مهندسی گاز
عضو جدید

خدايا دلم می خواست يک جايی باشی ، حتی اگر شده يک جای دور.آن وقت حتما می آمدم پيشت.حتی اگر پيش تو آمدن خيلی سخت بود. همه اش دنبالت می گردم. می گويند تو همه جا هستی؛ اما من پيدايت نمی کنم. مگر تو نگفتی من از رگ گردن به شما نزديکترم همه اش به اين آيه فکر می کنم. اين آيه مثل يک راز است.يک راز مهم که من
نمی توانم آن را بفهمم. آخر رگ گردن نزديک ما نيست. درون ماست،قسمتی از ماست. به اين آيه فکر می کنم و دلم هری می ريزد. انگار يک چيزی توی رگهايم راه می افتد. يک چيز دوست داشتنی و قشنگ
خدايا!اين چيزی که توی رگهای ما می گردد تويی؟؟؟؟





آیا فکر می کنی خدا همين نزديکي هاست؟ همين دورو برها؟ از کجا اين را
می دانی؟هيچ وقت نزديکی او را احساس کرده ای ؟هيچ وقت فکر کرده ای چه وقت هايی بيشتر نزديکت می آيد؟
اما چرا... چرا گاهی اين قدر احساس فاصله می کنيم؟