کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بيـا بيـا كه دلم بي تو رنگ پاييز است

مـرو مـرو كه نگاهم ز غصه لبريز است

بمـان بمـان كه براي تو قصه ها دارم

بخـوان بخـوان كه غم را از سينه بردارم

مگو مگو كه رهايم در اين ديار غريب

بدان بدان كه به جز غم مرا نبوده نصيب

ببيـن ببيـن كه شكسته غرور و ادراكم

بــرو بــرو كه نبيني نهفته در خاكم

چرا چرا كه وجودم بدون تو هيچ است

نگه نگه كه ره من پر از خم و پيچ است

مـرو مـرو كه روي دل بهانه مي گيرد

اگــر اگــر تو نباشي شبـانه مي ميرد

نگو نگو كه دگر عشق كهنه بي رنگ است

بيا بيا ز تو سهمي در اين دل تنگ است

بـگو بـگو كه تو هم مثل ما پريشاني

روم روم كه نبينـم به ديـده گريـاني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در دلم تا برق عشق او بجست
رونق بازار زهد من شکست

چون مرا می‌دید دل برخاسته
دل ز من بربود و درجانم نشست

خنجر خون‌ریز او خونم بریخت
ناوک سر تیز او جانم بخست

آتش عشقش ز غیرت بر دلم
تاختن آورد همچون شیر مست

بانگ بر من زد که ای ناحق شناس
دل به ما ده چند باشی بت‌پرست

گر سر هستی ما داری تمام
در ره ما نیست گردان هرچه هست

هر که او در هستی ما نیست شد
دایم از ننگ وجود خویش رست

می‌ندانی کز چه ماندی در حجاب
پردهٔ هستی تو ره بر تو بست

مرغ دل چون واقف اسرار گشت
می‌طپید از شوق چون ماهی بشست

بر امید این گهر در بحر عشق
غرقه شد وان گوهرش نامد به دست

آخر این نومیدی ای عطار چیست
تو نه ای مردانه همتای تو هست
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
پای پنجره نشستم
کوچه خاکستریه باز زیر بارون
من چه دلتنگتم امروز

انگار از همون روزاست
حال و هوام رنگ توئه
کوچه دلتنگ توئه

دلم گرفته
دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راه دورم
خبر از دل من که نداره

اروم ندارم
یه نشونه میخوام واسه قلبم
جز این نشونه
واسه چیزی دخیل نمیبندم

این دل تنها
دوباره هوای تو رو داره . . . !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل به سودای تو جان در بازد
جان برای تو جهان در بازد

دل چو عشق تو درآید به میان
هرچه دارد به میان در بازد

ور بگوید که که را دارد دوست
سر به دعوی زبان در بازد

هر که در کوی تو آید به قمار
دل برافشاند و جان در بازد

هر که یک جرعه می عشق تو خورد
جان و دل نعره‌زنان در بازد

جملهٔ نیک و بد از سر بنهد
همهٔ نام و نشان در بازد

هیچ چیزش به نگیرد دامن
گر همه سود و زیان در بازد

جان عطار درین وادی عشق
هر چه کون است و مکان در بازد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی خواب دیدم
دست هایی چون فرشتگان
اما آدمیزادگان
آسمان را چراغانی می کنند و کودکان روی زمین
برای آنان دست افشانی می کنند
خواب دیدم آن شب
چه شبی بود
شبی سخت و عجیب
پاره های ظلمت
ذره ذره می پوسید
شاخه های نور بود
که از زمین می رویید

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عزیزا هر دو عالم سایهٔ توست
بهشت و دوزخ از پیرایهٔ توست

تویی از روی ذات آئینهٔ شاه
شه از روی صفاتی آیهٔ توست

که داند تا تو اندر پردهٔ غیب
چه چیزی و چه اصلی مایهٔ توست

تو طفلی وانکه در گهوارهٔ تو
تو را کج می‌کند هم دایهٔ توست

اگر بالغ شوی ظاهر ببینی
که صد عالم فزون‌تر پایهٔ توست

تو اندر پردهٔ غیبی و آن چیز
که می‌بینی تو آن خود سایهٔ توست

برآی از پرده و بیع و شرا کن
که هر دو کون یک سرمایهٔ توست

تو از عطار بشنو کانچه اصل است
برون نی از تو و همسایهٔ توست
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آن خلوت نشین شب پرستم

که دورم را حصاری تیره بستم

نمی خواهم ببینم بار دیگر

کسی آید و من بیهوده مستم

من آن مجنون پر آوازه هستم

که بی اندازه و اندازه مستم !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با همين ديدگان اشک آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسيم
به بهاري که ميرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهايمان زمستان است
ما که خورشيدمان نمي خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پاي اميدمان فرسود
ما که در پيش چشم مان رقصيد
اين همه دود زير چرخ کبود
سر راه شکوفه هاي بهار
گر به سر مي دهيم با دل شاد
گريه شوق با تمام وجود
سالها مي رود که از اين دشت
بوي گل يا پرنده اي نگذشت
ماه ديگر دريچه اي نگشود
مهر ديگر تبسمي ننمود
اهرمن ميگذشت و هر قدمش
نيز به هول و مرگ و وحشت بود
بانگ مهميزهاي آتش ريز
رقص شمشير هاي خون آلود
اژدها ميگذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب مي فرمود
وز نفس هاي تند زهرآگين
باد همرنگ شعله برميخاست
دود بر روي دود مي افزود
هرگز از ياد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود
دشمني کرد با جهان پيوند
دوستي گفت با زمين بدرود
شايد اي خستگان وحشت دشت
شايد اي ماندگان ظلمت شب
در بهاري که ميرسد از راه
گل خورشيد آرزوهامان
سر زد از لاي ابرهاي حسود
شايد اکنون کبوتران اميد
بال در بال آمدند فرود
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان ماندست
کسی ما را ، نمی پرسد کسی ما را ، نمی جوید کسی تنهایی ما را نمی گرید
بی ریای دلم در حسرت یک دست، دلم در حسرت یک دوست، دلم در حسرت یک
مهربان ماندست
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی
کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق مهمان می کند ما را
و اما با توام، ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی
تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی
من امشب از تمام خاطراتم با تو خواهم گفت
من امشب با تمام کودکیهایم برایت اشک خواهم ریخت
من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد
همان دریا که بغض شکوه هایم در گلوی موج خیزش زخم برمی داشت
همان دریا که می گفتی تو را در من تجلی می کند ای دوست
! آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی بگو ای
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای
شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای

باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
نالهٔ ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای

می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من
گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای

گوهر یکتای بحر دودمان دانشم
لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای

ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
آنک آنک کلبه ای روشن!
قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز
زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کینجاست

سیاوش کسرایی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
غریبم


وقتی چشمانم به آینه دروغ میگوید


من همان شاعر


کوچه های مبهم زندگی آواره خویشم.....


می روم


تا جستجوی سایه گذشته ها


ولی زمانه ارام میگوید


"دیر است"


دیگر خودم هم تحمل


توجیه های سمج افکارم را ندارم


با خورشید بیگانه ام


اری خورشید


همان اهنگ بی منت طلوع


من او را شناختم


اما نه حالا.....


ای عقربه های هشدار


من کجای این


سپید آلود شب خوابم


درهای ذهنم


به سوی هر مهمان عقل بسته اند


و دختر شعر


بازیچه غمهای بی خیالی است


میخواهد بگریزد ولی نمیتواند


او چه کند


با تزویر دورنگی عشق؟؟؟؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از سر زلف دلکشت بوی به ما نمی‌رسد
بوی کجا به ما رسد چون به صبا نمی‌رسد

روز به شب نمی‌رسد تا ز خیال زلف تو
بر دل من ز چارسو خیل بلا نمی‌رسد

بوک دعای من شبی در سر زلف تو رسد
چون من دلشکسته را بیش دعا نمی‌رسد

می‌رسد از دو جزع تو تیر بلا به جان من
گرچه صواب نیست آن هیچ خطا نمی‌رسد

در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد
چیست سبب که یک نفس سوی وفا نمی‌رسد

خاک توییم لاجرم در ره عشق تو ز ما
گرد برآمد و ز تو بوی به ما نمی‌رسد

رحم کن ای مرا چو جان بر دل آنکه در رهت
می‌نرهد ز درد تو وز تو دوا نمی‌رسد

گرچه فرید فرد شد در طلب وصال تو
وصل تو کی بدو رسد چون به سزا نمی‌رسد
 

Asemane Barani

عضو جدید
که ایستاده به درگاه ... ؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونه های تو ایا شیارها
زخم سیاه زمستان است ... ؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونه ی تو
از چیست ؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
همیشه زمستان است​
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینک اینک، ای زمین خاموش تر
در نهان چون من، ز من در جوش تر
ای نگاهت آتشی بر جان من
دیده ات دریای بی پایان من
آری ای مرغ غریب خسته بال
باز گرد از آسمان های خیال
باز گرد از غرفه مهتاب ها
از فراز بادها و آب ها
باز گرد و باز کن چشمان خویش
باش یکدم میهمان خوان خویش
غرق شو یک لحظه در اعماق خود
تا ببینی پهنه ی آفاق خود
پهنه ی دریای توفان خیز را
باد های سخت موج انگیز را
دره های سهمناک کوه را
بیشه ها را جنگل انبوه را
***
ای دو چشمت رشک نرگس زارها
رحم کن بر جان این بیمار ها
وای اگر بیمار تو خیزد ز خواب
موج چشمش گرد انگیزد ز آب
عشق دریایی است ژرف و هولناک
در کف هر قطره اش تیر هلاک
عشق خوبان مرد خواهد بی هراس
چوبدستی جان بکف، سر ناشناس
کیست اینک کاستین بالا زند؟
بی مهابا دل بر این دریا زند؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه هستی من آیه تاریکی است

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم



×××



زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد



زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))



زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد

و در این حسی است

که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست

دل من

که به اندازه یک عشقست

به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری

که به اندازه یک پنجره می خواند



آه...

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

((دستهایت را

دوست میدارم))



دستهایم را در باغچه میکارم

سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت



گوشواری به دو گوشم میآویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را

باد با خود برد



کوچه ای هست که قلب من آنرا

از محله های کودکیم دزدیده ست



سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد



و بدینسانست

که کسی میمیرد

و کسی میماند



×××



هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال میریزد،

مرواریدی صید نخواهد کرد.



من

پری گوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نیلبک چوبین

مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.



((فروغ فرخزاد))
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
تپش قلب خبراز آمدن_ او می داد

سردی_ دستانم ،

نتوان باور کرد

که خیالیست فقط ،

که امیدیست عبث،

دگر از آن همه گرمی،

خبری نیست ز من

روح در پیکر من نا آرام،

هر زمان می دردم

تا که راهی یابد

تا که از این قفس_ سرد

رهایی یابد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌ای
که هر کجا مرده بود زنده کنم بی‌حیله‌ای

خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌ای

گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله‌ای

گر حبه‌ای آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‌ای

از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله‌ای

هر لحظه نومید را خرمن دهم بی‌کشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بی‌چله‌ای

چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و کله‌ای

می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌ای

خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌ای

تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله‌ای
 

meh_61

عضو جدید
ياد من باشد تنها هستم

ماه بالاي سَر تنهايي است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت

چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت

گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید
تعذیب دلارام به از ذل شفاعت

از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم
امکان شکیب از تو محالست و قناعت

گر نسخه روی تو به بازار برآرند
نقاش ببندد در دکان صناعت

جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند
خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت

دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت

انصاف نباشد که من خسته رنجور
پروانه او باشم و او شمع جماعت

لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد
با گردش ایام به بازوی شجاعت

دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی
چیزی از این باران پاییزی بفهمی
من دوستت دارم ولی یادت بماند
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون صراحی رخت در میخانه می‌باید کشید
این که گردن می‌کشی، پیمانه می‌باید کشید

کم نه‌ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می‌باید کشید

پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می‌باید کشید

حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مورداری، دانه می‌باید کشید

عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را ز صاحب خانه می‌باید کشید

نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می‌باید کشید

مدتی بار دل مردم شدی صائب، بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می‌باید کشید
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا