گر چه دوري ز برم همسفر جان مني
قطره ي اشكي و در ديده ي گريان مني
در دل شب منم و ياد تو و گوهر اشك
همره اشك تو هم بر سر مژگان مني
دست هجران تو سامان مرا بر هم ريخت
باز گرد اي كه اميد من وسامان مني
اين مپندار كه نقش تو رود از نظرم
خاطرت جمع كه در خواب پريشان مني
در شب بي كسي ام ياد تو مهتاب منست
خود چراغي تو و در شام غريبان مني
شاید روزی
رد پايم را دنبال مي كني
هي بر مي گردم و تو را مي بينم
پاهايم را روي زمين فشار مي دهم
بيا
در را باز مي گذارم
پیش از آن که باران رد پاها را با خود ببرد !
نمی دانم چه می خواهم خدایا
یه دنبال چه میگردم شبو روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع اشنایان میگریزم
به کنجی می خزم ارامو خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدمو یک رنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
من دلم تنگ می شود
برای تو
برای هرآنچه که تکانم می دهد
تـــــا تــامل خـــویش
بـــــــرای خاطراتمان
چیزهایی که تو، توهم می خوانیشان
دلــم کــه تنـــگ می شــود
پای لحظه های خالی از تو
بــساط اشک پهن می کــنم
گوش خیالم را به گذشته می چسبانم
صدایت را از امواج پراکندهی زمان جمع می کنم
پژواک صدایت بر دیوار ذهن می کوبد
پر از آواز می شوم از تو
مگرغیر از این است
که توهم هم وجود دارد؟
باشد ...
به خودم دروغ نمی گویم!
اما به حقیقت دقایق پریشان عاشقی سوگند
دلم برای این توهم تنگ می شود
دلم براي كسي تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به مهماني گلهاي باغ ميآورد.
و گيسوان بلندش را
به باد ميداد.
و دستهاي سپيدش را
به آب ميبخشيد.
دلم براي كسي تنگ است
كه چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون ميدوخت
و شعرهاي خوشي چون پرنده ميخواند.
دلم براي كسي تنگ است
كه همچو كودك معصومي
دلش براي دلم ميسوخت
و مهرباني را نثار من ميكرد.
دلم براي كسي تنگ است
كه تا شمال ترين شمال
و در جنوب ترين جنوب
هميشه و در همه جا
– آه با كه بتون گفت
كه بود با من
و پيوسته نيز بي من بود.
و كار من ز فراقش
فغان و شيون بود
كسي كه بي من ماند
كسي كه بامن نيست
كسي كه...
– دگر كافيست.
همه هستی من آیه تاریکی است که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد من در این آیه ترا آه کشیدم آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم
دلم به اندازه ی تمام سیبهای کال چیده ی باغ کودکیم گرفته است... تو بگو .... تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد... ؟ بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم ... آرام ، آهسته ،آرام... حتی اگر هوا سردترباشد... حتی اگر باران تندترببارد... حتی اگر گل آلودترشویم... بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم... و یا نه ...! بدویم...! درست مثل روزهایکودکی... بدویم در مسیر تمام سیبهای کال چیده ی باغچه ی کودکیمان... درست مثل همان روزها که وقتی سیبی ، کال میافتاد ، بغض میکردیم ، میدویدیم، تا مبادا شیشه ی نازک غرورآن روزها بشکند... میدویدیم ، آنقدر که قطرهاشکی در گوشه ی چشمانمان جمع میشد و تا ابد در حسرت چکیدنمیماند... آه... تو بگو چرا شب میتوانداینقدر غمگین باشد ...؟ تو بگو ... سیب کالی که گاز زدیم چه طعمی داشت ...!؟ آه ، عزیزم ... من تمام مسیر سیبهای کالبه تو اندیشیدم ، به تو ... تو که برایدستهای کودکیم هنوزهمان سیب سرخی که نچیده ماند ...
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی گرفته اند دلم را به کار دلتنگی دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند گرفت آيينه ام را غبار دلتنگی شكست پشت من از داغ بی تو بودن ها به روی شانه دل ماند بار دلتنگی درون هاله ای از اشك مانده سر گردان نگاه خسته من در مدار دلتنگی از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی نشسته ایم من و دل کنار دلتنگی دگر پرنده احساس من نمی خواند مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
تـا بـه كنار مـن بــودي بـود بجـا قــرار دل . رفــتي و رفــت راحت از خاطــر آرميــده ام تا تو مراد من دهي ، كُشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام