faryad beseda
عضو جدید
دردم از ياراست ودرمان نيز هم
دل فداي اوشدوجان نيز هم
دل فداي اوشدوجان نيز هم
مگران سوی تراست ازاین تمدن روستای تو...................دردم از ياراست ودرمان نيز هم
دل فداي اوشدوجان نيز هم
مگران سوی تراست ازاین تمدن روستای تو...................
حالاچرا(د)
مگذر
وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم
من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم
مگذر
بی تفاوت مگذر
بی توهیچم به خدا
قدراین عشق بدان
دردل خسته بمان..............................
اتل متل جدایی عروسکم کجایی..........................نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی.....سنگدل این زودتر میخاستی.حالا چرا؟
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت...یار شیرین سخن نادره گفتار من استنوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی.....سنگدل این زودتر میخاستی.حالا چرا؟
تیره کردم روزگارم تاکه ماه من شودآنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت...یار شیرین سخن نادره گفتار من است
تاب بنفشه مي دهد طره مشک ساي تو...پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي توتیره کردم روزگارم تاکه ماه من شود
وای من که اوافتاب اسمان دیگریست
وفاداری به کسانی که لیاقت ندارندتاب بنفشه مي دهد طره مشک ساي تو...پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی
گفتا که منم مرگ واگر خواهی زنهار باید بگزینی تویکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی یا بشکنی از مادر خود سینه وسر را
یا خود ز می ناب بنوشی دو-سه ساغر تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید ازاین بیم جوان برخود و جاداشت کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا پدر و مادر من هردو عزیزند هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لیکن چو به می دفع شر ازخویش توان کرد مینوشم و با آن بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی هم مادر خود زد وهم کشت پدر را
روزی مست و خرابات بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای
چون نگاه کردم درون خانه را زین پنجره
صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون پروانه ای
مردکی کور و فلج افتاده اندر گوشه ای
مادری زار و پریشان حال چون دیوانه ای
کودکی از فرط سرما میزند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
چون بشد فارغ از عیش و نوش آن مرد پلید
دست در جیب کرد.. داد به آن دختر چند دانه ای
چون بدیدم صحنه را زین پنجره
بر خودم لعنت فرستادم که شبها تا سحر
میروم مست و خرابات سوی هر میخانه ای
واندرین خانه دختری ز فقر
میفروشد عصمتش را بهر نان خانه ای
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی
گفتا که منم مرگ واگر خواهی زنهار باید بگزینی تویکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی یا بشکنی از مادر خود سینه وسر را
یا خود ز می ناب بنوشی دو-سه ساغر تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید ازاین بیم جوان برخود و جاداشت کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا پدر و مادر من هردو عزیزند هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لیکن چو به می دفع شر ازخویش توان کرد مینوشم و با آن بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی هم مادر خود زد وهم کشت پدر را
روزی مست و خرابات بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای
چون نگاه کردم درون خانه را زین پنجره
صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون پروانه ای
مردکی کور و فلج افتاده اندر گوشه ای
مادری زار و پریشان حال چون دیوانه ای
کودکی از فرط سرما میزند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
چون بشد فارغ از عیش و نوش آن مرد پلید
دست در جیب کرد.. داد به آن دختر چند دانه ای
چون بدیدم صحنه را زین پنجره
بر خودم لعنت فرستادم که شبها تا سحر
میروم مست و خرابات سوی هر میخانه ای
واندرین خانه دختری ز فقر
میفروشد عصمتش را بهر نان خانه ای
وفاداری به کسانی که لیاقت ندارند
عمربرباددادن است
تراگم کرده ام دراین حوالی.................تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهم راند...عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور....کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخورتراگم کرده ام دراین حوالی
نمی خواهم بگویی پاسخم را
چه شدپایان ان عشق خیالی
رفتم کنارپنجره دیدم تورابابگذریمیوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور....کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بودیوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور....کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
درطریقت هرچه پیش سالک ایدخیراوستراز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچه جگر سوزه بود باز جگر سازه شود
منم که گوشه ی میخانه خانقاه من است...دعای پیر مغان ورد صبحگاه من استرفتم کنارپنجره دیدم تورابابگذریم
چیزی ندیدم این چنین دارم رعایت می کنم
دست از طلب ندارم تا کام من برآید...یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآیدراز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچه جگر سوزه بود باز جگر سازه شود
توالتماسم می کنی جوری فراموشت کنم باالتماس اما تورا به خانه دعوت می کنممنم که گوشه ی میخانه خانقاه من است...دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
دست از طلب ندارم تا کام من برآید...یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید
ودومی
دشمن به قصدحافظ اگردم زندچه باک منت خدای راکه نیم شرمساردوست
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یارتجلی گه خود کرد خدا دیده ی مارا در این دیده در آیید و ببینید خدارا
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار
طالع بی شفقت بین که دراین کارچه کرد
دستت به دست دیگری ازاین گذشته کارمندوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند...واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دستت به دست دیگری ازاین گذشته کارمن
امانمی دونم چرادارم حسادت می کنم
دست هایت جاده ایست برای ارامشمرا باید که جان و تن نماند
و گر هر دو بماند من نماند
دست هایت جاده ایست برای ارامش
چشمهایت دریاییست برای عصیان
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |