نامه عاشقانه من

succulent

عضو جدید
مهربانم
واقعا نمی دانم كه با چه بیانی زیبایی عشق تو را بسرایم.
تمام غم های من با لبخندی كه بر لبهای شیرینت نقش می بندد از بین می رود.
تمام شیرینی زندگی ام با كوچكترین غمی كه بر چهره تو می نشیند محو می شود.
عشق من لحظه ای نیست كه در یاد تو و غرق در خیالت نباشم.
گلم نمی دانم چطوربگویم كه چقدر دوستت دارم
و چه اندازه میزان محبت تو در دلم ریشه افكنده است.
فقط آرزو میكنم كه زندگیم حتی برای یك لحظه هم كه شده
كوتاه شود و تمام آن را در كنار تو باشم.
روز به روز كه می گذرد آتش محبتت در دلم بیشتر می شود
و من به خاطر این محبت تو از صمیم قلب می گویم كه:

" مهربانمــ, با تمــامــ وجـــود دوستت دارم "

تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمی شوی
تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمی شوی
همیشه تو را در میان قلبم می فشارم تا حس کنی
تپش های قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت می تپد

(secrets2.mihanblog.com)5.jpg
 
آخرین ویرایش:

succulent

عضو جدید
؟____اومدم یه ذره با خودم تنها باشم....____؟
؟___خیلی وقت است فراموش کرده ام___؟
؟_____کدامیک را زودتر می کشم____؟
؟_________رنج ؟_________؟

؟______انتظار؟______؟

؟__یا نفس را ...؟؟؟؟__؟
 

succulent

عضو جدید
گلوی آدمی را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه
جا باز شود!!!

دلتنگیهایی که جایشان نه در دل...که در گلوی آدم است!!

دلتنگی هاییکه میتوانند آدم را خفه کنند!
*******
گاهی حجم دلتنگی هایم آن قدر زیاد میشود که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ میشود ......

دلتنگم.....

دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد

دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید

دلتنگ خودم

خودی که مدتهاست گم کرده ام

می خوام برم

می خوام برم یه جای دور

دنیا روز به روز داره برام تنگ تر میشه

دارم خفه میشم

دیگه اشکی برای گریه کردن ندارم

چشمام درد میکنه ، میسوزه

زمستون چرا تموم نمیشه

من که داشتم می رفتم خدایا حکمت تو چی بود که من نفهمیدم

خدایا یه لحظه گوش بده باهات حرف دارم

بگو چرا ....... آخه چرا ؟

انگار یه ساله که زمستونه

انگار سال هاست که توی برزخ ام

ای خالق قصه من ، این من و این تو

بر زخم دلم چاره ای کن
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




شاهزاده ی قصر شیشه ای قلبم!

از لبخند تو تا آرامش من, به فاصله ی یک چشم بر هم زدن است!

تو لبخند می زنی

من با هر تپش, آرامش را نفس می کشم

و خوشبخت می شوم!

نازنین فاطمه جمشیدی

 

succulent

عضو جدید
دلـــــــم تــــــنــــــگ شـــــــــده

برای عکس هایی که پاره کردم و سوزانـدمشان...

برای دفتر خاطراتم که مدتهاست دیگر چیزی در آن نمی نویسم...

حـتـی برای آدمهای حسودی که دورو برم می چرخیدند و خـیـلـی دیـــرشناختمشان...!

برای بـی خـیـالــی و آرامشی که مدتهاست که دیگر ندارمش...

خنده هایی که دارم فراموششان می کنم...

و برای خودم که حالا دیگـر خیلی عوض شده ام!



راستی...؟؟؟؟


می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت !؟

جایی که می ری مردمی داره که می شکننت..

نکنه غصه بخوری ، تو تنها نیستی..

تو کوله بارت عشق می ذارم که بگذری، قلب می ذارم که جا بدی...

اشک می دم که همراهیت کنه و مرگ که بدونی بر می گردی پیش خودم...


http://pic.uploadtak.com/img/love/1/Show/02.jpg
 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من پاک

و بی آلایشم

و کتیبه ی قلبم

محدود به چند حرف ساده است

تا باآن‌ها

بتوانم راوی این حقیقت محض باشم
.
.
.
.
.
.
" بی تو می میرم"

همین!

نازنین فاطمه جمشیدی




 

succulent

عضو جدید
هَـميشه بـآيد کَسـي باشد
کـــہ مــَعني سه نقطه‌هاے انتهاے جمله‌هايَتـــ را بفهمد

هَـميشه بـآيد کسـي باشد

تا بُغض‌هايتــ را قبل از لرزيدن چـآنه‌ات بفهمد

بـآيد کسي باشد

کـــہ وقتي صدايَتــ لرزيد بفهمد

کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد...

کسي بـآشد

کـــہ اگر بهانه‌گيـر شدے بفهمد

کسي بـآشد

کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے براي رفتـن و نبودن


بفهمد به توجّهش احتيآج داری

بفهمد کـــہ درد دارے

کـــہ زندگي درد دارد

بفهمد کـــہ دلت براي چيزهاے کوچکش تنگــ شده استــ

بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زيرِ باران...

براے بوسيـدَنش...

براے يك آغوشِ گَرمــ تنگ شده است

هميشه بايد کسي باشد

هميشه...


(secrets2.mihanblog.com)14.jpg
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﻋﻄﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﻧﻈﯿﺮﻡ

ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﺒﻨﻢ ﻫﺎﯼ ﺯﻻﻟﯽ ﺑﺮ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ

ﻗﻠﻢ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻥﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺘﺎﯾﻢ

ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺷﺎﮐﺮ ﻫﺴﺘﻢ

ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻤﺎ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩ, ﺁﻭﺍﯼ ﺩﻟﻨﻮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ....

ﻭ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ...

ﺳــــــــــــــﭙﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ...

ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪﯼ


 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
مینویسم
انگاه که
میگویی جانم
تنها دلم میخواهد بگویمت
جانت به جانم بسته هست
انجا که صدای خنده هایت را میشنوم
چقدر شوق در قلبم پیدا میکنم شوق زندگی دوباره
انجا که تو غم داری دلم میخواهد بشوم مرهم غمها و دردهایت
انجا که میگویم دوستت دارم
دلم میخواهد تو نیز بگویی دوستم داری
انجا که زمان با بی رحمی گذر میکند دلم میخواهد
بگویی نگران نباش ما کنار هم هستیم
انجا که قلبم با نشنیدن صدایت میگیرد
دلم میخواهد بگویی
هیس ارام دلت که میگیرد
دل من نیز سخت میگیرد
انجا که تک تک احساسم را برایت میگویم
ارام لبخندی بزنی و بگویی
دیوونه خیلی دوستت دارم
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻤﺮ ﻣﺎﻩ ﺷﮑﺴﺖ...

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺗﯿﺮ،ﻗﺎﻣﺖ ﺭﻋﻨﺎﯼ ﻣﺎﻩ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ...

ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺳﭙﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﮔﻠﮕﻮﻥ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ
ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﻤﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ؛ ﺑﯽ ﻓﺮﻭﻍ...

ﺩﯾﺸﺐ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺧﺠﻞ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﻱ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﮐﻢ ﺷﺪ ...

ﺳﭙﯿﺪﺍﺭ ﺍﻧﺪﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻧﺸﺴﺖ

ﻭ ﺁﺏ ﻣﺸﮏ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﯼ ﺳﻘﺎﯼ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺐ
، ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻣﻄﻬﺮ ﻭ ﺯﻻﻝ ﺍﺵ ﺁﻣﯿﺨﺖ...





ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﺩﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ...

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﺭﺳﺎﻟﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ...

ﻻﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺷﺖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ...

ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﯾﺎﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺧﺎﮎ ﺳـﭙﺮﺩ...

ﻭ ﺑﺎ ﮔﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﻭﺩﺍﻉ ﮐﺮﺩ...

ﺳـﭙﺲ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺍﺵ ﺯﯾﻨﺐ
،ﺑﻪ ﻗﺘﻠﮕﺎﻩ ﺭﻓﺖ

ﺗﺎ ﺧﺎﺗﻢ ﭘﯿﺎﻣﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻮﺍﺯﺵ ﺁﯾﺪ...




ﻭ ﺍﻣﺸﺐ ﻧﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ
؛ ﻧﻪ ﻣﺎﻫﯽ ...

ﺣﺘﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ...

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﭘﻮﺵ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺯﯾﻨﺐ ﺩﻟﺨﻮﻥ...

ﺍﻣﺎ ﺻﺒﻮﺭ... ﻣﺘﯿﻦ... ﻫﻤﭽﻮﻥ ﭘﯿﭽﮏ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻏﻨﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ ﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﺪ...

ﺭﻗﯿﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺍﺳﺖ... ﺑﺎ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽ ﻛﻨﻨﺪ...

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ...

ﺍﺯ ﭘﺲ ﺳﺮﻧﯿﺰﻩ
، ﺍﻫﻞ ﺍﻟﺒﯿﺖ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺎﻭﺩ...

ﺑﺎ ﻫﺮ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﻧﺪﺍﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ؛ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ...

ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﺮ ﺑﯽ ﻋﺪﺍﻟﺘﻲ ﻇﺎﻟﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ
؛ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ...

ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ
،ﺑﺎﺏ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﺪ

ﺳـﭙﺲ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
،ﺯﻫﺮﺍ ﻣﯽ ﺳـﭙﺎﺭﺩ...

ﻭ ﯾﻮﺳﻔﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ!

ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪﯼ




 
آخرین ویرایش:

aramesh"

عضو جدید
این ها چه می گویند ؟
روزِ عشق ؟
خودمانیم !
چه صبری دارند بعضی ها
یک سالِ تمام
برایِ یک روز
عاشقانه کنار می گذارند تنها !
این لوس بازی ها به من نیامده
من توقع دارم !
هرروز صبح به صبح
گل هایِ رُز بچینم رویِ میزِ صبحانه
ظهر به ظهر تلفن را بردارم
یک پیامِ کوتاه
مثلا
- خسته نباشی بهترینم -
عصر به عصر
یک تماسِ کوتاه
در حدِ
- مواظب خودت باش.. شب می بینمت-
و شب به شب
تمامِ روز را با تو مرور کردن
من توقع دارم
یکهو میانِ تمامِ روزمرگی هایمان
چشمانت چهرتا شود
از دیدنِ عکسی که هیچ حواست نبوده کِی
ثبت شده
و من چاپش کرده ام
یا مثلا وقتی
دارم بی دلیل اشک می ریزم
بازوانت آنقدر محکم در آغوشم بگیرد
که از فشارِ دستانت
جایِ گریه .. خنده ام بگیرد
.
باید یادت باشد
گاهی
آنقدر همه ی دوست داشتنت را تلنبار می کنی
که یک روز که هیچ
یک ثانیه هم زمان نداری
برایِ نشان دادنش
یادت باشد
حتی یک

-سلام عزیزترینم-
یک روز را
عاشقانه می کند...
 

"gole naz"

عضو جدید
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻣﻨﺪ؛ﻳﻌﻨﻲ ﻳﻚ ﺩﻧﻴﺎﺑﺮﻛﺖ ﻭﻧﻌﻤﺖ،ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﺭﺍﻙ ﺯﻧﺪﮔﻲ،ﻭﻧﺒﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﻗﺤﻄﻲ ﻭﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺳﺖ،ﻭﻣﻦ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﻛﻪ ﺯﺭﺩﻱ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﻱ ﮔﻨﺪﻡ ﺩﺭﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ .ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺕ ﺭﺍﻗﺪﺭﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﻭﺁﻥ ﺭﺍﺩﺭﺳﻴﻠﻮﻱ ﺟﺎﻥ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻱ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ.
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺷﺎﻫﻜﺎﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺍﻳﻤﺎﻧﻲ

ﻧﺎﺯﻧﻴﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ

ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻲ ﺁﻻﻳﺶ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ
ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺁﻓﺮﻳﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ
ﭼﻪ ﺗﻮﻱ ﻧﺖ ﺑﺎﺷﻲ ﻭ ﭼﻪ ﻧﺒﺎﺷﻲ
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻨﻲ ﻣﺮﺟﺎﻧﻢ
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻛﻨﺎﺭﺗﻢ ﺩﻭﺳﺘﻢ
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻜﻴﻪ ﮔﺎﻩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭﺗﻢ ﻋﺸﻘﻢ
ﭘﺲ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ!ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﻴﺮﻩ
:gol:ﻫﻴﭻ ﻛﺲ...ﺣﺘﻲ ﺧﻮﺩﺕ!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
لبخند بزن که
تو زیباترین هدیه ای هستی که
زندگی به من تقدیم کرده
میدانی
چقدر دوستت دارم
کاش میدانستی
غمت برای پر از درد و غصه هست
کاش میدانستی
درک میکنم چه بد هستم
کاش میدانستی
چقدر
دوستت دارم




 
آخرین ویرایش:

shiba.s.a

کاربر فعال مهندسی کشاورزی ,

دِلمان این روزها...


« بی هدف پَرسه زدن » می خواهَد

زیر این باران بکر پاییزی...


درحالِ نوشیدنِ
چای !



با « تو » یی


که «
مهربان » باشَد

کمی تا قسمتی هم «
خُل » !!



دلِ این روزهایمان...


ذوق مَرگ شُدِگی می خواهد

از خوشی های کوچکِ
احمقانه


و کمی مِهر و محبت و

شیطنتی چیزی !


بلی «
چیزی »


آه چیزی !!



دلِ بی اعصابمان انگار.....


تنها «
دل » ای می خواهد

که قشنگ «
دل » باشد !


و «
دِلی » کُند

برای دلمان !


محضِ رضای...


خدا ؟


خودَش ؟


هر کی.....


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دلم میخواهد
وقتی حوالیم میایی
بدانی
دلم لک زده
برای
یه دوستت دارم که
از ته دل باشه
برای یه مراقب خودت باش از ته دل
برای یه میدونم خوب نیستی چی شده
برای یه
لبخند بی دلیل ولی حقیقی
یه عشق که فقط من بخواد
نه
اینکه
من هم یکی از کسایی باشم که میخواد
 

shiba.s.a

کاربر فعال مهندسی کشاورزی ,
همیشه نمی شود
زد به بی خیالی و گفت:
تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم...
یک وقت هایی
شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای...
کم می اوری
دل وامانده ات
یک نفر را می خواهد!


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
خیلی وقته کم
اوردهام
دلم کسی را
میخواهد
که بشود
سر بر شانه اش گذاشت
بی نگرانی از
نصیحتهای همیشگی
از
او برایش بگویم
اما
هر بار به هر کس
از او گفته
فقط
یک راه نشانم دادند
فراموشش کنم
اما هرگز نگفتند
انکه
به جانم بسته هست
انکه
همه وجودم را مال او کرده ام
را چگونه
از یاد ببرم
اما دیگر حرف نمیزنم
هر کس
از او
بپرسد
میگویم
که
او رفته
تا
کسی
نداند
که
او شاید
رفته از کنارم
اما
در دلم و در روح و جانم
هنوز
هست
تنها
سر بر شانه خیالش میگذارم
و تا میتوانم
تمام
گلایه هایم را
به خیالش میکنم
و تک تک حرفهایی که شنیده ام
تک تک خنده هایی که بر من کرده اند
را
به خیالش
میگویم
اما خیالش
فقط گوش میدهد
و هیچ نمیگوید
ولی خیلی وقته
دلم کسی
را میخواهد
تا
بتوانم به
سادگی
از دل تنهایم برایش بگویم
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در انتظار شبم
در انتظار جایی خلوت
آرام
که بعد از یک روز شنیدن طعنه هایت
صدای نفس هایت را ستایش کنم
تو همیشه تویی
حتی اگر من نباشم!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻤﺮ ﻣﺎﻩ ﺷﮑﺴﺖ...

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺗﯿﺮ،ﻗﺎﻣﺖ ﺭﻋﻨﺎﯼ ﻣﺎﻩ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ...

ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺳﭙﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﮔﻠﮕﻮﻥ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ
ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﻤﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ؛ ﺑﯽ ﻓﺮﻭﻍ...

ﺩﯾﺸﺐ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺧﺠﻞ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﻱ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﮐﻢ ﺷﺪ ...

ﺳﭙﯿﺪﺍﺭ ﺍﻧﺪﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻧﺸﺴﺖ

ﻭ ﺁﺏ ﻣﺸﮏ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﯼ ﺳﻘﺎﯼ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺐ
، ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻣﻄﻬﺮ ﻭ ﺯﻻﻝ ﺍﺵ ﺁﻣﯿﺨﺖ...





ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﺩﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ...

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﺭﺳﺎﻟﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ...

ﻻﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺷﺖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ...

ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﯾﺎﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺧﺎﮎ ﺳـﭙﺮﺩ...

ﻭ ﺑﺎ ﮔﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﻭﺩﺍﻉ ﮐﺮﺩ...

ﺳـﭙﺲ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺍﺵ ﺯﯾﻨﺐ
،ﺑﻪ ﻗﺘﻠﮕﺎﻩ ﺭﻓﺖ

ﺗﺎ ﺧﺎﺗﻢ ﭘﯿﺎﻣﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻮﺍﺯﺵ ﺁﯾﺪ...




ﻭ ﺍﻣﺸﺐ ﻧﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ
؛ ﻧﻪ ﻣﺎﻫﯽ ...

ﺣﺘﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ...

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﭘﻮﺵ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺯﯾﻨﺐ ﺩﻟﺨﻮﻥ...

ﺍﻣﺎ ﺻﺒﻮﺭ... ﻣﺘﯿﻦ... ﻫﻤﭽﻮﻥ ﭘﯿﭽﮏ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻏﻨﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ ﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﺪ...

ﺭﻗﯿﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺍﺳﺖ... ﺑﺎ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽ ﻛﻨﻨﺪ...

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ...

ﺍﺯ ﭘﺲ ﺳﺮﻧﯿﺰﻩ
، ﺍﻫﻞ ﺍﻟﺒﯿﺖ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺎﻭﺩ...

ﺑﺎ ﻫﺮ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﻧﺪﺍﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ؛ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ...

ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﺮ ﺑﯽ ﻋﺪﺍﻟﺘﻲ ﻇﺎﻟﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ
؛ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ...

ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ
،ﺑﺎﺏ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﺪ

ﺳـﭙﺲ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
،ﺯﻫﺮﺍ ﻣﯽ ﺳـﭙﺎﺭﺩ...

ﻭ ﯾﻮﺳﻔﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ!

ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪﯼ





خیلی زیباست
 

aramesh"

عضو جدید
تمناي مرا ديدي و رفتي
به روي گونه تابيدي و رفتي
مرا با عشق سنجيدي و رفتي
تمام هستي ام نيلوفري بود
تو هستي مرا چيدي و رفتي
كنار انتظارت تا سحر گاه
شبي همپاي پيچك ها نشستم
تو از راه آمدي با ناز و آن وقت
تمناي مرا ديدي و رفتي
شبي از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم براي قصه ام سوخت
غم انگيزست توشيداييم را
به چشم خويش فهميدي و رفتي
چه بايد كرد اين هم سرنوشتي ست
ولي دل رابه چشمت هديه كردم
سر راهت كه مي رفتي تو آن را
به يك پروانه بخشيدي و رفتي
صدايت كردم از ژرفاي يك ياس
به لحن آب نمناك باران
نمي دانم شنيدي برنگشتي
و يا اين بار نشنيدي و رفتي
نسيم از جاده هاي دور آمد
نگاهش كردم و چيزي به من گفت
تو هم در انتظار يك بهانه
از اين رفتار رنجيدي و رفتي
عجب درياي غمناكي ست اين عشق
ببين با سرنوشت من چه ها كرد
تو هم اين رنجش خاكستري را
ميان ياد پيچيدي و رفتي
تمام غصه هايم مثل باران
فضاي خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام اين تلاطم
فقط يك لحظه باريدي و رفتي
دلم پرسيد از پروانه يك شب
چرا عاشق شدي درد عجيبي ست
و يادم هست تو يك بار اين را
ز يك ديوانه پرسيدي و رفتي
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط يك شب نيازم را ببيني
ولي در پاسخ اين خواهش من
تو مثل غنچه خنديدی و رفتي
دلم گلدان شب بوهاي روياست
پر است از اطلسي هاي نگاهت
تو مثل يك گل سرخ وفادار
كنار خانه روييدي و رفتي
تمام بغض هايم مثل يك رنج
شكست و قصه ام در كوچه پيچيد
ولي تو از صداي اين شكستن
به جاي غصه ترسيدي و رفتي
غروب كوچه هاي بي قراري
حضور روشني را از تو مي خواست
تو يك آن آمدي اين روشني را
به روي كوچه پاشيدي و رفتي
كنار من نشتي تا سپيده
ولي چشمان تو جاي دگر بود
و من مي دانم آن شب تا سحرگاه
نگاران را پرستيدي و رفتي
نمي دانم چه مي گويند گل ها
خدا مي داند و نيلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا هميشه
تو از اين شهر كوچيدي و رفتي
جنون در امتداد كوچه عشق
مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرين بن بست اين راه
مرا ديوانه ناميدي و رفتي
شبي گفتي نداري دوست من را
نمي داني كه من آن شب چه كردم
خوشا بر حال آن چشمي كه آن را
به زيبايي پسنديدي و رفتي
هواي آسمان ديده ابريست
پر از تنهايي نمناك هجرت
تو تا بيراهه هاي بي قراري
دل من را كشانيدي و رفتي
پريشان كردي و شيدا نمودي
تمام جاده هاي شعر من را
رها كردي شكستي خرد گشتم
تو پايان مرا ديدي و رفتي...

 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﻣﻦ!

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻨﻮﻧﺶ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ

ﻟﻴﻠﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﻱ ﺍﺵ

ﻭ ﻣﻦ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﻴﻠﻲ ﺍﻡ

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﻱ ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻛﻮﻱ ﻭ ﺑﺮﺯﻧﻲ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ

ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﻣﻦ, ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﺮﻫﻮﺕ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻱ

ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﻘﻞ ﻫﺮ ﻣﺤﻔﻞ, ﺭﺳﻮﺍ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ

ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﻴﺪﻱ


 

Similar threads

بالا