مشاعرۀ سنّتی

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم خانه ی مهر یار است وبس
از آن می نگنجد ,در آن کین کس
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواهش می کنم:smile:

تا گنج غمت در دل دیوانه مقیمست
همواره مرا کوی خرابات مقامست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
 

rama22707

عضو جدید
بیشترین عشق حهان را به سوی تو می اورم :heart:
از معبر فریادها و حماسه ها :gol:
چرا که هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است :heart:
که قلبت چون پروانه ای ظریف و کوچک و عاشق است
:gol:
 

پیوست ها

  • Photo0036.jpg
    Photo0036.jpg
    49 کیلوبایت · بازدیدها: 0

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیشترین عشق حهان را به سوی تو می اورم :heart:
از معبر فریادها و حماسه ها :gol:
چرا که هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است :heart:
که قلبت چون پروانه ای ظریف و کوچک و عاشق است:gol:
تامل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاظر جواب

من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی‌گردد بدین بالا نشینی‌ها

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم تو رو مانم تو اشک مرا مانی
 

mosleh.bargh

عضو جدید
بیا که دوست دارمت !!
بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.
بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...
شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...
بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.
شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.
آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.
شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.
بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.
بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.
آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.
دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.
گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.
بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.
بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.
چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.
لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.
« بیا دوباره دوست دارمت »
شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.
 

mosleh.bargh

عضو جدید
نیمه شب آواره وبی حس وحال...درسرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال...دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت...یک دو سال ازعمررفت وبرنگشت
دل به یاد آورد اول بار را...خاطرات اولین دیدار را
آن نظربازی و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او...هم نشین و هم زبان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی...اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر...وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم زدنیا بی خبر...دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد...گفتگوها بین ما آغاز شد
 

mosleh.bargh

عضو جدید
بیا که دوست دارمت !!
بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.
بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...
شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...
بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.
شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.
آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.
شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.
بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.
بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.
آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.
دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.
گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.
بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.
بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.
چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.
لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.
« بیا دوباره دوست دارمت »
شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.
شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
 

*vernal*

عضو جدید
کاربر ممتاز
این نغمه آه نغمه ساز فریب بود
می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیریست غریبه ای مرا میپاید
عاشق شده بر دو چشم مستم شاید
امروز دلم حقیقتی را فهمید
دیوانه ز دیوانه خوشش می آید!!!:redface:
 

hasan_y

عضو جدید
داشته ها

چشم های خسته ام را می بندم
باز هم زنده ام مهم نیست
من به تعداد لبخندهایت مرده ام
این که اینجاست این راه می رود اینکه می گریزد من نیستم
من آنم که لحظه هایم را به خدا قرض می دهم
و من رانده شدم...
و اگر رانده شدن اینقدر شیرین است دیوانه وار می پذیرم
فریاد می زنم : من عاشقم وارث این خاک وارث این باران وارث این کوچه
این روزها رفتنی است
اما یادگارم بر این زمین بر این خاک و بر دیوار این کوچه بن بست تا ابد خواهد ماند
بوی چوب خیس دستی می شود تا مرا از خواب بیدار کند
من هستم تو هستی!
چند بار مردم نمی دانم...
به تعداد حباب های قهوه ات حرف برای زدن دارم اما تنها یک سخن می ماند:
عشق پرنده نیست که هر که خواست در قفس بگذاردش یا بر شاخه
عشق باید پرواز کند تا آنجا که چشم کار می کند تا آنجا که قاصدک می رود و تا پشت یک فنجان که از شوری اشک شیرین می شود
نمی خواهم مانند یک دروغ در حجم سرد فردا غرق شوم
نمی خواهم لحظه هایم را با حسرت بیامیزم
عشق می رود چون ماسه ای از میان انگشتانم
عشق می رود با تمام التهاب کودکانه اش
من می مانم و یک لبخند
تو می مانی و قهوه ای که تلخ نوشیدی...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هوشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در شب هجران مرا پروانه ی وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع ...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا