شاهزاده ی باران من،همسرم،مرا باور کن!
شاهزاده ی باران من،همسرم،مرا باور کن!
شاهزاده ی باران من،همسرم،مرا باور کن!
تقدیم به همسرم...
عشق اهورایی من!
آسمان زمین را می بوسد و من تورا...
آسمان اشکی از شوق می ریزد و من عاشقانه می گریم...
چه زیباست لحظه ی وصال زندگی!
آسمان ترنم جانش را به آغوش باران می سپارد...
و من نغمه ی هستی ام را به نجواهای عاشقانه ی تو...
هر دو مستانه دلمان را به صلیب عشق کشیده ایم و همه ی و جودمان را پیشکش یار کرده ایم...
و خودرا تهی شده از آلام درون به آرامش سپرده ایم...
نفسم، در این جشن تطهیر کائنات، مرا احساس کن!
من بسان آسمان به زمین، آغوش پاک و بارانی تو را می خوانم...
خود را به تو می سپارم...

عشق اهورایی من!
آسمان زمین را می بوسد و من تورا...
آسمان اشکی از شوق می ریزد و من عاشقانه می گریم...
چه زیباست لحظه ی وصال زندگی!
آسمان ترنم جانش را به آغوش باران می سپارد...
و من نغمه ی هستی ام را به نجواهای عاشقانه ی تو...
هر دو مستانه دلمان را به صلیب عشق کشیده ایم و همه ی و جودمان را پیشکش یار کرده ایم...
و خودرا تهی شده از آلام درون به آرامش سپرده ایم...
نفسم، در این جشن تطهیر کائنات، مرا احساس کن!
من بسان آسمان به زمین، آغوش پاک و بارانی تو را می خوانم...
خود را به تو می سپارم...
و در این معاشقه ی آسمانی، گل طلایی مهرم را به تو تقدیم می دارم...
تو دراین پایکوبی عشق و بوسه ی باران!
مرا به حصار دستانت ببخش و پرپروازم باش...
با من به دیدار فرشتگان محبت بیا...
نام زیبایت را در سرنوشت ام محرز کن...
تا درزیر چتر زندگی ات جای گیرم و با تو به اوج نیکبختی برسم...
سالهاست با عطر تن تو رویاهایم را معطر و با چشمان زیبای تو زندگی کرده ام...
دیرزمانی است که نجوای قدمهایت را به انتظار نشسته ام...
مرا به حصار دستانت ببخش و پرپروازم باش...
با من به دیدار فرشتگان محبت بیا...
نام زیبایت را در سرنوشت ام محرز کن...
تا درزیر چتر زندگی ات جای گیرم و با تو به اوج نیکبختی برسم...
سالهاست با عطر تن تو رویاهایم را معطر و با چشمان زیبای تو زندگی کرده ام...
دیرزمانی است که نجوای قدمهایت را به انتظار نشسته ام...
و پس از این دیگر بی تو ماندن را نمی خواهم...
شاهزاده ی باران من،همسرم،مرا باور کن!
از همان لحظه نخستین، که چشمان تورا دیدم ...
پیچک عشق، معصومانه در گلدان بی ریای قلبم ریشه گستراند و تمامی تار و پود وجودم را پوشاند...
من دیگر خودم نیستم محسور شد ام و تو را مجنون قلب خود می پندارم...
شاهزاده ی باران من،همسرم،مرا باور کن!
از همان لحظه نخستین، که چشمان تورا دیدم ...
پیچک عشق، معصومانه در گلدان بی ریای قلبم ریشه گستراند و تمامی تار و پود وجودم را پوشاند...
من دیگر خودم نیستم محسور شد ام و تو را مجنون قلب خود می پندارم...
تو نیز نازنینت را لیلی بی رقیب قصه هایت خطاب کن...
تا با آوای مترنم تو جانی تازه بگیرم...
تا با آوای مترنم تو جانی تازه بگیرم...
به هستی ام اعتبار ببخشم...
و با این دنیا و سرنوشت بی حساب شوم!
و با این دنیا و سرنوشت بی حساب شوم!
نازنین فاطمه جمشیدی



آخرین ویرایش: