هر گاه بندگان من ، از تو درباره ی من بپرسند، بگو که من نزديکم بقره/186

مهندسی گاز

عضو جدید



خدايا دلم می خواست يک جايی باشی ، حتی اگر شده يک جای دور.آن وقت حتما می آمدم پيشت.حتی اگر پيش تو آمدن خيلی سخت بود. همه اش دنبالت می گردم. می گويند تو همه جا هستی؛ اما من پيدايت نمی کنم. مگر تو نگفتی من از رگ گردن به شما نزديکترم همه اش به اين آيه فکر می کنم. اين آيه مثل يک راز است.يک راز مهم که من
نمی توانم آن را بفهمم. آخر رگ گردن نزديک ما نيست. درون ماست،قسمتی از ماست. به اين آيه فکر می کنم و دلم هری می ريزد. انگار يک چيزی توی رگهايم راه می افتد. يک چيز دوست داشتنی و قشنگ
خدايا!اين
چيزی که توی رگهای ما می گردد تويی؟؟؟؟




آیا فکر می کنی خدا همين نزديکي هاست؟ همين دورو برها؟ از کجا اين را
می دانی؟هيچ وقت نزديکی او را احساس کرده ای ؟هيچ وقت فکر کرده ای چه وقت هايی بيشتر نزديکت می آيد؟
اما چرا... چرا گاهی اين قدر احساس فاصله می کنيم؟
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
اما چرا... چرا گاهی اين قدر احساس فاصله می کنيم؟

چون گاهی که از همه چیز و همه کس خوردی و دیگه توان بلند شدن نداری ... وقتی با اون حال رو زمین افتادی و دیگه هیچ ریسمانی ( حتی یه تیکه نخ! نه حتی طناب!) هم نمونده که بهش چنگ بزنی و بلند شی ... وقتی که هیچ کس هم نیست که دستتو بگیره و همه تنهات گذاشتن ... اون وقته که با تمام وجودت فقط از اون کمک میخوای که حداقل با همین یه ذره جونی که داری بتونی راهتو ادامه بدی.اونوقته که به درگاهش میری و با تمام وجودت براش زار میزنی و ازش میخوای حداقل اون کمکت کنه.ازش میخوای که حداقل اون دیگه تنهات نذاره ولی ...
ولی اونم توجهی نمیکنه.

انگار اونم براش مهم نیست که چی سرت میاد.

میگن چون دوست داره اینطوریه.اره خوب شاید! شاید چون دلش میخواد بیشتر براش زار بزنی! شاید چون از زاری تو احساس خوبی پیدا میکنه! شاید از اینکه فقط اونه که به درگاهش رفتی و اینطوری ازش کمک میخوای خوشحاله!!! واسه همینم با اینکه خداهه کمکت نمیکنه.با اینکه خداهه و مشکلتم فقط و فقط از طریق بنده اش میتونه حل کنه و کمکت کنه حتی یه نفرم نمیفرسته تا با کمک اون دستتو بگیره.با اینکه حتی زمانت هم خیلی کمه اهمیتی نمیده.
فقط از اون بالا نگاهت میکنه.اونقدر نگاهت میکنه تا کاملا تموم بشی و خرد بشی و دیگه هیچی ازت نمونه!
شایدم میخواد بعدا بهت کمک کنه!!! شاید میگه الان زوده و وقتش نیست! ولی انگار یادش رفته بعدی دیگه وجود نداره و تو هیچ وقت نمیتونی مثل الان باشی.انگار یادش رفته که تو از همه ی وجودت و همه ی نیرویی که داشتی الان مایه گذاشتی و دیگه چیزی ازت نمونده که بعدا بخوای قدم برداری ...
انگار یادش رفته که شاید بعدا حتی اعتمادتم بهش صلب بشه و دیگه حتی نتونی به عنوان یه تکیه گاه محکم ... یکی که اگه هیچکس هم نباشه بدونی اون هست ... روش حساب کنی ...

انگار یادش رفته اون خداهه و بی نیاز و تو یه ادمی با یه خصلت ذاتی نیازمند بودن!

کاش هیچ وقت انسانی نبود یا اگر بود اینقدر نیازمند نبود.
 

امیر Amir

کاربر حرفه ای
من که تا الان احساس فاصله نکردم...
هر روز احساس عجز و نیازم به خدا بیشتر میشه...
احساس اینکه منو ببخشه...
منو در این دنیای گرگ صفت تنهام نزاره...من رو از شر انسان های شرورش حفظ بکنه....و

و هزاران حس دیگه که باعث میشه من بهش احساس نزدیکی و نیاز بکنم.
 

HoOMan.tbz

عضو جدید
به نظر من اگه احساس دوریی باشه اون احساس دوری از خودمونه.اون احساس بر می گرده به خودمون و عذاب وجدانی که عینه خوره روح رو می خوره و کم کم این تفکر باعث می شه که احساس کنیم اگه کردارم اینهمه بده که من خودمو قبول ندارم پس خدا هم ...
اگه آدم احساس دوری نکنه یا ایمانش خیلی قویه یا روحش دیگه تواناییه تشخیص خوب رو از بد نداره و وجدانش بهش می گه که همه کار خوبه .یه جور اعتماد به نفس کاذب. البته اون ایمان قوی یه دل پاکم می خواد که تو این زمونه.....
بیاییم با خودمونم رو راست باشیم. غیر ممکنه یکی هیچ وقت این حس رو لمس نکرده باشه.:warn:
 

!UP

عضو جدید
خدا جون دوست دارم
خیلی زیاد


شما هم تشکرتون رو بکنین و برین
 

د ا ن ش گ ا ه

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم هیچ کسی رو ندارم/گفتی نحن اقرب الیه من حبل الورید..ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم
 

rozan

عضو جدید
هست ما حالیمون نیست بسکه درگیر زمین شدیم
منکه بشدت احساس نیاز میکنم مثل یه ادم فقیر نشسته م در خونشو مدام دارم در میزنم تا یه روزی این در باز شه....
از هرچیز ناامید میشین از خدا ناامید نشین احساس پوچی ادمو تا خودکشی میکشونه
میگن امید اخرین چیزیه که میمیره
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز



خدايا دلم می خواست يک جايی باشی ، حتی اگر شده يک جای دور.آن وقت حتما می آمدم پيشت.حتی اگر پيش تو آمدن خيلی سخت بود. همه اش دنبالت می گردم. می گويند تو همه جا هستی؛ اما من پيدايت نمی کنم. مگر تو نگفتی من از رگ گردن به شما نزديکترم همه اش به اين آيه فکر می کنم. اين آيه مثل يک راز است.يک راز مهم که من
نمی توانم آن را بفهمم. آخر رگ گردن نزديک ما نيست. درون ماست،قسمتی از ماست. به اين آيه فکر می کنم و دلم هری می ريزد. انگار يک چيزی توی رگهايم راه می افتد. يک چيز دوست داشتنی و قشنگ
خدايا!اين
چيزی که توی رگهای ما می گردد تويی؟؟؟؟




آیا فکر می کنی خدا همين نزديکي هاست؟ همين دورو برها؟ از کجا اين را
می دانی؟هيچ وقت نزديکی او را احساس کرده ای ؟هيچ وقت فکر کرده ای چه وقت هايی بيشتر نزديکت می آيد؟
اما چرا... چرا گاهی اين قدر احساس فاصله می کنيم؟
خیلی زیبا و تاثیر گذار بود:gol::gol::gol:
 

sunset_69

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تا الان چندین بار حضورش رو با تمام وجودم احساس کردم و اون موقع بوده که از خودم بدم اومده که چرا از همچین خدایی این قدر دورم
اما الان تو شرایطی هستم که بجز خودش هیچ کس رو ندارم هروقت ناامید میشم ته قلبم آرومه و میگه همه چیز حل میشه اما دیگه نمیتونم صبر کنم نمیدونم باید چه کار کنم.
خدا جون ممنونتم اما بی تابم کمکم کن
 

Similar threads

بالا