دير گاهي است در اين تنهايي رنگ خاموشي در طرح لب است. بانگي از دور مرا مي خواند، ليك پاهايم در قير شب است. *** رخنه اي نيست در اين تاريكي: در و ديوار بهم پيوسته. سايه اي لغزد اگر روي زمين نقش وهمي است ز بندي رسته
تنها و روي ساحل مردي به راه مي گذرد نزديك پاي او دريا، همه صدا . شب، گيج در تلاطم امواج . رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد نقش خطر را پر رنگ مي كند . انگار هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا ؟ و مرد مي رود به ره خويش .