گریه کن ای دل..........

amir fadaie

عضو جدید
بیا ای بی وفای من

و امشب را فقط امشب

برای خاطر آن لحظه های درد

کنار بستر تاریک من

شب زنده داری کن

که من امشب برای حرمت عشقی که ویران شد

برایت قصه ها دارم

تو امشب آخرین اشکم

به روی گونه می بینی

و امشب آخرین اندوه من مهمان توست

بیا نامهربان من

و امشب را کنار بستر تاریک من

شب زنده داری کن

چه شبهایی که من تا صبح

برایت گریه می کردم

و اندوهم همیشه

میهمان گوشه و سقف اتاقم بود

قلم بر روی کاغذ

لغزشی دشوار می پیمود

که من در وصف چشمانت

کلامی سهل بنویسم

درون شعر های من

همیشه نام و یادت بود

درون قصه های من

همیشه قهرمان بودی

ولی امشب کنار عکس های پاره ات آخر

تمام شعرهایم را به آتش می سپارم من

درون قصه هایم ، قهرمان ها را

به خون خواهم کشید آخر

و دیگر شعرهایم بوی خون دارد

ببخش ای خاکی ِ خسته

اگر امشب به میل من

کنارم تا سحر بیدار ماندی

برای آخرین شب هم

ز چشمت عذر می خواهم

که امشب میزبان رنج من گشتی

" خداحافظ "
 

amir fadaie

عضو جدید
قلبم که همه چیزم بود گرفتی

تو همه چیزم شده بودی

وقتی به تو گفتم

خودت را هم از من گرفتی

شاید تو ندانی

اما اشک . . . !

خیالت راحت

جای بوسه ی تو با اشک پاک نمی شود
 

amir fadaie

عضو جدید
هميشه فاجعه ها را به گريه مي باري

شباهتي به غزلهاي دفترم داري :



مُرَدّفي به «غريبي» ، مقفّي از : حسرت

غروب - فاصله - افسوس - خستگي - ، آري



چه روزگار عجيبي! تو هم شبيه خودم

بدل شدي به شب و قاب عكس ِ ديواري



و شاه بيت نگاهت درون هر غزلم

شد عاشقانه و دنياي من ، چه اقراري !



به جنس واژه ي درهم شكسته ي «پاييز»

چقدر خاطره ماند از من و خود آزاري !



دوباره حوصله را عنكبوت مي بافد

به كنج پنجره از خنده هاي اجباري



نمي شود كه به خوابم ستاره ام باشي ؟

هميشه فاجعه ها را به گريه مي باري
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

اشك مي ريزم نامه ها مي نويسم و شعرها مي سرايم ;
براي تو
تا بداني دوستت دارم؛
 

amir fadaie

عضو جدید
به زیبایی دلت ندیدم دل دیگر

نگاه کن به رویای دلم

که یک نظر کافیست

شاد کن دل بی درمانم را

فقط یک نگاه کافیست

فقط یک نگاه از پس دیوار دلت

به امید رویایی که هرگز نخواهد بود

چشمانم را بستم به دنیای تو

و گشودم دلی به رویای تو

زمزمه می کردم با قلب بیمارم

و در آن نجوای پنهان دیدم

مست آن نگاهی بودم که هرگز مرا ندید

خندان لبخندی بودم که برایم نخندید

دیوانه دلی بودم که برایم نتپید

و نسیمی بودم در دیار دلت

که هرگز احساسش نکردی

و حال چشمانم را باز می کنم

به دنیایی که برایم امیدی ندارد

و در پایان در این تنهایی مبهم

آه می کشم و می بینم

عاشق دلی بودم که معشوقه اش من نبودم

و باز چشمانم را خواهم بست

و با عمق وجود باز خواهم گفت :

آه . . .
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر غزل تباری تو ، مشرقی ترین بانو
شعر تو اهورایی شاید از زمین با نو
تو « تولدی دیگر» تو سرود « عصیانی»
مثل طرح نیمایی بین شاعرین، بانو
تکیة جزامی ها تکیه گاه اندوه‌شان
تو چطور نترسیدی از مزاحمین؟ با نو
چشم پر فروغ تو مملو از تمنا بود
نه تو را نفهمید ند آخر آن و این، بانو
واژه های پر دردت اهل این حوالی نیست
شعر تو چه آبی وار خوب و بهترین، بانو
دل‌سوخته بودی تو از کسالت ماهی
باد باغچه ات را بُرد تو خودت ببین ، بانو
تو مقدسی خاتون مثل سیب و آزادی
تو شبیه ایینه، تو، تو نازنین بانو
 

amir fadaie

عضو جدید
چه بهتر بود رک بودی و امشب فاش می ماندی

همان اول که گفتم نازنینم باش! می ماندی



مرا تنگ دوراهی کاشتی امشب، نمی دانم

که می مانی؟ نمی مانی؟ ولی ای کاش می ماندی



مردد مانده بودم می توانی مهربان باشی ؟

به قلبم وعده دادی می توانی، پاش می ماندی



تمام دلخوشی من دمی با تو نشستن بود

چه می شد لحظه ای آرام و بی پرخاش می ماندی



انیس کوله باری از تغزل های غمگینم

تو با این مرد و با این درد بی همتاش می ماندی
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلتنگم ...
خيلي دلتنگ ...
اما درست در همين دلتنگي است كه شاهكارهاي كاينات را به چشم مي بينم
مثل مرده اي روي كف غسالخانه انبوهي موهومات زنده مرا شستشو مي دهند
و من فقط به كشف حقايق مي انديشم .
همان حقايقي كه وقتي به تو گفتم بايد بيابمشان با خنده گفتي از زندگي دورم !
عزيزم !
فقط تو مي داني چه پل هايي كه از سر كنجكاوي بر دره ي مرگ و زندگي نساختم
و دست آخر خودم تنها كسي بودم كه از اين پل سقوط كردم .
تو خيال مي كردي من از ابديت حرف مي زنم
تو خيال مي كردي براي رسيدن به ابديت است كه پل مي سازم
اما باور كن كه نه زندگي نه مرگ نه دره ي ميان آنها و نه پل ، هيچ كدام ابديت من نبودند
ابديت كجا و من كجا فكر اينكه چطور بايد ميان دلتنگي ها و ديدن شاهكارهاي كاينات
رابطه اي ايجاد كنم مرا چنين گستاخ كرده بود .
من فقط دنبال معناي تازه اي از زندگي و مرگ مي گشتم
به خدا هرگز نخواستم زندگي و مرگ آدمها را عوض كنم
فقط مي خواستم رازداري و رسالت كشف حقايق را درخود امتهان كنم
و هيچ نگفتم و تو از سكوت من بود كه بريدي ...
..................................................
چقدر دلتنگم و آزرده ...
كاش اندوخته اي براي وداع مي داشتم
كاش جرات رها كردن نداشته هايم را داشتم
..................................................
تو راست مي گفتي عزيزم – گلم :
من زخم كهنه اي در منتهاي قلبم را از ياد برده بودم ، براي همين است كه امروز احساس
كف غسالخانه و كشف حقايق مي كنم
ولي گلم – عزيزم :
كشف حقايق يعني مرگ اما نه آن مرگي كه مثل ميهمان ناخوانده اي پذيرايش مي شوي
بلكه آن مرگي است كه در نهايت زنده بودن به آن مي انديشي
..................................................
حالا كه سالهاست در تنهايي هاي بي تو آب از سر گذشته خودم را از پل پرت مي كنم
در اين سقوط خود خواسته است كه تازه معناي ابديت را مي فهمم :
ابديت يعني آغاز شدن گريه اي بي اختيار وقتي به تو فكر مي كنم
ابديت يعني دلتنگي
دلتنگي درست زماني كه باور ت مي شود عزيزي مثل تو رهايش كرده
ابديت يعني همين نامه نوشتنم كنار پنجره وقتي مي دانم كه هيچ وقت نامه ام را
نمي خواني
ابديت يعني دلبستن به اين صفحات مسخره ي مجازي
وقتي خواننده اي كنار درد نوشته هايت كامنت تبليغ مي گذارد
ابديت يعني دلخوش بودن به آدمها ، آدمهايي كه تو را فقط با لباسهايت مي شناسند
..................................................
مي دانم نامه هايم هم مثل خودم ؛ عجيبند و پر مدعا
اما عزيزم – مهربانم :
عشق تو كه همچون شعله هاي سركش آتشي در پنهاني دل خاكسترانه ام
مثل كوره اي مدام مي سوزد
هرگز چيزي جز اين از من نخواست ...


[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]​
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیاد بیار
عصر پائیزی را که
تو چمدان تمام خاطرات مرا
در آخرین ایستگاه فراموشی جاگذاشتی
و دوباره به راه افتادی
و با انگشت به روی شیشه قطار
یادم رفت
را نوشتی
و من گریه کردم و تو خندیدی
لعنت به تو
بیاد بیار عصر پاییزی را
که تو رفتی و من به دنبال تو دویدم
همچنان که در ذهن تو
مثل دود قطار در هوا گم می شدم
لعنت به تو
من گریه می کردم وتو می خندیدی
گریه کردم و اشکهای مرا باد تا دور دستها برد
و باریدند و باریدند
لعنت به تو
میان من و تو بیابانها رویید و تو
برای من دست تکان می دادی
و قطار دور می شد
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
می نویسم٬ می نویسم از تو

تا تنِ کاغذِ من جا دارد

با تو از حادثه ها خواهم گفت

گریه این گریه اگر بُگذارد

گریه این گریه اگر بُگذارد

با تو از روزِ اَزَل خواهم گفت

فتحِ معراجِ ازل کافی نیست

با تو از اوجِ غزل خواهم گفت

می نویسم همه ی هق هقِ تنهایی را

تا تو از هیچ به آرامشِ دریا برسی

تا تو در همهمه٬ همراه سکوتم باشی
به حریمِ خلوتِ عشق تو تنها برسی

می نویسم همه ی با تو نبودن ها را

تا تو از خواب مرا به با تو بودن بِبَری
تا تو تکیه گاهِ امنِ خستگی ها باشی
تا مرا باز به دیدارِ خودِ من ببری
 

amir fadaie

عضو جدید
روحم رو گم کردم . . . حرفم رو . . . واژه هامو . . .

دارم توی یه خلوت بزرگ گم می شم

می بینی ؟! دوباره به تهی رسیدم

به سکوت . . . به تنهایی !

دیگه باد خبر از روزهای پردغدغه ی من برات نمیاره

من داشتم ذره ذره آب می شدم و کسی نمیدید . . .

داشتم هر نفس فریاد می شدم و کسی نمی شنید

من دیگه طاقت نداشتم

فقط چشمامو رو هم گذاشتم و گذشتم . . .

گذشتم . . . گذشتم . . .

مهم نبود که کجا میرم . . .

فقط وحشت زده می دویدم

اما حالا احساس می کنم از خودم هم گذشتم

دیگه چیزی نمونده . . .

کسی هم نیست

من رفتم و همه رفتند

حالا مثل کسی که از تاریکی میاد تو روشنایی

یا شایدم برعکس

فقط چشمامو بستم

و پُرم از دلهره . . .

و دلهره اینکه چشمامو باز کنم و باز هم تو رو نبینم . . .

دلهره اینکه اعتراف کنم که کم آوردم

و خودم تو این اعتراف بشکنم !

دلهره اینکه یه نگاه به پشت سرم بندازم و ببینم . . .

ببینم باز اشتباه اومدم . . .
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقربه ها لجبازترین آفریده های بشرند! وقتی که می خواهی آرام باشند می دوند و وقتی که می خواهی تندتر بگذرند ...


 

amir fadaie

عضو جدید
در کوچه های خلوت و متروک شهرمان

از عشق جز تو هیچ نشانی نیافتم

در ازدحام بی کسی دستهایمان

دل را به جز به چشم سیاهت نباختم




بار گناه آدم و حوا بروی دوش

در غربت حریم دلت پا گذاشتم

از خیر خاک پاک بهشتی گذشتم و

سیبی که چیده بودمش آنجا گذاشتم




دنبال تو نفس به نفس در به در شدم

در حسرت کنار تو بودن گداختم

یک روز هجر و دوری و یک شب انتظار

هر درد را از عشق بگویی شناختم




دنبال چشمهای سیاهت سیاه شد

چشمان بی فروغ و فروغ جوانی ام

جز اشک و آه و درد فراغت برای من

سهمی نبوده از تو در این زندگانیم




حالا دلم خوش است که فهمیده ام که تو

دوری برای اینکه زمین جای ماه نیست

ای ماه روشن همه شبهای تیره ام

من عاشقم و عشق به جز درد و آه نیست . . .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز عاشقم بودی

امروز تردم می کنی

و فردا به یادم نخواهی آورد

به من بگو

فراموش ناشدنی ترین خاطره ی زندگیم

تا مرگ

چند قدم دیگر از عذاب مانده

چند جرعه از این برزخ?!........
.
.
.
چقدر به من و تو میخوره !
 

amir fadaie

عضو جدید
خالی از باور رویا شده ام !

چونکه رویا به حقیقت پیوست

و دلم باز شکست !

و بناگه دیدم

که دلم در پی یک راه دگر

باز افتاده و خیزان ، به ره است !

بس عجب بود صبوری مرا !

خسته و زخمی و غمناک و ُبدون رویا

من کجا می رفتم ؟!

بس عجب بود که با دیدن ِ صد بار شکست !

دل من بود

و یا ذهن و یا روح درون ، گرچه آزرده ، ولی

قصد افتادن و مغلوب شدن نیز نداشت !

در دلم نیرویی باز وادارم کرد

که بپا برخیزم و در این بیراهه

در پی "راه" روان باشم وُ صابر باشم !

این چه نیروست ، ندانم هرگز !

گر که نیروی امید است ، کدامین امید ؟!

گر که نیروی خداست ، پس بگوید به دلم راه کجاست !

تا به کی رفتن و افتادن و یکبار دگر ، درد شکست ؟

تا به کی ، باز به خود دلداری ؟!

باز بر پا شدن و رفتن و رفتن ، به کجا ؟!

خود نمیدانم من ، از چه بر می خیزم

به کجا باز، روان گشته ، کجا خواهم بود ؟!

لیک همواره بپا خواسته ام! باز هم روی دو پا !

گرچه در دل همه درد وُ ، همه زخم !

مانده ام باز کجا ، ختم این راه دگر خواهد بود ؟!

و به خود خندیدم

گاه در دل تنها !

لیک شاید دگری هم ، بر من

در درون می خندید !

لیک یک حس قوی

باز وادارم کرد

که به هر باره بپا برخیزم !

شاید این حس غرور است که وادارم کرد !

شاید این نیرویی ست

مأورای نگه و دیده ی ما ؟!

هر چه هست وُ ز هر آن نیرویی ست

باز بر خواسته ام ، اینچنین خواسته ام !

تا کجا ختم همه ، رفتن و رفتن باشد ! . . .
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز من تنهایم


باز من غمگینم



باز من سرگردان


از خودم میپرسم:


به که دل باید بست؟


به کجا باید رفت؟


به که باید پیوست؟


به امینی که امانت خوار است؟


یا به افسانه ی دوست؟


......... گریه ام میگیرد..........
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کشد
می‌کشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
کاینچنین فصلی غم آن گلعذارم می‌کشد
شب هلاکم می‌کند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شبهای تارم می‌کشد
گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کشد
 

satren

عضو جدید
هیچ می دانی نازنین!
حضورت ارام است و صدایت ارام است و نگاهت ارام.

من معتادم ,
به حضورت , صدايت, نگاهت!

این را دوری ات یادم داد!

نیستی عزیز!
و هیچ کس و هیچ چیز و هیچ کجا ,
قرارم نمی دهد.
نه حضوری و نه خاطره ای حتی...
هیچ چیز بی تو...

امشب ایمان اوردم به ایمانم به تو!
چقدر حرف دارم برایت...
چقدر ناگفته دارم برایت.
 

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
من الان با چشم و دل گریون اومدم اینجا!

شعری ندارم در این مورد که بنویسم اما حرف دارم...



خوش به حال اون کسیکه توی یه خونه کوچیکه اما همه خانوادشو دوست

داره...

خوش به حال اون کسیکه از صبح تا شب کار میکنه اما بازم خدارو شکر

میکنه...

خوش به حال اون کسیکه خونه و آدماشو آرامبخش میدونه...

بدبخت کسیکه همه چی داره اما انگار هیچی نداره و همیشه حسرت

معنویاتو میخوره!

مثل من... :cry:

الان داشتم این شعرو زمزمه میکردم که این تاپیکو دیدم!!

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره

چشای همیشه گریون آخه شستن نداره

تن خستم دیگه جایی برا خفتن نداره

...




 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من بگو ، چرا این نگاهها تا این حد با من غریبه است ، کوچکترین محبتی در نگاهشان نیست و دستانشان هرگز با دستان من آشنا نیست .
من می ترسم ، بیا برگردیم به همان نیمکتی که برایمان حکم تخت پادشاهی را داشت ، بیا برویم نازنینم بهانه نیاور ، من می ترسم !
هرگز از من نخواه اینجا بمانم تا برگردی
من می دانم بعد از رفتن تو دیگرهرگز بازگشتی نیست
مرا با این نگاههای درنده تنها مگذار
آه
تو چه بی رحمانه رفتی:cry:
و چه راحت توانستی دستی جز دستان عاشق من در دستانت بگیری :eek:
گریه ام می گیرد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،

شكسته ناله هاي موج بر سنگ.

مگر دريا دلي داند كه ما را،

چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !

تب و تابي ست در موسيقي آب

كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب






***

چراغي دور، در ساحل شكفته

من و باران ، دو همراز نخفته !
 

amir fadaie

عضو جدید
برو! وقت رفتنه !

نازنینم

سرانجام سهم تو رفتن شد و سهم من ماندن !

سهم من از عشق

چیزی بیشتر از رویایی دل انگیز و شیرین نبود

ولی حالا به همین رویای شیرین قانعم !

برو و نگذار نگاه سرد و بی مهرت حلاوت این رویا را

به تلخی بدل کند . . .

به همین رویای شیرین قانعم !

به رویایی که که با گذراندن آن از ذهن و قلب

عطری دل انگیز تمام وجودم را پر می کند !

آرامشی عجیب در درونم موج میزند !

عزیز دل

یاد تو را به آن روز که اولین بار دیدمت خلاصه می کنم

و روزهای تنهایی و بی مهری را خط میزنم

تا همچنان در ذهنم نجیب و مغرور جلوه کنی

همان طوری که همیشه بودی و هستی و خواهی بود

نمی خواهم برایت از تنهایی هایم بگویم . . .

از چشمان همیشه منتظرم . . .

از بی قراری هایم . . .

از گریه های شبانه ام درکنج عزلت و غم . . .

نمی خواهم بگویم که اینها بهای عشق است

دریغا که عشق من در باورت نگنجید

و شکوفه های محبت در قلبت جوانه نزد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسته ام

ميگفتند عشق اتفاق كوچكيست

اينجا كسي نيست كه بشود در دامانش گريست

انقدر گريست تا ارام شد!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر حتي آسمان بالاي سرم هم

مرا آبي نخواهد كرد !

.

.

.

بيرون از خودم نگاه كه مي كنم

همه چيز مي بينم

جز عشق را ...

جز زيبايي را ...!

 
  • Like
واکنش ها: floe

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انگشتان تو خیس و نمدار است
یا گونه های من؟
راستی اشکهایم چه طعمی داشت؟
نگو که تلخ!
سرم را پنهان می کردی و می گفتی ببار
...
پیراهنت خیس می شد و تلخ...ا
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
nadernorozi نگاه کن ادبیات 216
JU JU یادداشت کن ! ادبیات 1023
mohammad azizi معماری با مصالحی از جنس دل ادبیات 18272
MAHDI.VALVE دل نامه یا نامه دل ادبیات 9509
سرمد حیدری دل نوشته‌هاي عرفاني ادبیات 430

Similar threads

بالا