خسته ام ،آنقدرخسته که نام خود را هم فراموش کرده ام و هيچ يادم نيست که اولين بار کدام گل را بویيده ام.من شکل سنجاقکی را که در کوچه کودکی
بوسيده ام از ياد برده ام.خسته ام،انگار اين جاده های سرد خاکی تمام شدنی نيستند.از دست زمين و آسمان دلگيرم و از درختانی که بی من سبز شده اند
گلايه مندم.
خسته ام،اما نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت بی اعتنا بگذرم.اگر صدای گوشنواز تو نبود از گوشه تنهايی بيرون نمی آمدم.
اگر شوق ديدن چشمهايت نبود هيچ گاه پلکهايم را بيدار نمی کردم و اگر نسيم حرفهايت نمی وزيد معنای جهان را نمی فهميدم.خسته ام ،اما نه آنقدر که
نتوانم هر روز بر با شکوه ترين قله زندگی بايستم و همراه با ستاره ها و خورشيد به تو سلام کنم .به تو که معنای عشقی
بوسيده ام از ياد برده ام.خسته ام،انگار اين جاده های سرد خاکی تمام شدنی نيستند.از دست زمين و آسمان دلگيرم و از درختانی که بی من سبز شده اند
گلايه مندم.
خسته ام،اما نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت بی اعتنا بگذرم.اگر صدای گوشنواز تو نبود از گوشه تنهايی بيرون نمی آمدم.
اگر شوق ديدن چشمهايت نبود هيچ گاه پلکهايم را بيدار نمی کردم و اگر نسيم حرفهايت نمی وزيد معنای جهان را نمی فهميدم.خسته ام ،اما نه آنقدر که
نتوانم هر روز بر با شکوه ترين قله زندگی بايستم و همراه با ستاره ها و خورشيد به تو سلام کنم .به تو که معنای عشقی