تو اتاق پرو دلم میخواست با صدای بلند بخندم.. کو اون آدمی که اون جوری با دقت لباس انتخاب میکرد؟؟
آدمه تو آینه زیادی تو ذوقم میزد و حالم و بد میکرد.
خیلی زود پشیمون شدم و زدم بیرون..
انگاری در و دیوار فشارم میدادن. همون موقع حس کردم دلم تنگ شده..
دوست داشتم گریه کنم، خیلی مسخره بود من بچه ی خودمو به بغل داشتم..ولی شبیه بچه ای بودم که مادرش و گم کرده و دنبالش میگرده ..
دنبالش می گشتم.. دنبال صداش.. نگاهش.. میدونم حماقته ولی..
انگار هنوز عادت نکردم..

فردا صبح باید جایی برم که اصلا دوست ندارم، آخه اصلا تو خیالمم نمی گنجید همچین جاهایی باشم..
ولی کی سرنوشت مطابق فکر و خیال ما آدما بوده..

سخت میگذره اینروزا، خدایا من و اینهمه تنهایی تو فشار نگذار.. حداقل بچمو خوبه خوب کن.
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
کار کردن و خیلی دوست دارم
باعث میشه فراموش کنم مبایل دارم
خدایا شکرت برای همه چی
می تونم همین الان از شدت خسته گی بخوابم
برام ارتباط برقرار کردن با آدمها خیلی آسون شده
‌جذب مشتری و....
منی كه آدم برقراری ارتباط نیستم قدرت جذب مشتریم زیاد شده...
حقیقتش فکر نمی کردم به اینجا برسم.
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
باید شروع کنم کلی غذا درست کنم تا یخچالم پر بشه
فردا ناهار سالاد الویه دارم راحتم
مرغ داخل آبلیمو نمک بذارم، برای فردا شب
میرزا قاسمی درست کنم، داخل ظرف بذارم
شبا تنها دغدغه ام بیدار موندن و غذا درست کردنه، فعلا یخچال با کلی غذا میتونه منو راحت کنه تا برسم به کارهای بیرون
باید برنامه ریزی کنم،تنها راه نجاتم همینه
همه چی رو مو ب مو یاد داشت کردم
دلم نمیخواد ب عقب نگاه کنم
دوست دارم برم جلو مهم نیست چی شد
زورم به خیلی چیزا می رسه... دیگه هیچ کس نمیتونه کارهام وخراب کنه .
مسولیت کارهامو به گردن گرفتم
دیگه روزا نه به خنده نه به دلقک بازی میگذره
نه به وقت تلف کردن‌...
ولی من هنوز درگیر اینم، که چی شد ؟
که چی شد ب اینجا رسید‍م ؟
به این جایی که حتی فکرشم نمی کردم...
به این همه تغییرات...
وقتم برای تجزیه و تحلیل آدمها نمیذارم
سریعترین شکل ممکن رد میشم ازهمه
دیگه وقت بازی گوشی نیست .

 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
حقیقت این هست
جونی نکردم اون زمان ک باید جونی میکردم
اون زمان ک باید مثل خیلی از دخترا ،خاله بازی می‌کردم وبدو بدو می کردم تو پارکا دنبال دختر و پسرای هم قدم خودم، شروع ب دویدن
بین آدم بزرگاکردم گیر افتادم من از دنیای بچگی‌ام دور افتادم ...
ن ک بد بود سخت بود گذشت ولی هر لحظه دلم میخواست سوار تاب شم تو سرسره ها سر بخورم ...بچه گی کنم نشد
من نگاه می کردم چطور اطرافیانم تو دهن بچه هاشون قند ونبات میذاشتن قربون صدقشون میرفتند چایی شون فوت می‌کردند پارک میرفتن مادرشون مادر بود ولی نه برای من ...
خیلی سخت گذشت
ب جای مادر خودم، این روزگار لعنتی ب دهن من قهوه تلخ میداد،هر روز همه چی رو ب من سخت گرفت
‌من باید قهوه ی تلخمو سر بکشم ادامه بدم
حالا تواین لحظه مادر هستم بچه ی من بامنه
کلی خریدکردیم برگشتیم خونه توی روز بارونی
هوم هوم هوم هوم می‌خونه
ولذت می‌بره...
ومن افتخار می کنم ب خودم ب این که حمایت کننده ای نداشتم ولی برای فرزندم می تونم لالایی بخونم نوازشش کنم برقصم وببینم ذوق داره وهر روز دستاشو برای آغوش من باز می کنه خیلی سخت گذشت
اما الآن حال من با این وجود خوبه ومن دارم ادامه می دم بخاطر رویاهای فرشته کوچولو ام ک ذوق شوق داره...
برای من اینا کافی نیست برای هیچ کس کافی نیست من راه سختی اومدم برای من کمه
هرجا ک هستم نایستادم پوست انداختم تا تبدیل بشم از یک دختر ب یک زن وبعد مادر...
من یک مامان کوچلو ام باورش سخته هرکس منو با فرزندم میبینه میگه خواهر برادرین...
من تا الان روی پای خودم وایسادم
اون زمان ک بچه ها از پدر ومادر شون پول می‌گرفتند من دستم توی جیب خودم بوده
بیاد ندارم پنجاه هزار تومن از پدرم گرفته باشم تا الآن یا از مادرم....
برای مادرم مبلغی واریز کردم در جواب اینو نوشته.. اون روز حس کردم دعای خیرش همراه منه...
من فرزند شما هستم وازاینک منو بدنیا آوردین ممنونم.

🌻❤️





 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزهای خوبی و پشت سر نمیزارم
تمام خاطرات مثل فیلم جلو چشمم رژه میرن
تمام لحظه هاشو یادمه
من آدم فراموشکاری هستم اما بعضی خاطرات فراموش نشدنی شدن
دوسال ،،دوساله سخت باور نکردنی
نمی‌دونم طوفان بهمون زد زلزله اومد دنیا آوار شد روی سرم
حس آدمی و دارم که دیوار محکم پشت سرش ویران شده .
شاید زیادی سخت میگیرم نمی‌دونم چند روز پیش یکی بهم گفت دیگه کم کم باید فراموش کنی و من فقط سکوت کردم.اصلا چرا باید توضیح بدم ؟
فقط می‌دونم من آدمی که در طول روز نشون میدم نیستم .تظاهر میکنم به مقاوم بودن .شب تو اتاقم تو تنهاییم بی پناه ترین آدم روی زمین میشم
هنوز هر شب دور از چشم همه با نگاه کردن به جای خالی همسرم اشک میریزم،هنوز بالشش کنارمه و خودمو گول میزنم که هست شاید برگرده
امشب عجیب دلم گرفته
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
JU JU یادداشت کن ! ادبیات 1276

Similar threads

بالا