هر کسی از خاطرات و یا سوتیهای خواستگاری رفتن یا اومدنش بگه...... آیا منجر به ازدواج شده؟

arghavantree

عضو جدید
یعنی چه اینجا اسپم میکنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه خاطره تعریف کنید همین
 

gelayol joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بار برای عمو کوچیکم رفته بودن خواستگاری،بعد بابای منم به عنوان داداش بزرگتر برده بودن ..........دیگه حرفوکلامای حاشیه ای تموم شده بود که بابای من اومد بره سر اصل مطلب که که بابای عروس گفت اِ مگه آقا داماد شما نیستید!؟!!ب بابای عروسه برگشته بود گفته بود ما فکر کردیم شما هستید اتفاقا نظرمون هم مثبت بود. بابا خندید گفت ازدواج کردم دختر بزرگم دانشجوست ...خلاصه کلی خندیده بودن
فکر کن دستی دستی داشتن بابای منو زن میدادن:biggrin:

به ازدواج هم ختم نشد این عمو ما دلش پیش یکی دیگه گیر بوده رو نکرده ناقلا ...به اونی که می خواست رسید:gol:

سوژه های خودم قابل تعریف کردن نبود گفتم واسه بقیه رو لو بدم:دي
 
آخرین ویرایش:

sahar91

عضو جدید
یکی تعریف میکرد.....

برای یک دختر خانومی خواستگار اومده بوده که ایشون هم تشریف میبرند توی اتاقی که رخت خوابها بوده و برای اینکه داماد را ببینند میرند و بالای رخت خوابها میشینند که چشمتون روز بد نبینه یه دفعه در باز میشه و عروس خانوم با رخت خوابها پخش اتاق میشوند.......من که اگر جای داماد بودم میمردم از خنده..........
:biggrin:

ای داد برمن!اخه بالای رختخواب چیکار میکرد!منجر به ازدواج شد؟؟؟؟
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من مامانم از این رسم چایی بردن واسه خواستگار اصلا خوشش نمی یومد و سر همین هر کی می یومد خواستگاری خواهرم به ناچار چون نمی شد چایی نگرفت ، من مجبور بودم که بگیرم و چون خواهرم هم کلا از این مراسم خوشش نمی یومد تا چند دقیقه بعد این که مهمونا نشستن و چایششون را می خوردن از اتاقش بیرون نمی یومد ، سر همین اکثر خواستگارا فکر می کردن عروس خانوم منم :D
و می گفتن بهمون گفته بودن قیافه دختر خانومتون بچه ساله ولی فکر نمی کردیم تا این حد ( چون من اون موقع 16-17 سالم بود :d ) و بعد که خواهرم می یومد کلی بساط خنده می شد :D
 

Lady Amanda

عضو جدید
داستان های خواستگاری از دختر عمه منو باید چاپ کنن!
یه بار واسش خواستگار اومد،من پنجم دبستان بودم،فکرکنم سال 83 بود،تهران زلزله اومد(اگه دوستان یادشون باشه) مادر داماد گفت این نشون دهنده بد بودن این ازدواجه پاشدن رفتن!
یه بار دیگه خواستگار اومد(منجر به ازدواج شد) ،اینم که ماشالا کوه استرس!
ما هم که پرجمعیت،همه سرازیر شدیم خونه عمم،همین خانواده ما کل خونه رو پرکرد! دیگه جا واسه خانواده داماد نبود! خونه عمم هم کوچیک بود،دیگه عین هیئت شده بود،دامادم همه اهل منزلو آورده بود
هرکی یه جا نشسته بود،اکثرا به اتفاق داماد،نشسته بودن زمین،دیگه جا رو مبل نبود
موقع چایی آوردن شد،چشتون روز بد نبینه،سینی چایی نگو بگو سینی هیئت! سنگین بودا،دختر عمه منم دست پاچه
آقا داماد دستشو گذاشته بود زمین خودشو کش میداد،دختر عمم اومد رد شه رفت رو دست این بنده خدا،صندل هم پاش بود،بیچاره سرخ شد،هیچی نگفت،داداشش هم میگفت صدات درنیاد آبرومون میره،دیگه داره تموم میشه،ما بچه ها هم ترکیدیم از خنده،بعد خواستگاری که به دختر عمم گفتیم خودش آب شد،میگفت فکرکردم دستمال مچاله شده انداختید زمین پام رفته روش:biggrin:
موقعی هم که اومد جلو مجید چایی تعارف کنه انقدر خمو راست شده بود کمرش دیگه یاری نکرد،دستش لرزید،یه گل خوشگل زد رو کت شلوار مجید بیچاره!
آخر مجلس هم دزد محترم کفش بابا و عموهای من که تازه خریده بودن+کفش مجیدو داداششو به غارت برد:biggrin: فکرکن کت شلوار به اون نازی با دمپایی برگشتن:biggrin:
من گفتم میرن پشت سرشونم نگاه نمیکنن،اما منجر به ازدواج شد،همیشه هم خواستگاریش یاد تموم ماها میمونه.
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان های خواستگاری از دختر عمه منو باید چاپ کنن!
یه بار واسش خواستگار اومد،من پنجم دبستان بودم،فکرکنم سال 83 بود،تهران زلزله اومد(اگه دوستان یادشون باشه) مادر داماد گفت این نشون دهنده بد بودن این ازدواجه پاشدن رفتن!
یه بار دیگه خواستگار اومد(منجر به ازدواج شد) ،اینم که ماشالا کوه استرس!
ما هم که پرجمعیت،همه سرازیر شدیم خونه عمم،همین خانواده ما کل خونه رو پرکرد! دیگه جا واسه خانواده داماد نبود! خونه عمم هم کوچیک بود،دیگه عین هیئت شده بود،دامادم همه اهل منزلو آورده بود
هرکی یه جا نشسته بود،اکثرا به اتفاق داماد،نشسته بودن زمین،دیگه جا رو مبل نبود
موقع چایی آوردن شد،چشتون روز بد نبینه،سینی چایی نگو بگو سینی هیئت! سنگین بودا،دختر عمه منم دست پاچه
آقا داماد دستشو گذاشته بود زمین خودشو کش میداد،دختر عمم اومد رد شه رفت رو دست این بنده خدا،صندل هم پاش بود،بیچاره سرخ شد،هیچی نگفت،داداشش هم میگفت صدات درنیاد آبرومون میره،دیگه داره تموم میشه،ما بچه ها هم ترکیدیم از خنده،بعد خواستگاری که به دختر عمم گفتیم خودش آب شد،میگفت فکرکردم دستمال مچاله شده انداختید زمین پام رفته روش:biggrin:
موقعی هم که اومد جلو مجید چایی تعارف کنه انقدر خمو راست شده بود کمرش دیگه یاری نکرد،دستش لرزید،یه گل خوشگل زد رو کت شلوار مجید بیچاره!
آخر مجلس هم دزد محترم کفش بابا و عموهای من که تازه خریده بودن+کفش مجیدو داداششو به غارت برد:biggrin: فکرکن کت شلوار به اون نازی با دمپایی برگشتن:biggrin:
من گفتم میرن پشت سرشونم نگاه نمیکنن،اما منجر به ازدواج شد،همیشه هم خواستگاریش یاد تموم ماها میمونه.

خدارو شکر منجر به ازدواج شده
بپای هم پیر شن
 

taranom.s

عضو جدید
داستان های خواستگاری از دختر عمه منو باید چاپ کنن!
یه بار واسش خواستگار اومد،من پنجم دبستان بودم،فکرکنم سال 83 بود،تهران زلزله اومد(اگه دوستان یادشون باشه) مادر داماد گفت این نشون دهنده بد بودن این ازدواجه پاشدن رفتن!
یه بار دیگه خواستگار اومد(منجر به ازدواج شد) ،اینم که ماشالا کوه استرس!
ما هم که پرجمعیت،همه سرازیر شدیم خونه عمم،همین خانواده ما کل خونه رو پرکرد! دیگه جا واسه خانواده داماد نبود! خونه عمم هم کوچیک بود،دیگه عین هیئت شده بود،دامادم همه اهل منزلو آورده بود
هرکی یه جا نشسته بود،اکثرا به اتفاق داماد،نشسته بودن زمین،دیگه جا رو مبل نبود
موقع چایی آوردن شد،چشتون روز بد نبینه،سینی چایی نگو بگو سینی هیئت! سنگین بودا،دختر عمه منم دست پاچه
آقا داماد دستشو گذاشته بود زمین خودشو کش میداد،دختر عمم اومد رد شه رفت رو دست این بنده خدا،صندل هم پاش بود،بیچاره سرخ شد،هیچی نگفت،داداشش هم میگفت صدات درنیاد آبرومون میره،دیگه داره تموم میشه،ما بچه ها هم ترکیدیم از خنده،بعد خواستگاری که به دختر عمم گفتیم خودش آب شد،میگفت فکرکردم دستمال مچاله شده انداختید زمین پام رفته روش:biggrin:
موقعی هم که اومد جلو مجید چایی تعارف کنه انقدر خمو راست شده بود کمرش دیگه یاری نکرد،دستش لرزید،یه گل خوشگل زد رو کت شلوار مجید بیچاره!
آخر مجلس هم دزد محترم کفش بابا و عموهای من که تازه خریده بودن+کفش مجیدو داداششو به غارت برد:biggrin: فکرکن کت شلوار به اون نازی با دمپایی برگشتن:biggrin:
من گفتم میرن پشت سرشونم نگاه نمیکنن،اما منجر به ازدواج شد،همیشه هم خواستگاریش یاد تموم ماها میمونه.
خیلللی جالب بود
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواستگار خوب دیدی سلام منم بهش برسون.
 

senaps

عضو جدید
کاربر ممتاز
این پست رو رزرو میکنم برا وقتی رفتم خواستگاری بیام براتون تعریف کنم!!
البته مامانم تا حالا به دو نفر گفته میایم خواستگاری، جواب رد دادن!!!! این مهندسی هم شد درس؟!!! کاش میرفتم کلاس دلالیی چیزی لااقل یکم پول داشتم!
البته خودمم از دخملا خوشم نمی‌اومد!! همون بهتر که جواب رد دادن!
 

amircrash

عضو جدید
داستان های خواستگاری از دختر عمه منو باید چاپ کنن!
یه بار واسش خواستگار اومد،من پنجم دبستان بودم،فکرکنم سال 83 بود،تهران زلزله اومد(اگه دوستان یادشون باشه) مادر داماد گفت این نشون دهنده بد بودن این ازدواجه پاشدن رفتن!
یه بار دیگه خواستگار اومد(منجر به ازدواج شد) ،اینم که ماشالا کوه استرس!
ما هم که پرجمعیت،همه سرازیر شدیم خونه عمم،همین خانواده ما کل خونه رو پرکرد! دیگه جا واسه خانواده داماد نبود! خونه عمم هم کوچیک بود،دیگه عین هیئت شده بود،دامادم همه اهل منزلو آورده بود
هرکی یه جا نشسته بود،اکثرا به اتفاق داماد،نشسته بودن زمین،دیگه جا رو مبل نبود
موقع چایی آوردن شد،چشتون روز بد نبینه،سینی چایی نگو بگو سینی هیئت! سنگین بودا،دختر عمه منم دست پاچه
آقا داماد دستشو گذاشته بود زمین خودشو کش میداد،دختر عمم اومد رد شه رفت رو دست این بنده خدا،صندل هم پاش بود،بیچاره سرخ شد،هیچی نگفت،داداشش هم میگفت صدات درنیاد آبرومون میره،دیگه داره تموم میشه،ما بچه ها هم ترکیدیم از خنده،بعد خواستگاری که به دختر عمم گفتیم خودش آب شد،میگفت فکرکردم دستمال مچاله شده انداختید زمین پام رفته روش:biggrin:
موقعی هم که اومد جلو مجید چایی تعارف کنه انقدر خمو راست شده بود کمرش دیگه یاری نکرد،دستش لرزید،یه گل خوشگل زد رو کت شلوار مجید بیچاره!
آخر مجلس هم دزد محترم کفش بابا و عموهای من که تازه خریده بودن+کفش مجیدو داداششو به غارت برد:biggrin: فکرکن کت شلوار به اون نازی با دمپایی برگشتن:biggrin:
من گفتم میرن پشت سرشونم نگاه نمیکنن،اما منجر به ازدواج شد،همیشه هم خواستگاریش یاد تموم ماها میمونه.
عالی بود ;)
 

ali.k

عضو جدید
این خاطره رو من خودم از یکی از دوستام شنیدم که و و از زبان راوی اصلی تعرف میکنم

برای دادشم رفته بودیم خواستگاری و اوضاع قمر در عقرب بود و خونواده ها در حال بحث بودن ولی به توافق نرسیده بودن
من دستشویی داشتم و دیدم انگار قرار نیست بریم مجبور شدم بپرسم دستشویی کجاست و برم، چشتون روز بد نبینه رفتم و بعد که خواستم شیر دستشویی رو ببندم شیر آب کنده شد و آب شروع کرد فوار کردن و کل لباسم رو خیس کرد، حالا هر کاری هم میکنم نمیتونم جلو فوران آب رو بگیرم، مجبور شدم بابا و مامانم و صدا کنم، بعدم که از خونواده عروس خواستم شیر فلکه اصلی رو ببندن، من در دستشویی رو باز کردم در حالی که از سر تا پام خیس شده بود، دیگه فکر کنید چی شد
همه از خنده ولو شدن، من با همون وضع رفتم خونه ولی همین اتفاق منجر به ازدواج داداشم شد
 

karimi912

عضو جدید
بعد از تلاش فراوون كه تونستم راضيشون كنيم بيايم خواستگاري دخترشون
تو جلسه خواستگاري وقتي صحبت از قرار مدار واسه عقد شد. پدر عروس برگشت گفت: با اينكه آقا دادماد خيلي عجله دارن ولي مراسم رو بذاريم واسه بعد از محرم و صفر
منم كه مبل بغلي ايشون نشسته بودم، يهو از دهنم در اومد كه آره من خيلي عجله دارم!!!:biggrin:
آخه من هنوزم موندم چرا اون حرفو زدم؟ با اينكه همه فاميل منو يه آدم كم حرف ميشناسن اون لحظه شده بودم بلبل هندي
بيچاره خواهر و مادر و پدر عروس فكر كردن من همون شب دخترشونو ميخوام با خودم ببرم، از بس عجله داشتم!
لعنت بر دهاني كه بي موقع باز شود...
يادش بخير... حيف كه نشد... حيف... حيف...
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از تلاش فراوون كه تونستم راضيشون كنيم بيايم خواستگاري دخترشون
تو جلسه خواستگاري وقتي صحبت از قرار مدار واسه عقد شد. پدر عروس برگشت گفت: با اينكه آقا دادماد خيلي عجله دارن ولي مراسم رو بذاريم واسه بعد از محرم و صفر
منم كه مبل بغلي ايشون نشسته بودم، يهو از دهنم در اومد كه آره من خيلي عجله دارم!!!:biggrin:
آخه من هنوزم موندم چرا اون حرفو زدم؟ با اينكه همه فاميل منو يه آدم كم حرف ميشناسن اون لحظه شده بودم بلبل هندي
بيچاره خواهر و مادر و پدر عروس فكر كردن من همون شب دخترشونو ميخوام با خودم ببرم، از بس عجله داشتم!
لعنت بر دهاني كه بي موقع باز شود...
يادش بخير... حيف كه نشد... حيف... حيف...

عجله کار شیطونه..:D
 

behzad-hr

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خاطرات جالبی دوستان نوشتن
انشالا قسمت بقیه هم بشه
 

ارش کمان گیر

عضو جدید
کاربر ممتاز
این خاطره رو من خودم از یکی از دوستام شنیدم که و و از زبان راوی اصلی تعرف میکنم

برای دادشم رفته بودیم خواستگاری و اوضاع قمر در عقرب بود و خونواده ها در حال بحث بودن ولی به توافق نرسیده بودن
من دستشویی داشتم و دیدم انگار قرار نیست بریم مجبور شدم بپرسم دستشویی کجاست و برم، چشتون روز بد نبینه رفتم و بعد که خواستم شیر دستشویی رو ببندم شیر آب کنده شد و آب شروع کرد فوار کردن و کل لباسم رو خیس کرد، حالا هر کاری هم میکنم نمیتونم جلو فوران آب رو بگیرم، مجبور شدم بابا و مامانم و صدا کنم، بعدم که از خونواده عروس خواستم شیر فلکه اصلی رو ببندن، من در دستشویی رو باز کردم در حالی که از سر تا پام خیس شده بود، دیگه فکر کنید چی شد
همه از خنده ولو شدن، من با همون وضع رفتم خونه ولی همین اتفاق منجر به ازدواج داداشم شد
بمب خنده بود.
 

Similar threads

بالا