[ معرفی کتاب ]واينك شوكران...

skaram

عضو جدید
[FONT=&quot]سلام دوستان
[/FONT]
مجموعه " و اينك شوكران" از مجموعه كتابهاي موسسه روايت فتح ميباشد كه به روايت زندگي نامه جانبازاني كه پس از جنگ به شهادت رسيده اند از زبان همسرانشان ميپردازد. اولين سري از اين مجموعه در مورد زندگي نامه شهيد منوچهر مدق است كه همسرش فرشته ملكي راوي داستان است. شهيد مدق و همسرش در جريانات پيش از انقلاب با هم آشنا و ازدواج ميكنند. با شروع جنگ تحميلي شهيد مدق به جبهه ميرن و در جريان جنگ شيميايي ميشن. پس از جنگ روزهاي بسيار سخت بيماري رو طي ميكنن تا اينكه در سال 79 به شهادت ميرسند. اين كتاب رو استاد گروه معارف دانشگامون بهم هديه دادند. اگر گيرش آوردين حتما بخونيد.
اما اين همه داستان گفتم كه به كجا برسم؟! يك بخش از كتاب رو كه خيلي زيبا هست و خودم رو خيلي تحت تاثيرقرار داد، براتون ميخوام بنويسم، چون كلامم قاصره كه بخوام توضيحي بدم پس خودتون بخونيد...




لباس هاش را عوض كردم كه در زدند.فريبا گفت " آقايي آمده با منوچهر كار دارد" چادر سرم كردم ودر را باز كردم . مردي " يا الله" گفت و آمد تو. علي را صدا زدم، بيايد ببيند كيست. ديدم آمده كنار منوچهر و يك دستش را روي سرش و دعا ميخواند. من و علي بهت زده نگاه ميكرديم. آمد طرف ما پرسيد" شما خانم ايشان هستيد؟"
گفتم "بله"
گفت " ببين چه مي گويم. اين كارها را مو به مو انجام مي دهي. چهل شب عاشورا بخوان. ( دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاكيد بالا آورد) با صد لعن و صد تا سلام. اول با دو ركعت نماز حاجت شروع كن. بين دعا هم اصلا حرف نزن."
زانوهام حس نداشت. توي دلم فقط امام زمان را صدا ميزدم. آمد برود، دويدم دنبالش. گفتم " كجا ميرويد؟ اصلا از كجا آمده ايد؟" گفت " از جايي كه آقاي مدق آن جاست." مي لرزيدم. گفتم " شما مرا كلافه كرديد بگوييد كي هستيد" لب خند زد و گفت " به دلت رجوع كن"و رفت . با علي از پشت پنجره توي كوچه را نگاه كرديم. از خانه كه رفت بيرون، يك خانم همراهش بود. منوچهر توي خانه هم او را ديده بود . مانده بوديم.
منوچهر دراز كشيد روي تخت، پشتش را كرد به ما و روي صورتش را كشيد. زار مي زد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز مي خواند. به من اصرار كرد بخوابم. گفت حالش خوب است چيزي نمي شود.
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت طهرا حرف زد. مي گفت " من شفا خواستم كه آمديد من را شفا بدهيد؟ اگر بدانم شفاعتم ميكنيد نمي خواهم يك ثانيه ديگر بمانم. تا حالا كه نديده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا ديگر نمي خواهم بمانم." و اين را تا صبح تكرار ميكرد...




 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست عزيز...
ممنون از تاپيكت.
من اين كتاب رو خوندم... فوق العاده بود... خوش به سعادت اون شهيد... و خوش به سعادت اون همسر كه چه عاشقانه تا آخرين لحظه در كنار شوهرش، وفاداري كرد و ايمانشو ثابت كرد... و خوش بسعادت هردوشون با اين عشقي كه داشتن...:cry:


و امّا!!!!!!
عزيز، بهتر بود كتابتو تو تاپيكه كتاب پايداري معرفي ميكردي...



بازم مرسي....
يا حق:gol:
 

Similar threads

بالا