منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد// من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
چه ازو کاست و برمن چه فزود ای ساقی
ه.الف. سایه
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد// من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وین راز درون سوز نهفتن نتوانم
مکن زغصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید انکه زحمتی نکشید |
مکن زغصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید انکه زحمتی نکشید
در این درگه که گهگه که که که که شود ناگه //مشو غره به امروزت که از فردا نئی آگه
همان مرحله ست این بیابان دور
که گم شد درو لشگر سلم و تور
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست // واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق نیم رسواعاشق اندر فن خود استاد نیست |
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسواعاشق اندر فن خود استاد نیست
تنـهايي و سكــوت هردم دراين وجـود
گرديـده پايه و بنيان اين ســرود
تنـها و خسـته ام در كنج بي كسي
حرفم سكـوت شد ،چون ياوري نبود
ديگر براي من از عاشقي مگـو
اكنون زبي كسي بگسـسته تـار و پـود
غمگين و غرق غم اميد حرف پـوچ
نفـرين به زندگي ، بر مـرگ صد درود
در این زمانه رفیقی که خالی از خللست صراحی می ناب و سفینه غزل است |
در این زمانه رفیقی که خالی از خللست
صراحی می ناب و سفینه غزل است
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یادنازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
این زمان با جوانان ناز کن با ما چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
این زمان با جوانان ناز کن با ما چرا
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کردامام خوجه که بودش سر نماز دراز بخوان دخنر رزخرقه را قضاوت کرد
دلم ز حلقه ء زلفش به جان خرید آشوب چه سود دیدند انم که این تجارت کرد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دلبرابنده نوازیت که آموختت؟بگودر ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
دلبرابنده نوازیت که آموختت؟بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
هرکه خواهد گو بیا،وهرچه خواهد گو بیامن که همی لاف عشق در سخنم میزنم
وای بر احوال من گر که شوم روسیاه
هرکه خواهد گو بیا،وهرچه خواهد گو بیا
کبرونازو حاجب و دربان بدین درگاه نیست
توخود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کارتو بر مایه ی دانش خود مایست
که بالای هر دانشی دانشی است
تا برسر دیده جادهندت مردمتوخود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چوفلک رام تازیانه توست
شب بخیر
هیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جایدو روز نوبت شادي عزيز دار اي گل
که نوبهار جواني خزان شود ناگاه
"رهی"
هیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جای
به نشاطی که دلم از سر دنیا برخاست
توانا بود هرکه دانا بود
زدانش دل پیر برنا بود
مزن بر سر ناتوان دست زور
در سایه ی این سقف ترک خورده نشستیم
بی حوصله و خسته و افسرده نشستیم
خاموش چو فانوس که در خویش خمیده است
پیچیده به خود با تن تا خورده نشستیم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |