هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگاه آشنا

ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سرایمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشنک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست


 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می خواهم از تو بشنوم

می خواهمت سرود بت بذله گوی من
روی لبش شکفت گل آرزوی من
خندید آسمان و فروریخت آفتاب
در دیه امیدم باران روشنی
جوشید اشک شادی ازین پرتو افکنی
بخشید تازگی به گل گلشن شباب
می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست
پنداشتم که مژده آن صبح روشن است
پنداشتم که نغمه گم گشته من است
پنداشتم که شاهد گمنام آرزوست
خواب فریب باز ز لالایی امید
در چشم آزمایش من آشیانه ساخت
نای امید باز نوای هوس نواخت
باز بز برای بوسه دل خواهشم تپید
می خواهمت شنفتم و دنبال این سرود
رفتم به آسمان فروزنده خیال
دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال
این نغمه آه نغمه ساز فریب بود
می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله فریب دم دلنشین خویش
تا نوکم امید شکیب آفرین خویش
آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز
پایان این فسانه ناگفته تو را
نیرنگ این شکوفه نشکفته تو را
می دانم و هنوز ز افسون آرزو
در دامن سراب فریبننده امید
در جست و جوی مستی این جام ناپدید
می خواهم از تو بشنوم ای دلربا بگو.
 

mohammadjavaad

عضو جدید
شعر5

شعر5

نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ اوازم شکسته است
نمی دانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی اشنا رنگ گهی میسوزدم گه مینوازد
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اندوه

خسته و غم زده با زمزمه ای حزن آلود
شب فرو می خزد از بام کبود
تازه بند آمده باران و نسیمی نمنک
می تراود ز دل سرد شبانگاه خموش
شمع افسرده ماه از پس آن ابر سیاه
گاه می خندد و می تابد از اندوهی س رد
خنده ای غم زده چون خنده درد
تابشی خسته و بی رنگ و تباه
چون نگاهی که در آن موج زند سایه نرگ
سوزنک از دل ویران درختان خموش
می رسد گاه یکی نغمه آشفته به گوش
نغمه ای گم شده از سینه نایی موهوم
بانگی آواره و شوم
می کشد مرغ شباهنگ خروش
می رود ابر و یکی سایه انبوه و سیاه
نرم وخاموش فرو می خزد از گوشه بام
آه دردی ست در آن اختر لرزنده که گاه
کورسو می زند و می شود از دیده نهان
وز نهیب نفس تیره شام
می کشد مرغ شباهنگ فغان
آه ای مرغ شباهنگ خموش
بس کن این بانگ و خروش
بشکن این ناله پرسوز و گداز
بشکن این ناله که آن مایه ناز
تازه رفته ست به خواب
آری ای مرغک اندوه پرست
بس کن این شور و شتاب
بس کن این زمزمه او بیماراست.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
آواز بلند

آواز بلند

وقت است که بنشيني و گيسو بگشايي
تا با تو بگويم غم شب‌هاي جدايي


بزم تو مرا مي‌طلبد، آمدم اي جان
من عودم و از سوختنم نيست رهايي

تا در قفس بال و پر خويش اسيرست
بيگانه‌ي پرواز بود مرغ هوايي

با شوق سرانگشت تو لبريز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوايي

عمري است که ما منتظر باد صباييم
تا بو که چه پيغام دهد باد صبايي

اي واي بر آن گوش که بس نغمه‌ي اين ناي
بشنيد و نشد آگه از انديشه‌ي نايي

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آينه‌ات ديد و ندانست کجايي

آواز بلندي تو و کس نشنوَدت باز
بيروني از اين پرده‌ي تنگ شنوايي

در آينه‌ بندان پريخانه‌ي چشمم
بنشين که به مهماني ديداري خود آيي

بيني که دري از تو به روي تو گشايند
هر در که در اين خانه‌ي آيينه گشايي

چون "سايه" مرا تنگ در آغوش گرفته‌ست
خوش باد مرا صحبت اين يار سرايي.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خیلی شعرای ایشون رو دوست دارم....
مخصوصا این رو... که برای دخترشون گفتن...... :redface:
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می اید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

 

russell

مدیر بازنشسته
گریه ی شبانه

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
امیر هوشنگ ابتهاج سمیعی گیلانی
معروف به «ه.الف سایه» و متخلص به سایه شاعر غزلسرای ایرانی.

زندگی

او در ۲۹ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد و پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود. ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود(خانم سيمين بهبهاني نقل ميكنند كه سايه عاشق دختري به نام پروين بودهاند-مجله نگاه نو ارديبهشت 1386) و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج در شعري با اشاره به همان روابط عاشقانهاش با گاليا سرود: "دیریست، گالیا! / هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست. / هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان. / هنگامه رهایی لبها و دستهاست / عصیان زندگی است." (شعر «کاروان»)

سايه هم در آغاز، همچون شهريار، چندي كوشيد تا به راه نیما برود؛ اما، نگرش مدرن و اجتماعي شعر نيما، به ويژه پس از سرايش ققنوس، با طبع او كه اساسا شاعري غزلسرا بود؛ همخواني نداشت. پس راه خود را كه همان سرودن غزل بود؛ دنبال كرد. برخي از دوستداران شعرش، او را در غزلسرایی بعد از حافظ بهترین غزلسرا میدانند.

سایه در سال 1325 مجموعهٔ «نخستین نغمهها» را، كه شامل اشعاری به شیوهٔ كهن است، منتشر كرد. در اين دوره هنوز با نيما آشنا نشده بود. «سراب» نخستین مجموعهٔ او به اسلوب جدید است، اما قالب همان چهارپاره است با مضمونی از نوع تغزل و بیان احساسات و عواطف فردی؛ عواطفی واقعی و طبیعی. مجموعهٔ «سیاه مشق»، با آنكه پس از «سراب» منتشر شد، شعرهای سالهای 25 تا 29 شاعر را دربرمیگیرد. در این مجموعه، سایه تعدادی از غزلهای خود را چاپ كرد و توانایی خویش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا كه میتوان گفت تعدادی از غزلهای او از بهترین غزلهای این دوران به شمار میرود.

سایه در مجموعههای بعدی، اشعار عاشقانه را رها كرد و با مردم همگام شد. مجموعهٔ «شبگیر» پاسخگوی این اندیشهٔ تازهٔ اوست كه در این رابطه اشعار اجتماعی باارزشی پدید میآورد. مجموعهٔ «چند برگ از یلدا» راه روشن و تازهای در شعر معاصر گشود.

غلامحسین یوسفی دربارهٔ شعر سایه میگوید: «در غزل فارسی معاصر، شعرهای سایه (هوشنگ ابتهاج) در شمار آثار خوب و خواندنی است. مضامین گیرا و دلكش، تشبیهات و استعارات و صور خیال بدیع، زبان روان و موزون و خوشتركیب و هماهنگ با غزل، از ویژگیهای شعر اوست و نیز رنگ اجتماعی ظریف آن یادآور شیوهٔ دلپذیر حافظ است.از جمله غزلهای برجستهٔ اوست: دوزخ روح، شبیخون، خونبها، گریهٔ لیلی، چشمی كنار پنجرهٔ انتظار و نقش دیگر.»

اشعار نو او نیز دارای درونمایهای تازه و ابتكاری است؛ و چون فصاحت زبان و قوت بیان سایه با این درونمایهٔ ابتكاری همگام شده، نتیجهٔ مطلوبی به بار آورده است.

وی علاوه بر شاعری موسیقیشناسی برجسته در زمینه موسیقی ایرانی است و مدتی مسئول برنامه گلها در رادیوی ایران بود و تعدادی از غزلهای او توسط خوانندگان ترانه اجرا شده است.

هم اکنون در آلمان زندگی میکند. برخی از معروفترین غزلهای او با ابیات زیر آغاز شده اند:

- ای عشق همه بهانه از توست/من خامشم این ترانه از توست

- مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا/همدم او گشتم و او برد به خورشید مرا

- در این سرای بی کسی، کسی به در نمیزند/ به دشت پرملال غم پرنده پر نمیزند

- نشود فاش کسی آنچه میان من و توست/ تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

- آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت/ در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

در شعر پس از نیما در حوزه ی غزل تقسیماتی را با توجه به شاعرانی که در آن زمان حضور داشته اند انجام داده اند که در این بین نام هایی چون هوشنگ ابتهاج ؛ منوچهر نیستانی ؛ حسن منزوی ؛ محمد علی بهمنی و سیمین بهبهانی به چشم می خورد.که دراین بین « سایه » ( اشاره به استاد ابتهاج ) به عنوان رابط بین غزل کهن با غزل امروز محسوب می شود .

منبع

* گیلان در قلمرو شعر و ادب، ابراهیم فخرایی.
* شعر معاصر ایران از بهار تا شهریار، حسنعلی محمدی. ناشر: مؤلف/ صد شاعر، خسرو شافعی.


[URL="http://www.shafighi.com/forum/imagehosting/thum_16347b58c04a4bf2.jpg"] [/URL][URL="http://www.shafighi.com/forum/imagehosting/thum_16347b58c2a8d228.jpg"] [/URL]
------------------ --------------------
درباره ی هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)


شعر "سایه" داراى ابعاد و گستردگى بسيار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنان كه زمانى شعر او داراى پيچيدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى ديگر براى بيان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش يك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصوير وتصاوير ذهن خلاق و بسيط اوست. به يك معنا سايه با شعر زندگى كرده است.

* * *

آينه در آينه
درباره شعر گفته اند كه بايد انعكاس صداى روزانه باشد. سايه اى از واقعيت بنمايد و فراتر از زمان و زمانه خود پيش برود. در اين تعريف مسلما شعر شعراى بسيارى از دوران معاصر گنجانده مى شود. با اين همه اما در ميان نام هاى ريز و درشتى كه در صد سال اخير سنگ بزرگ شعر را به پيش كشانده اند، نام هايى هستندكه هم عوام مى شناسندشان و هم خواص. هوشنگ ابتهاج يا به قول خودش (ه. ا. سايه) در اين ميان شايد زبانزدترين و سرشناس ترين شاعر دوران ما باشد. كسى كه بزرگان ادب و ادبيات او را «حافظ زمانه» ناميده اند به قدرى در ميان لايه ها و طبقات گوناگون مردم و جامعه كاهش نفوذ داشته كه از امى و عامى تا ملا و مكلا مى شناسندش و شعرش را از برند. اين البته هنر اوست. هنر والاى فرزند زمان خويشتن بودن ودر زمانهاى فرار و زيستن.
شعر ابتهاج آينه اى را مى ماند كه شايد تا نسل ها بعد بشود خود را درقاب كلماتش ديد.
شعر ابتهاج داراى ابعاد و گستردگى بسيار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنان كه زمانى شعر او داراى پيچيدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى ديگر براى بيان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش يك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصوير و تصاوير ذهن خلاق و بسيط اوست. به يك معنا امير هوشنگ ابتهاج يا همان ه. ا. سايه با شعر زندگى كرده. شعر هم هنر اوست و هم ابزار او به عنوان يك روشنفكر كه در اجتماع اثرگذارى مى كند. با اين وصف ابتهاج شعر را از زواياى متعدد مى بيند و از هر زاويه هم با آن يك نوع برخورد مى كند. گاه دقت او در خدمت ترانه است، ترانه هايى كه به حافظه تاريخى مردم گره خورده اند، مثل «تو اى پرى كجايى» و گاه ذوق اش حسرت جوانى و حكمت پيرى را متصور مى شود و گاه شعرش اندرز است و آگاهى. در واقع شعر ابتهاج منشورى است از هر زاويه كه درنور قرار مى گيرد به يك رنگ در مى آيد و اين همان ويژگى است كه شعر حافظ و شور مولانا را جاودانه كرده است. از اين منظر شايد عنايت ابتهاج به غزل و قصيده ارادت او به حافظ است. گرچه شور مولانا در ميان اغلب غزل هاى او موج مى زند.
ارادت و جان نثارى ابتهاج به حافظ را مى توان در كتاب ژرف و گرانبارش «حافظ به سعى سايه» ديد. كه در آن نگاه پژوهنده يك شاعر مسلط و بسيط بر غزل و قصيده وكلام را مى بينيم كه توانسته با اعراب گذارى هاى دقيق و مطنطن و قياس نسخه هاى متعدد خطى اختلاف ميان نسخ گوناگون را كشف كند و با درك و آشكار ساختن واژه هاى مشكوك موضوعات پيش پا افتاده حافظ شناسان را رفع و رجوع كند و نگاهى تازه به همراه درايتى تمام ناشدنى و زوال ناپذير حافظ پژوهان عرضه كند. از اين نظر «حافظ به سعى سايه» نقطه پايانى براى بسيارى از مباحث حافظ پژوهشى و نقطه آغازى براى مباحث تازه است.
شايد بتوان مدعى شد كه درميان تمام قالب هاى شعر فارسى، ارادت ابتهاج به غزل بيش از ساير قالب هاست. چه غزل از منظر او با مفاهيم بلندى كه ايرانى جماعت قرن ها با آن زيسته است و با آن نفس كشيده از قبيل عشق و رندى و قلندرى و ملامت و مرگ آگاهى و... در آميخته است و آنقدر اين كلمه جامد نزد شاعران، شخصيتى دارد كه رفتار خاص خود را مى طلبد.
هنر ابتهاج و هم قطارانش در مورد غزل آن است كه آنها غزل را از روح بى زمان ايرانى اش خالى كرده اند و روح زمانمند خود را بر آن دميده اند و از اين منظر شايد ابتهاج با اشعار نئوكلاسيك سياسى - عرفانى اش تلاش مى كند تا پيش از آن كه شاعر بودن خود را به رخ مخاطب بكشد، انسان بودن و انسان قرن بيست و يكمى بودن خود را به غزل بدمد و به دليل ارج نهادن او به روح ايرانى غزل است كه همه و همه او را مى شناسند يا لااقل شعرى از او شنيده اند و شعرى از او خوانده اند.
ممكن است گفته شود كه دليل نفوذ اشعار ابتهاج در ميان طبقات مختلف اجتماعى و دو، سه نسل گذشته و امروز توسل خوانندگان موسيقى به اشعار اوست. اين جمله غلطى نيست و ادعاى بى راهى نمى نمايد. اما بايد اضافه كرد كه تسلط و مهارت و شناخت ابتهاج بر موسيقى چنان است كه با اشعارش بارها به موسيقيدان هاى ايرانى بويژه موسيقيدانان سرشناسى چون محمدرضا شجريان و لطفى و... جهت واقعى را نمايانده. و اين كار او نه از طريق زد و بند و نصيحت و نقد و غيره كه تنها از طريق همان شعر صورت پذيرفته است.
ابتهاج راهبر گروه چاووش يكى از مهمترين گروه هاى موسيقى در آستانه انقلاب مردمى ايران بود كه با حضور كسانى چون لطفى، عليزاده، مشكاتيان، شجريان و... ماندگارترين تصنيف ها وترانه هاى انقلابى بعداز مشروطه را رقم زد. و يكى از دلايل مراجعه بسيار هنرمندان و موسيقيدانان و موسيقى شناسان به اشعار ابتهاج، روح موسيقيايى نهفته در اشعار اوست. چنان كه همايون خرم آهنگساز معروف برنامه گل ها كه با ترانه هاى ابتهاج آهنگ ساخته، دليل اصلى استفاده موسيقيدانان از اشعار ابتهاج را منبع سرشار و الهام دهنده اين اشعار به موسيقى دانان مى داند. و ابتهاج پيش از آن كه شاعر باشد اهل موسيقى است و مى داند كه كلام آهنگ و نت و ريتم و ملودى قوى تر و نافذتر از كلمه است و به همين علت اغلب اشعارش در موسيقى غرق است. و جالب آن است كه در منزل اين بزرگمرد ادبيات معاصر ما، بيش از آن كه سخن از شعر و شاعرى در ميان باشد، صحبت از موسيقى و بحث درباره آن است كه سايه چه موسيقى كلاسيك غربى و چه موسيقى كلاسيك ايرانى را به غايت عميق و درست مى شناسد.

دراين سراى بى كسى، كسى به در نمى زند‎/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمى زند‎/ يكى ز شب گرفتگان چراغ بر نمى كند‎/ كسى به كوچه سار شب در سحر نمى زند‎/ نشسته ام در انتظار اين غبار بى سوار‎/ دريغ كز شبى چنين سپيده سر نمى زند‎/ دل خراب من دگر خرابتر نمى شود‎/ كه خنجر غمت از اين خرابتر نمى زند‎/ گذرگهى است پر ستم كه اندرو به غير غم ‎/ يكى صداى آشنا به رهگذر نمى زند‎/ چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاى بسته ات؟‎/ برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمى زند‎/ نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست‎/ اگرنه، بر درخت تر كسى تبر نمى زند.

امير هوشنگ در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در اين شهرسپرى كرد و سپس به تهران آمد و دوره دبيرستان را در تهران گذرانيد. آثار او كه «سايه» تخلص مى كند از بدو شروع به شاعرى مورد توجه اهل ادب قرار گرفت و سخن منظوم او به تدريج در مطبوعات كشور منتشر شد تا آن كه هر چند گاه مجموعه اى از اين آثار به طور مدون طبع گرديد.
ابتهاج شعر گفتن را خيلى زودتر از تصور ما آغاز كرده است. او وقتى هنوز در دبيرستان تحصيل مى كرد اولين مجموعه شعرش را منتشر كرد. سايه در قالب غزل شاعرى شناخته شده و محبوب است كه خوب مى داند چطور از واژه ها و تركيبات در اين قالب استفاده كند. او شعرهاى ماندگار بسيارى هم در قالب تازه و شعر نو سروده است. درونمايه هاى حسى شعر او در بسيارى از موارد با مضامين اجتماعى پيوند خورده است. يكى از نمونه هاى خوبى كه دغدغه هاى اجتماعى شعر سايه را نشان مى دهد، شعر «كاروان» است كه هنوز خيلى از بزرگترهاى مان جوان هاى دهه سى و چهل، آن را از حفظ مى خوانند:

ديريست گاليا!‎/ در گوش من فسانه دلدادگى مخوان!‎/ ديگر زمن ترانه شوريدگى مخواه!‎/ دير است گاليا! به ره افتاده كاروان.‎/ عشق من و تو؟... آه‎/ اين هم حكايتى است‎/ اما، درين زمانه كه درمانده هركسى‎/ از بهر نان شب‎/ ديگر براى عشق و حكايت مجال نيست.‎/...

در واقع ابتهاج يكى از مطرح ترين و بهترين شعر سرايان معاصر است كه گرچه در قالب هاى كلاسيك در قله نشسته است، اما در زمينه هاى مختلف شعر نو نيمايى نيز اشعارى والا و توانا سروده است. سايه يك نو انديش غزلسراست و دراين راه و روال، در بين معاصران همتايى ندارد.
سايه در سايه بهره گيرى بجا و بهنجار از ناب ترين و زلالترين شاخه جريان غزل سبك عراقى، اين اقبال را يافته كه نيروى باليدن در كنار درختان برومند و تنومند غزل فارسى را به دست آورد. او در سال ۱۳۲۵ مجموعه «نخستين نغمه ها» را كه شامل اشعارى به شيوه كهن است، منتشر كرد. «سراب» نخستين مجموعه دوست به اسلوب جديد، اما قالب، همان چهارپاره است با مضمونى از نوعى تغزل و بيان احساسات و عواطف فردى، عواطفى واقعى و طبيعى. مجموعه «سياه مشق» با آن كه پس از سراب منتشر شده، شعرهاى سال هاى ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمى گيرد. دراين مجموعه، سايه تعدادى از غزل هاى خود را چاپ كرد و توانايى خويش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا كه مى توان گفت تعدادى از غزل هاى او از بهترين غزل هاى دوران معاصر به شمار مى رود.
اما سايه در مجموعه هاى بعدى، آواى دل دردمند و ترانه هاى عاشقانه را رها كرده با مردم همگام مى شود و مجموعه شبگير، پاسخگوى اين انديشه تازه اوست كه دراين رابطه اشعار اجتماعى با ارزشى را پديد مى آورد. سايه را مى توان از تواناترين شاعران و بهترين غزلسراى معاصر دانست كه با زبانى توانا و دركى تازه در مجموعه «چندبرگ از يلدا» در سال ۱۳۳۴ راه روشن و تازه اى در شعر معاصر گشود. مضامين گيرا و دلكش، تشبيهات و استعارات و صور خيال بديع، زبان روان و موزون و خوش تركيب و هم آهنگ با غزل از ويژگى هاى شعر سايه است.
گذشته از اينها هوشنگ ابتهاج را مى توان از تواناترين شعراى آرمانگراى نمادپرداز دانست. چه او هم در غزل و هم دركارهاى نو لحظه اى از انديشه به «هدف» غافل نمى ماند و درعين حال «جوهر شعرى» را با ظرافت تمام چون شيشه اى در بغل سنگ نگاه مى دارد.

ديگر اين پنجره بگشاى كه من‎/ به ستوه آمدم از اين شب تنگ.‎/ ديرگاهى است كه در خانه همسايه من خوانده خروس.‎/ وين شب تلخ عبوس‎/ مى فشارد به دلم پاى درنگ.
ديرگاهى است كه من در دل اين شام سياه‎/ پشت اين پنجره بيدار و خموش‎/ مانده ام چشم به راه.‎/ همه چشم و همه گوش.‎/ مست آن بانگ دلاويز كه مى آيد نرم‎/ محو آن اختر شبتاب كه مى سوزد گرم‎/ مات اين پرده شبگير كه مى بازد رنگ.‎/ آرى اين پنجره بگشاى كه صبح‎/ مى درخشد پس اين پرده تار.‎/ مى رسد از دل خونين سحر بانگ خروس.‎/ وز رخ آينه ام مى سترد زنگ فسوس‎/ بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرار‎/ خنده روز كه با اشك من آميخته رنگ...

شعر ابتهاج و نام سايه را هرگز نمى توان فراموش كرد، اگر قرار باشد كه از ادب و ادبيات صدسال اخير سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت. غزل هاى او را بسيارى از بزرگان ادبيات دوران اخير تحسين كرده اند و شاعر نوجويى مثل فروغ غزل معروفى در استقبال از شعر سايه سروده است و دكتر شفيعى كدكنى كه گزينه اشعار او را با نام «آينه در آينه» جمع آورى كرده، درباره اش مى گويد: «كمتر حافظه فرهيخته اى است كه شعرى از روزگار ما به ياد داشته باشد و در ميان ذخايرش نمونه هايى از شعر و غزل سايه نباشد.»
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
- متولد ۱۳۰۶ رشت.
- پايان تحصيلات متوسطه در زادگاه.
- چاپ اولين مجموعه اشعار با نام «نخستين نغمه ها» در رشت، ۱۳۲۵، كه در قالب شعر كلاسيك بود.
- انتشار مجموعه «سراب» نخستين تجربه در زمينه شعر نو، ۱۳۳۰، انتشارات صفى على شاه.
- انتشار اولين مجموعه از سياه مشق دربرگيرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹.
- انتشار مجموعه «شبگير»، ۱۳۳۲، نشر توس و زوار.
- انتشار مجموعه «زمين»، ۱۳۳۴، انتشارات نيل.
- «چند برگ از يلدا» مجموعه شعر، تهران، ۱۳۳۴.
- «يادگار خون سرو»، ۱۳۶۰.
- انتشار مجموعه «سياه مشق» ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزليات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبيتى و قطعه.
- سرپرست واحد موسيقى راديو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶.
- مدير برنامه هاى جاودان موسيقى راديو: گل هاى تازه و گلچين هفته.
- پايه گذار گروه موسيقى چاووش.
متشكل از بهترين موسيقيدانان مركز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجريان و... كه سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.
- سرودن ترانه هاى جاويدانى همچون «تو اى پرى كجايى» با صداى قوامى و ديگران.
- انتشار مجموعه «آينه در آينه» گزيده اشعار به انتخاب دكترمحمدرضا شفيعى كدكنى، ۱۳۶۹، كه تاكنون از چاپ دهم نيز گذشته است.
- تصحيح ديوان حافظ با نام «حافظ به سعى سايه» كه از معتبرترين تصحيحات ديوان خواجه است.


منبع: روزنامه ی «ایران»، ۲۷ مرداد ۱۳۸۴
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
با دلم با دل تو


پای بر سینه ی این راه زدیم


پای کوبان، دست در دست گذر می کردیم


گویی اما ته این راه دراز


دزد شبگیر جنون منتظر است



من و عشق و تو و این راه دراز


همه روز و همه شب


در پی یافتن سایه درختی، آبی


در سکوت غم تنهایی خویش


بین هر ثانیه را


لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم



در غم عشق تو مردم اما


این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز


از قدمهای بلند من و توست


دل من با دل تو...



دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم


می نشینیم به کنجی، در این بادیه ی عشق و جنون


و نهال دلمان


که به هم کاشته بودیم از عشق


همه عشق و همه عشق


دور از غارت باد سحری


با دو چشم ترمان جان گیرد


آری آری دل من با دل تو...



می رسم من به تو یک روز اما


گفتنش دشوار است


که کجا؟ کی؟ به چه اندیشه؟ ولی


من به دیوار سرای دل و ذهن


نقشی از حرف بزرگی دارم:


" گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری



دانی که رسیدن هنر گام زمان است" *
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرای سرود

دگر نگاه مگردان در آسمان کبود
کبوتران تو پر خسته آمدند فرود
به هر چه می نگرم با دریغ و بدرود است
شد آن زمان که جهان جمله مژده بود و درود
دریغ عهد شکر خواب و روزگار شباب
چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود
چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ
کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نه پود
سخن به سینه ی تنگم نمی زند چنگی
که گور گریه ی خاموش شد سرای سرود
چه رفت بر سر آن شهسوار دشت شفق
که خون همی چکد از سم این سمند کبود
بود که خرمن خاکسترش به باد رود
چو تنگ شد نفس آتش از تباهی دود
مباد سایه که جانت بماند از رفتار
که در روندگی دایم است هستی رود
تو را که گوش دل است و زبان جان خوش باش
که نازکان جهان راست با تو گفت و شنود


 

Sharif_

مدیر بازنشسته
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمکینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمنک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدن از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا ش یروان !‌ کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خواب شان
گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی اید به گوش
گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تارکش شکفت
جوش خونن در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش

بوسه - هوشنگ ابتهاج - دیوان چند برگ از یلدا
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
کودک من کودک مسکین
از برای تو
دردهایی کور
چشم می پاید
در شکیب انتظار سالهای دور
وینک اینجا من
با تلاش طاقت رنج آزمای خویش
چشم می پایم برای تو
شادی فردای خندان را
کودک من کودک شیرین
دید - هوشنگ ابتهاج - دیوان شبگیر
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

:gol:
فکر میکنم این شعر یکی از بهترین غزلیات ابتهاج باشه...:redface:

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مژده بده مژده بده یار پسندید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سایه او گشتم و اوبرد به خورشید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جان دل و دیده منم گریه خندیده منم[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یار پسندیده منم یار پسندید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کعبه منم ، قبله منم سوی من آرید نماز[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آینه خورشید شود پیش رخ روشن او[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا به نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گوهر گم کرده نگر تافته در فرق فلک[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رشک سلیمان نگر وعیب جمشید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چون سر زلفش نکشم سر زهوای رخ او[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرتو بی خویش منم شانه رها کرده تنم[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غروب

درختی پیر
شکسته خشک تنها گم
نشسته در سکوت وهمنک دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب مرده دلگیر
و هنگامی که بر می گشت
کلاغی خسته سوی آشیان خویش
غم آور بر سر آن شاخه های خشک
فروغ واپسین خنده خورشید
شد خاموش
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بانگ دریا

سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره براید باز
تن طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق هزار ساله

عشق هزار ساله

کیست که از دو چشم من،در تو نگاه می کند
آینه ی دل مرا،همدم آه می کند

شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد ِمن
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند

ای مه و مهر روز وشب آینه دار حُسن ِتو
حُسن،جمال خویش را در تو نگاه می کند

دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
ناله به کوه می برد،شِکوه به ماه می کند

باد خوشی که میوزد ازسرِ ِموج باده ات
کوه گران غصه را چون پر کاه می کند

آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند

مایه ی عیش و خوش دلی در غم ِاوست سایه جان!
آنکه غمش نمی خورد عمر تباه می کند
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم بسته

چشم بستندم که دنیا را مبین
دل ز دنیا کنده ام من پیش ازین
مال دنیا مال دنیا ای کریم
با تو در دنیا و عقبا ننگریم
دیده ام بس چشم باز بی حضور
مانده از دیدار آن دلدار دور
وی بسا خلوت نشین پکباز
چشم بسته رفته تا درگاه راز
آن که چشمم داد بینایی دهد
سینه را انوار سینایی دهد
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
به جز باد سحرگاهي كه شد دمساز خاكستر
كه هر دم مي گشايد پرده اي از راز خاكستر

به پاي شعله رقصيدند وخوش دامن كشان رفتند
كسي زان جمع جمع دست افشان نشددمساز خاكستر

تو پنداري هزاران ني در آتش كرده انداين جا
چه خوش پر سوز مينالد زهي آواز خاكستر

سمندرها در آتش ديدي و چون باد بگذشتي
كنون در تسخير عشق بين پرواز خاكستر

هنوز اين كنده را روياي رنگين بهاران است
خيال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر

من و پروانه را ديگر به شرح وقصه حاجت نيست
حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر

چه بس افسانه هاي آتشينم هست و خاموشم
كه بانگي بر نيايد از دهان باز خاكستر
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گریه سیب

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
 

delshode

عضو جدید
ديريست گاليا!
در گوش من فسانه ي دلدادگي مخوان!
ديگر ز من ترانه ي شوريدگي مخواه!
ديرست گاليا! به ره افتاد کاروان


عشق من و تو؟ اين هم حکايتي است
اما در اين زمانه که درمانده هر کسي
از بهر نان شب
ديگر براي عشق و حکايت مجال نيست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهي افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولي
خوابيده اند گرسنه و لخت روي خاک
زيباست رقص و ناز سرانگشت هاي تو
بر پرده هاي ساز
اما هزار دختر بافنده اين زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هايشان
جان مي کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقيري که بيش از آن
پرتاب مي کني تو به دامان يک گدا
وين فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اينجا به خاک خفته هزار آرزوي پاک
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شيرين بي گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان ...
ديريست گاليا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان
هنگامه ي رهايي لبها و دست هاست
عصيان زندگي است
در روي من مخند!
شيريني نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از اين پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد!
ياران من به بند،
در دخمه هاي تيره و غمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارک
در هر کنار و گوشه ي اين دوزخ سياه
زودست گاليا!
در من فسانه ي دلدادگي مخوان!
اکنون ز من ترانه ي شوريدگي مخواه!
زودست گاليا! نرسيدست کاروان ...
روزي که بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده ي تاريک شب شکافت،
روزي که آفتاب
از هر دريچه تافت،
روزي که گونه و لب ياران همنبرد
رنگ نشاط و خنده ي گمگشته بازيافت،
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان
سوي تو،
عشق من ....

هوشنگ ابتهاج
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زمین

زین پیش شاعران ثناخوان که چشم شان
در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود
بس نکته های نغز و سخنهای پرنگار
گفتند در ستابش این گنبد کبود
اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان
شایسته ستایش و تکریم آدمی ست
گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند
ای مادر ای زمین
امروز این منم که ستایشگر توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حقگزار تو و شکر توام
بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
تو ماندی وگشادگی بی کرانه ات
طوفان نوح هم نتوانست شعله کشت
از آتش گداخته جاودانه ات
هر پهلوان به خک رسیده ست گرده اش
غیر از تو ای زمین که در این صحنه ستیز
ماندی به جای خویش
پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار
فرزند بدسگالی اگر چون حرامیان
بی حرمت تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
با جمله ناسپاسی فرزند شناخت
آری زمین ستایش و تکریم را سزاست
از اوست هر چه هست در این پهن بارگاه
پروردگان دامن و گهواره وی اند
سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه
ای بس که تازیانه خونین برق و باد
پیچیده دردنک
بر گرده زمین
ای بس که سیل کف به لب آورده عبوس
جوشیده سهمنک بر این خک سهمگین
زان گونه مرگبار که پنداشتی دریغ
دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
اما زمین همیشه همان گونه سخت پشت
بیرون کشیده تن
از زیر هر بلا
و آغوش بازکرده به لبخند آفتاب
زرین و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا
بگذار چون زمین
من بگذرانم شب طوفان گرفته را
آنگه به نوش خند گهربار آفتاب
پیش تو گسترم همه گنج نهفته را
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
در هفت آسمان جو نداری ستاره ای
ای دل کجا روی که بود راه چاره ای
حالی نماند تا بزنی فالی ای رفیق
خیری کجاست تا بکنی استخاره ای ؟
هر پاره ی دلم لب زخمی ست خون فشان
جز خون چه می رود ز دل پاره پاره ای
از موج خیز حادثه ها مأمنی نماند
کشتی کجا برم به امید کناره ای
دیدار دلفروز تو عمر دوباره بود
اینک شب جدایی و مرگ دوباره ای
از چین ابروی تو دلم شور می زند
کاین تیغ کج به خون که دارد اشاره ای
گر نیست تاب سوختنت گرد ما مگرد
کآتش زند به خرمن هستی شراره ای
در بحر ما هر آینه جز بیم غرق نیست
آن به کزین میانه بگیری کناره ای
ای ابر غم ببار و دل از گریه باز کن
ماییم و سرگذشت شب بی ستاره ای
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بگردید [/FONT][FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] بگردید [/FONT][FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] درین خانه بگردید[/FONT][FONT=&quot]
[FONT=&quot]دراین خانه غریبند [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] غریبانه بگردید[/FONT][FONT=&quot]

[FONT=&quot]یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود[/FONT]
[FONT=&quot]جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید[/FONT]

[FONT=&quot]یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست[/FONT]
[FONT=&quot]قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید[/FONT]

[FONT=&quot]یکی لذت مستی ست [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] نهان زیر لب کیست ؟[/FONT][FONT=&quot]
[FONT=&quot]ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید[/FONT]

[FONT=&quot]یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد[/FONT]
[FONT=&quot]به دامش نتوان یافت [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] پی دانه بگردید[/FONT][FONT=&quot]

[FONT=&quot]نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست[/FONT]
[FONT=&quot]همین جاست [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] همین جاست [/FONT][FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] همه خانه بگردید[/FONT][FONT=&quot]

[FONT=&quot]نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست[/FONT]
[FONT=&quot]به غوغاش مخوانید [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] خموشانه بگردید[/FONT][FONT=&quot]

[FONT=&quot]سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک[/FONT]
[FONT=&quot]در این جوش خروش است [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] به خمخانه بگردید[/FONT][FONT=&quot]

[FONT=&quot]چه شیرین و چه خوشبوست [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] کجا خوابگه اوست ؟[/FONT][FONT=&quot]
[FONT=&quot]پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید[/FONT]

[FONT=&quot]بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید[/FONT]
[FONT=&quot]در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید[/FONT]

[FONT=&quot]درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید[/FONT]
[FONT=&quot]اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید[/FONT]

[FONT=&quot]کلید در امید اگر هست شمایید[/FONT]
[FONT=&quot]درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید[/FONT]

[FONT=&quot]رخ از سایه نهفته ست [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] به افسون که خفته ست ؟[/FONT][FONT=&quot]
[FONT=&quot]به خوابش نتوان دید [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] به افسانه بگردید[/FONT][FONT=&quot]

[FONT=&quot]تن او به تنم خورد [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] مرا برد [/FONT][FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] مرا برد[/FONT][FONT=&quot]
[FONT=&quot]گرم باز نیاورد [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] به شکرانه بگردید[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
دل تنگم

من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
رحیل!

رحیل!

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زان گونه بسی رفت!
آن طفل که چون پیر از این قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت!
از پیش و پس قافله ی عمر میاندیش
گه پیشروی طی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست! چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که زیاد قفسی رفت!
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد!
بیدادگری آمد و فریاد رسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهیست!
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بال کبوتر

شب دستی سیاه و خویش بر سر می زد
از دور کسی بال کبوتر می زد
مرغی به سر شاخه ی غم می نالید
در سینه یمن شوق تو پر پر می زد
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسترم

صدف خالی یک تنهایی است

وتو چون مروارید

گردن اویز کسان دگری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


سراب

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او......
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani امیرهوشنگ ابتهاج شاعر نامدار ایرانی درگذشت مشاهير ايران 0

Similar threads

بالا