یارب نگاه کس به کسی آشنا مکن
گر میکنی کرم کن و از هم جدا نکن
نگشتی صید گیسوی پریشانی نمی دانی
برو ناصح که حال ما نمی دانی نمی دانی
یارب نگاه کس به کسی آشنا مکن
گر میکنی کرم کن و از هم جدا نکن
نگشتی صید گیسوی پریشانی نمی دانی
برو ناصح که حال ما نمی دانی نمی دانی
یا من ناصبور را در برت از وفا طلب
يا تو که پاکدامني صبر من از خدا طلب
برخیز و می بریز که پاییز می رسد
بشتاب ای نگار که غم نیز می رسد
دفتری بود که گاهی من و تودل را پی آن ماه فرستم به صد امید
ای وای به من گر رود و باز نیاید
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
. . . . . .
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…
وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسدما راست داغ مهر تو بر سینه یادگار
رفتی ولی ز دل نرود یادگار تو
وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه ی من باش ساعتی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیمدریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه به هم تر ، تنها تر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه به هم تر ، تنها تر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
یادگار از تو همین سوخته جانی ست مرادریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه به هم تر ، تنها تر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
یا رب دل دوستان پر از غم نکنی
با تیر قضا قامت ما خم نکنی
سپید گشت دو چشمم به انتظار شبی
که پیش زلف تو گویم حدیث بخت سیاه
هواي ديده طوفاني، دلم درياي محنتها
گهي مي بارد اين ابر و گهي مي غرد اين دريا
ای دل ببین که دلبر دشمن نواز ما
با دوست بهر خاطر دشمن چه می کند؟
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
دور از تو به تن مانده مرا جان ضعیفی
کان هم به لب از طالع ناساز نیاید
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
زهی به خیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ی ناز
که در تصور از این خوب تر نمی آید
دلا غافل ز سبحاني چه حاصل
اسير نفس شيطاني چه حاصل
لاله ی داغ دیده را مانم کشت آفت رسیده را مانم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم در شکنم
ماییم که در پای تو چون خاک رهیم
مدهوش و ز دست رفته از یک نگهیم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |