من از آن حسن روز افزون ه یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را
مرا چشمیست خون افشان زدست ان کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از ان چشم و از ان ابرو
من چه گويم كه كسي را به سخن حاجت نيست
خفتگان را به سحر خواني من حاجت نيست
تقدیرچنین بوده یک دم نشد آسودهاز هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود
زنهار زین بیابان وین راه بی نهایت
در چشم ببین دو چشم آن مفتون را
نیک بشنو تو نکتهی بیچون را
هر خون که نخوردهست آن نرگس او
از دیدهی من روان ببین آن خون را
در ویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کاتش در ان توان زد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |