همتی هست اگر،
با من و توست
تا در این خشک کویر
از دل سنگ بر آریم آبی
کسی از غیب نخواهد آمد
در من و توست اگر مردی هست
با توام، ای دلبند
سوی ابری که نخواهد آمد
و نخواهد بارید
چشم امید مبند
هر چه بلند تر داد می زنم
کمتر می شنوی
گمان می کردم اشکال از صدای من است
ولی نه ….
تو دست هایت را بر روی گوشهایت گذاشته ای
چقدر تلخ که دیگر صدایم را نمی خواهی
تکيه به شونه هام نکن من از تو افتاده ترم
ما که به هم نمي رسيم بسه ديگه بزار برم
کي گفته بود به جرم عشق يه عمري پرپرت کنم
حيف تو نيست کنج قفس چادر غم سرت کنم
من نه قلندرشبم نه قهرمان قصه ها
نه برده اي حلقه به گوش نه ناجي فرشته ها
من عاشقم همين و بس غصه نداره بي کسيم
قشنگيه قسمت ما ست
که
ما
به
هم
نمي رسيم
گلدانها را آب دادهام ظرفها را شستهام خانه را رُفت و رو کردهام دنيا خيلی خوب است، بيا! علامتِ خانهبودنِ من همين پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است، تا تو نيايی پرده را نخواهم کشيد.
كاش مي شد كه كسي مي آمد اين دل خسته مارا،
مي برد چشم مارا مي شست راز لبخند به لب، مي آموخت
كاش مي شد كه به انگشت، نخي مي بستيم تا فراموش نگردد كه هنوز انسانيم
قبل از آني كه، كسي سر برسد ما نگاهي به دل خسته خود مي كرديم
وقتی در اینه نگاه نمیکنم دلیل دارم
نمیخواهم موهای سپیدم را تماشا کنم
دل تنگ خودم شده ام
انجا که
بی هیچ نگرانی میتوانستم
پرواز کنم
اما حال بالی برای پریدن ندارم
سکوت که می کنی
وزن جهان را تنها به دوش می کشم!
و کم که می آورم
زمین آنقدر کند می چرخد
که تو توی تقویم می ماسی
و من
آونگ می مانم
بین حقیقتِ تو
و افسانه ای که از تو در سرم دارم!
سکوت که می کنی
شب پشتِ پلک های سکوت
حتم می کند که تو هم تنهایی!