من قدم بیرون نمی یارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گلست
تانو نیگاه میکنی کار من اه کردن است
ای بفدای چشم تو این چه نیگاه کردن است!
من قدم بیرون نمی یارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گلست
تانو نیگاه میکنی کار من اه کردن است
ای بفدای چشم تو این چه نیگاه کردن است!
ترا سریست که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری ازو نمی آید
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنان پریشانی؟
یوسف به این رها شدن از چاه دل نبند
اینبار میبرند که زندانی ات کنند!
یوسف به این رها شدن از چاه دل نبند
اینبار میبرند که زندانی ات کنند!
دل میرود زدستم صاحب دلان خدارا....دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
در همه عمرم شبی بی خبر از در درآی
تا شب درویش را صبح برآید بشام
مقیم زلف تو شد دل که خوش سودایی دهد / وزان غریب بلاکش خبر نمی آید
در گریز نبسته ست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند
مقیم زلف تو شد دل که خوش سودایی دهد / وزان غریب بلاکش خبر نمی آید
در گریز نبسته ست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند
دل در اين پيره زن عشوه گر دهر مبند
كاين عروسي است كه در عقد بسي داماد است
مقیم زلف تو شد دل که خوش سودایی دهد / وزان غریب بلاکش خبر نمی آید
در گریز نبسته ست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
دل در اين پيره زن عشوه گر دهر مبند
كاين عروسي است كه در عقد بسي داماد است
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تو كمان كشيده و در كمين كه زني به تيرم و من غمين
همه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كني
دردم از يار است و درمان نيز همیارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هرکس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است و این دیگرگون نخواهد شد
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دندانه هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سرنشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره خون چکید و نامش دل شد
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبنددر خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی ، چو شراب ناب دادی
همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما
به من فقیر مسکین ، غم بی حساب دادی
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زنداني ات كنند
تا اطلاع ثانوی ‚ نفس
نکش آینه دار
از اینجا تا آخر شب هزار تا نقطه چین بذار
تااطلاع ثانوی ‚ چشمانون رو هم بذارین
زخم دریده ی
شب رو بدون مرهم بذارین
ترانه ای از یغما
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله اموز صد مدرس شد
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منشدر این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می ترواد
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو درتاریکی گم شده ای
سهراب
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
ميسپارم به تو از چشم حسود چمنش
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |