در دفتر زندگی از خود افسانه سازم
اما ز بازیه زمان گمراه و غافل بودم
در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم
در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری
غافل من از افسانه طوفان و ساحل بودم
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود در هم شکسته
اری من ان کوه غرورم
من نگویم شمع باش، یا پروانه باش
گر به فکر سوختن افتاده ای ،مردانه باش