رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستانای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان
رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستانای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
نیست در شهر نگاری که دل ما ببردرسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان
که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم اریار شود رختم از اینجا ببرد
مرغک من شده خاموش ای کاشدر نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چیرهای صدا میشنویم
می نخوردم ولی باده پرستی می کنمدر نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چیرهای صدا میشنویم
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیمستمرغک من شده خاموش ای کاش
این سرانجام سرآغازی داشت
تا شيوه راه رفتن آموختتا گنج غمت در دل ویرانه مقیمست
همواره مرا کوی خرابات مفامست
در خیال این همه لعبت بهوس می بازمتنها و روی ساحل
مردی به راه میگذرد
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کردتا شيوه راه رفتن آموخت
پس هستى من زهستى اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
تو را به جانِ مستان مده شرابم امشبتا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را درد زبان مدحت و تحسین منست
بوی خوش تو هر که از باد صبا شنیدتو را به جانِ مستان مده شرابم امشب
که یاد چشم مستش کند خرابم امشب
دلا تا کی در این کاخ مجازیبه اب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
دنبال شیر گیری کی بیکباب مانیبوی خوش تو هر که از باد صبا شنید
از یار اشنا سخن اشنا شنید
یا رب اندر دل ان خسرو شیرین اندازدنبال شیر گیری کی بیکباب مانی
کی بینوا نشینی چون صاحب امیری
یا بخت من طریق مروت فروگذاشتدلا تا کی در این کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک بازی
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسددیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
تا بگیسوی تو دست ناسزان کم رسددیر گاهیاست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لباست
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدندتیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
نگار من چو به مکتب نرفت و خط ننوشتتنها به تماشای چه ای ؟
بالا گل یک روزه نور
پایین تاریکی باد
بیهوده مپای شباز شاخه نخواهد ریخت و دریچه خدا روشن نیست
از برگ سپهرشبنم ستارگان خواهد پرید
تو خواهی ماند و هراس بزرگ ستوننگاه و پیچک غم
بیهوده مپای
برخیزکه وهم گلی زیمن را شب کرد
راهی شو که گردش ماهی شیاراندوهی در پی خود نهاد
زنجره را بشنو : چه جهان غمنک است وخدایی نیست و خدایی هست و خدایی
بی گاه است به بوی و به روو چهره زیبایی در خواب دگر ببین
سهرا ب
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیاردوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
تا عاشقان ببوی نسیمش دهند جاندر طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدمتا عاشقان ببوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه و در ارزو ببست
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم از این فضل و مقامات حریری
تاهمسفرم عشق است در جاده تنهاييیار من آن که لطف خدا یار اوست
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست ...
تاهمسفرم عشق است در جاده تنهايي
از دست نخواهم داد دامان شكيبايي
نازنینا ما به نازِ تو جوانی داده ایمیارب امان ده تا باز بیند
چشم محبان , روی حبیبان ...
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |