معماری با مصالحی از جنس دل

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز

احتياجي به تسبيح نيست...

دستانت را كه به مـלּ بدهي ؛

با انگشتانت ذكر دوست داشتـ‍לּ را مي گويـҐ ...

 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز

با تمـاҐ مـداد رنگـے هـاے دٌنـیا
بـه هـر زبـانے که بـدانے یـا نـدانے !
خـالے از هـرتشبیه و استعـاره و ایهـاҐ …
تنهـا یکــ جٌملـه برایـت خـواهـҐ نوشت:
دوستت دارҐ خاص تریـלּ مٌخـاطب خـاص دنیـا!
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی می داند چرااااا؟! در مدرسه هیچ گاه

زنگ انسانیت زده نمی شود

و چرا کسی به ما نمی گوید

معنی عشق فقط تختخواب نیست

و چرا اصلا کسی به ما یاد نمی دهد

که چگونه پرواز کنیم.....
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
می شود باران ببارد؟ همین امشب!
قول می دهم فقط
قطره های پاکش را بغل کنم!
و بی هیچ اشکی
دستهایش را بگیرم
قول می دهم
فقط بویش را حس کنم!
اصلا اگر ببارد
فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم
قول می دهم برایش شعر نگویم
فقط... می شود؟
امشب.... ؟
خدایا
دلم به اندازه تمام روزهای بارانی تنگ است...
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگارا !!!
كه چنين سخت به من مي گيري


باخبر باش كه پژمردن من آسان نيست

گرچه دلگير تر از ديروزم

گرچه فرداي غم انگيز مرا مي خواند


ليك باور دارم دل خوشي ها كم نيست !

پس!


زندگي بايد كرد.
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بیخودی پرسه زدیم، صبحمان شب بشود[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] بیخودی حرص زدیم،سهممان کم نشود [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ما خدا را با خود، سر دعوا بردیم، [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و قسم ها خوردیم، ما به هم بد کردیم[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] ما به هم بد گفتیم،[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ما حقیقتها را،زیر پا له کردیم [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و چقدر حظ بردیم،که زرنگی کردیم،[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] روی هر حادثه ای ،حرفی از عشق زدیم، از شما میپرسم،ما که را گول زدیم؟؟ .[/FONT]
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو بارون که رفتی
شبم زیر و رو شد

یه بغض شکسته
رفیق گلوم شد
تو بارون که رفتی
دل باغچه پژمرد
تمام وجودم
توی آینه خط خورد
هنوز وقتی بارون
تو کوچه می باره
دلم غصه داره
دلم بی قراره
نه شب عاشقانه است
نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه
دلم بی تو تنگه
یه شب زیر بارون
که چشمم به راهه
می بینم که کوچه
پر نور ماهه
تو ماه منی که
تو بارون رسیدی
امید منی تو
شب نا امیدی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب را در آغوش میگیرم
تا باور کنم با منی
وحشتم از روز هاست
که با خیالت در کوچه ها پرسه میزنم
نکند در عطر بهار نارنج پنهان شوی؟!!
من با سایه تو زندگی میکنم
میترسم....
نکند هوا ابری شود...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاقبت باید رفت

عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشكست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از كوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . .
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..

بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ

با این همه بنــد

چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/heart.gif[/h]
ميسوخت در پيراهنت خورشيدی انگاری
از سالهای دور میتابيدی انگاری
از بين لبهای تو بوی اطلسی می ريخت
از شيره‌‌ء گلها می آشاميدی انگاری
وقت غزل خواندن شبيه مولوی بودی
می چرخ ... چرخی ... چرخ ... می چرخيدی انگاری
من گيج٬ ساعت گيج٬ اجسام اتاقم گيج
در بعد بعد خانه می گرديدی انگاری
در قالب هر باد پنهان ميشدی آنوقت
در پرده٬ بی آواز می رقصيدی انگاری
ميريختی در کوچه جاری ميشدی در جوی
از هيچ آغازی نمی ترسيدی انگاری
حل می شدی در ريشه های هر درخت پير
از شاخه های کهنه می روييدی انگاری
چشمت حساب تک تک گنجشکها را داشت
تنها و تنها آسمان می ديدی انگاری
شهرم عروس برفپوشی بود٬ روی او
مثل بهاری تازه گل پاشيدی انگاری
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب را دوست دارم
چرا که در تاریکی
چهره ها مشخص نیست
و هر لحظه
این امید
در درونم ریشه می زند
که آمده ای
ولی من ندیده ام ...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به جون تو دیگه نفس نمونده واسه ی من
نرو تو هم دیگه دلم رو نشکن
دلم جلو چشات داره میمیره
نگام نکن بذار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه ذره آخه مهربون باش
خدا ببین چه جوری داره میره...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خـدا را چه ديـدي ؟!

شايد يك روز در كافه اي دنـج و خـلوت ، اين كلمه ها و نوشته ها صـوت شـدند ؛

بـراي ِ گوش هـاي ِ تـو

كه روي ِ صنـدلي ِ رو به روي ِ مـن نشسته اي ... و بـراي ِ يك بـار هم كه شـده

، چـاي ِ تـو سـرد شـد

بس كه خيـره مانـدي به مـن ... !
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند.
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند.
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد .
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است .
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند .

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اي سراپا همه خوبي،
تك وتنها به تو مي انديشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم.
تو بدان اين را، تنها تو بدان!
تو بيا
تو بمان با من ، تنها تو بمان!
جاي مهتاب به تاريكي شب ها تو بتاب
من فداي تو، به جاي همه ي گل ها تو بخند...
در دل ساغر هستي تو بجوش،
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي ست،
آخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران كه مي بارد تو مي آيي
باران گل باران نيلوفر
باران مهرو ماه و آيينه
باران شعرو شبنم و شبدر
باران كه ميبارد تو در راهي
از دشت شب تا باغ بيداري
از عطر عشق و آشتي لبريز
باابروآب و آسمان جاری
غم ميگريزد غصه ميسوزد
شب ميگدازد سايه ميميرد
تا عطرآهنگ تو ميرقصد
تا شعر باران تو ميگيرد


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بر دار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !
قاصدک
هان … ولی … آخر … ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام آی کجا رفتی ؟ آی !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابر های همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به اعتماد شکوفای عشق ، شک کردی

به مومنانه ترین های عشق ، شک کردی


مسیر رفته ی خود را دوباره پیمودی

به بی نهایت زیبای عشق ، شک کردی


صداقت ِ سخن ِ ساده را نفهمیدی

و کودکانه ، به معنای عشق ، شک کردی


تویی که ابری ابری شدی و باریدی

چرا دوباره به معنای عشق ، شک کردی ؟


همیشگی شدی ، ای انتظار بی هنگام

و در رسیدن فردای عشق ، شک کردی


دوباره رد تو در کوچه باغ گم شده است

چرا که در « من ِ» پیدای عشق شک کردی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


آن شب ...


که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...

تماشا می کرد ...

آن شب که شب پره ها ..

عاشــقـــانه تر ..

نــــور را می جســـتند ...!

و اتاقم ..

سرشار از عطر بوسه و ترانه بود... !

دانستم..

تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بارونو دوست دارم هنوز ... چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی ... وقتی که بارون می باره

بارونو دوست دارم هنوز ... بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم ... جا میگیرن توی یه آه

شونه به شونه می رفتیم ... من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه ... چشمای من و خیابون

***
بارونو دوست داشتی یه روز ... تو خلوت پیاده رو
پرسه ی پاییزی ما ... مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز ... عزیز هم پرسه ي من
بیا دوباره پا به پام ... تو کوچه ها قدم بزن
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز هم عقربه های ساعتم

راه خودشان را می روند ...

عجب اراده ای دارند !

هر روز همین راه ...

در این فکرم که

می دانند دور خودشان می چرخند یا نه ؟!...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و چشمان‌ات راز ِ آتش است.



و عشق‌ات پيروزي‌ي ِ آدمي‌ست
هنگامي که به جنگ ِ تقدير مي‌شتابد.



و آغوش‌ات
اندک جائي براي ِ زيستن
اندک جائي براي ِ مردن


و گريز ِ از شهر



که با هزار انگشت



به‌وقاحت


پاکي‌ي ِ آسمان را متهم مي‌کند.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

کوه با نخستين سنگ‌ها آغاز مي‌شود
و انسان با نخستين درد.



در من زنداني‌ي ِ ستم‌گري بود
که به آواز ِ زنجيرش خو نمي‌کرد ــ
من با نخستين نگاه ِ تو آغاز شدم.







توفان‌ها


در رقص ِ عظيم ِ تو



به‌شکوه‌مندي



ني‌لبکي مي‌نوازند،


و ترانه‌ي ِ رگ‌هاي‌ات
آفتاب ِ هميشه را طالع مي‌کند.



بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچه‌هاي ِ شهر
حضور ِ مرا دريابند.



دستان‌ات آشتي است
و دوستاني که ياري مي‌دهند


تا دشمني



از ياد



برده شود.



پيشاني‌ات آينه‌ئي بلند است
تاب‌ناک و بلند،
که خواهران ِ هفت‌گانه در آن مي‌نگرند
تا به زيبائي‌ي ِ خويش دست يابند.



دو پرنده‌ي ِ بي‌طاقت در سينه‌ات آواز مي‌خوانند.
تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟



تا در آئينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من برکه‌ها و درياها را گريستم
اي پري‌وار ِ در قالب ِ آدمي
که پيکرت جز در خُلواره‌ي ِ ناراستي نمي‌سوزد! ــ
حضورت بهشتي‌ست
که گريز ِ از جهنم را توجيه مي‌کند،
دريائي که مرا در خود غرق مي‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.



و سپيده‌دم با دست‌هاي‌ات بيدار مي‌شود
 
بالا