تو رخ می بینی و عارض که چون است ................. دل مجنون ز شکّر خنده خون است
تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو // اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
تو رخ می بینی و عارض که چون است ................. دل مجنون ز شکّر خنده خون است
تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو // اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
در راه عشق کشتن و آویختن بود.......رنگی دگر نباشد بالاتر از سیاهی
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت................سببی ساز خدایا که پشیمان نشودیاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد..............دوستی گم گشت یا رب دوستداران را چه شد
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت................سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
دیوانه را توان به محبت نمود رام ... مارا محبت است که دیوانه میکند
درد عشقی کشیده ام که مپرس..............زهر هجری چشیده ام که مپرسدیوانه را توان به محبت نمود رام ... مارا محبت است که دیوانه میکند
انچنان در هوای خاک درش............میرود اب دیده ام که مپرسدل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را............دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
انچنان در هوای خاک درش............میرود اب دیده ام که مپرس
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم..............دوستان از راست میرنجد نگارم چون کنمسینه خواهم شرحه شرحه از فراق........تا بگویم شرح درد اشتیاق
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم..............دوستان از راست میرنجد نگارم چون کنم
تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است ................ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن استموجیم و وصل ما ، از خود بریدن است ............ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تعلق حجاب است و بی حاصلی.....چو پیوندها بگسلی واصلیتا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است ................ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور.......... کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخورتعلق حجاب است و بی حاصلی.....چو پیوندها بگسلی واصلی
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور.......... کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
مصلحت دید من انست که یاران همه کار......بگذارند خم طره یاری گیرندروزها فکر من اینست و همه شب سخنم .............که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم .............که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مصلحت دید من انست که یاران همه کار......بگذارند خم طره یاری گیرند
مارا ز خیال تو چ پروای شراب است............خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب استدر عشق رخت علم وخرد باخته ام.....چه علم و خرد که جان خود باخته ام
مارا ز خیال تو چ پروای شراب است............خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
تن و جان را چه کنم؟ مصلحت آن است که من.......ترک این هردو کنم طالب جانانه شوم
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام...............شمه ای از نفحات نفس یار بیارما را سروسودای کس دیگر نیست........در عشق تو پروای کس دیگر نیست
ما را سروسودای کس دیگر نیست........در عشق تو پروای کس دیگر نیست
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام...............شمه ای از نفحات نفس یار بیار
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردنست..........ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردنست
رسمی است در زمانه که هر کم بضاعتی.......رتبت بسیتش زاهل هنر بیشتر بود
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمتامل کنان در خطا و صواب........به از ژاژخایان حاضرجواب
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
.
.
.
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |