نمی دونم فردام چی میشه..
زل میزنم بهش نگاه میکنم که ببینم حتی شده کوچک ترین چیزی از آینده دستگیرم میشه ولی حیف، هیچی عایدم نمیشه...
چند روز سختی بود، اونقدر ذهنم درگیر موضوعات مختلف که غذاهامو خراب کردم..
بیمارستان دکتر ولی شکر بخیر گذشت، وقتی دکتر گفت کاش میومدی تو بیمارستان ما کار می کردی آه از نهادم بلند شد، یه حسرت بزرگ.. که تونستم فقط سر تکون بدم و به زور یه لبخند نیم بند هم تحویل..
از کجام از کدام قبیله که شب ها از روشن ترین لحظات روز هم برایم نورانی تر است..
اینی که بهش تبدیل شدم خیلی خیلی بهتره..
یک زن که تمام بال و پر سوخته اش رو از خاکستر سرخ آتش بیرون میکشه و تبدیل به یک ققنوس نورانی میشه..
چی بگم.. خوابم میاد
از تعریفایی که واسه نقشه جدید شنیدم خیلی خوشم اومد
شاه چراغ، نیمه شب، جلای دل، جیگرکی، لبوی داغ دلم خواست.
بیشتر وقتا به خودم فکر میکنم به کرده ها و آنچه باید بکنم.
و در آخر، ما کارهای نکرده ی زیادی داریم.