همین که مثلا علیه من میخواهی بجنگی
یاد یه شعر افتادم
ای رها عرصه اژدها نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
ولی برو راحت باش که من بخشنده ام و بخشیدمت
خان سوم
کشتن بهرام اژدها
روزی از روضه بهشتی خویش کرد بر می روانه کشتی خویش
بادهای چند خورد سردستی سوی صحرا شد از سرمستی
به شکار افکنی گشاد کمند از پی گور کند گوری چند
از بسی گور کو به زور گرفت همه دشت استخوان گور گرفت
آخرالامر مادیان گوری آمد افکند در جهان شوری
پیکری چون خیال روحانی تازهروئی گشاده پیشانی
پشت مالیدهای چو شوشه زر شکم اندودهای به شیر و شکر
خط مشکین کشیده سر تا دم خال بر خال از سر بن تا سم
درکشیده به جای زناری برقعی از پرند گلناری
گوی برده زهم تکان طللش برده گوی از همه تنش کفلش
آتشی کرده با گیاخویشی گلرخی در پلاس درویشی
ساق چون تیر غازیان به قیاس گوش خنجر کشیده چون الماس
سینهای فارغ از گریوهای دوش گردنی ایمن از کناره گوش
سیرم پشتش از ادیم سیاه مانده زین کوهه را میان دو راه
عطف کیمختش از سواد ادیم یافت آنچ از سواد یابد سیم
پهلو از پیه و گردن از خون پر این برنج از عقیق و آن از در
خز حمری تنیده بر تن او خون او در دوال گردن او
رگ آن خون بر او دوال انداز راست چون زنگی دوالک باز
کفلی با دمش به دمسازی گردنی با سمش به سربازی
گور بهرام دید و جست به زور رفت بهرام گور از پی گور