دوش با من گفت پنهان کار دانی تیز هوش
کز شما پنهان نشاید داشت راز می فروش
گفت آسان گیر بر خود کار ها، کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در آن خطری نیست که نیست
تب این دردتنهایی، مرا در بر گرفته
کجایی ماه عالم ،غمم از سر گرفته
هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد بعشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
تن صدها ترانه مي رقصد
در بلور ظريف آوايم
لذتي ناشناس و رؤيا رنگ
مي دود همچو خون به رگ هايم
فروغ
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آمدی![]()
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
و پر از شعر،ای رفته به چوگان قضا همچون گو
چپ میرو و راست میرو و هیچ مگو
کانکس که تو رت فکنده اندر تک و پو
او داند و او داند و او داند و او...
و پر از شعر،
پر از همهمه بودی،
اما،
هیچ حرفی نزدی،
پر از گفتن دلدادگیت،
پراز زمزمۀ عشق به دریاشدنت،
باز حرفی نزدی،
و فقط خندیدی،
خوب من،
میفهمم
مُردم از حسرت به پیغامی دلم را شاد کن
ای که گفتی فراموشت نسازم یاد کن
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه؟
به من کم میکنی لطفی که داری این زمان یانه؟
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
من خوب میدانم.دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تو را من چشم در راهم
به سعي ام تا ز دل يك ديده بگشايم
ببينم من فراخي را خبر گيرم من از يارم
تو را من چشم در راهم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
یادش بخیر ساقی مسکین نواز من
من طرف دیگر شب بوده امنفهمیدم کی عاشقت شدم
اما تا به خود امدم دیدم دیگر بدون حضورت زندگی نمیتوانم کنم
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شدمن خوب میدانم.
تو را،
من مثل ماهی،
از طلوعت تا غروب شب،
صدا کردم.
تورا،
من خوب می فهمم،
مثل یک سنجاقک بی تاب و نا آرام.
پی پژواک هر نیلوفری،
تا شکل پروازت،
پراز اندیشه های خیس باشد،
یا پر از لحن غریب برکه در پاییز.
تو را،
من یاد دارم،
مثل روز اول هر مهر ماهی و
سراب گرم هر خرداد.
تو را،
میدانم اما،
باز میخواهم،
تماشایت کنم در خواب.
فقط یک بار دیگر هم به خوابم آی.
من طرف دیگر شب بوده ام
نقش تو را
رنگ تورا
دیده ام
مست شدم
از می این طرح و باز
خاطره
با خاطره نوشیده ام
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |