تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟
این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان میوزد باد یمن
تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟
این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
نی حدیث راه پرخون می کندتا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان میوزد باد یمن
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجانی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
خودکفایی در مشاعرهدر زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

تقصیر من نیست اینجا خیلی خلوتهخودکفایی در مشاعره
تار و پود عالم امکان، به هم پیوسته است.........عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد

تقصیر من نیست اینجا خیلی خلوته
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و غلامی نفرستاد
محرم راز دل شیدای خویشدردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
محرم راز دل شیدای خویش
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یکباره برد آرام را
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد // قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزدمن آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی ................ولی با منت وخواری پی شبنم نمی گردم.
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد // قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد[/QUOT
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من ............ دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد // قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد[/QUOT
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من ............ دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است .......... چو یار ناز نماید شما نیاز کنیدنیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
دشنام*ها که از تو رساندند قاصدانمیان عاشق و معشوق فرق بسیار است .......... چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افگنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک .............. به در صومعه با بربط و پیمانه زدمدشنام*ها که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افگنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک .............. به در صومعه با بربط و پیمانه زدم
| محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد از گلشن زمانه که بوی وفا شنید |
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را ............. دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید
افسانه شد حدیث من آخر شبی بپرسدل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را ............. دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
تا کی به تمنای وصال تو یگانه ............ اشکم شود از هر مژه چون سیل روانهافسانه شد حدیث من آخر شبی بپرس
کین گفتگو که می*گذرد داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
تا کی به تمنای وصال تو یگانه ............ اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند ........ چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنندهنوز از شب دمی باقی است،
می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند ........ چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در عرصة انديشة من با كه توان گفت
سرگشته چه فريادي و خونين چه نبرديست[/QUOT
تو عاشقان مسلّم ندیده ای سعدی ........... که تیغ در کف و سر بنده دار در پیش اند
در عرصة انديشة من با كه توان گفت
سرگشته چه فريادي و خونين چه نبرديست[/QUOT
تو عاشقان مسلّم ندیده ای سعدی ........... که تیغ در کف و سر بنده دار در پیش اند
آسمان بار امانت نتوانست کشید ......... قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدنددیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
آسمان بار امانت نتوانست کشید ......... قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند
اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد .......... به مزده جان و جهان را به باد خواهم داددر این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد .......... به مزده جان و جهان را به باد خواهم داد
ای که به دام تو اسیرم اسیر ............. لذت دیوانگی از من مگیردوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
| Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
|---|---|---|---|---|
|
|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
|
|
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |