تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود ...............تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سمامی توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود ...............تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سمامی توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
آشنایی با شور ؟من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا ...............هین زهره را کالیوه کن زان نغمه های جان فزامن از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود ...............تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر..........کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
آغاز دیوانگی است
این گونه که من می خواهم هر نفس بوسیدن چشم هایت را
زاده شدنم مگر برای همین رسالت نبوده است ؟!
رونق عهد شباب است دگر بستان را میرسد مژدۀ گل، بلبل خوش الحان را
دستم نمی رسدتو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر..........کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
آغاز دیوانگی است
این گونه که من می خواهم هر نفس بوسیدن چشم هایت را
زاده شدنم مگر برای همین رسالت نبوده است ؟!
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهم راند...عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیستدستم نمی رسد
که حلقه کنم گرد شانه های زمین
و بگریم به غمگساری اش
که هرگز این چنین بی عاشق نبوده است
آه می بینم ، می بینمتوقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فال ها
بسي حظ وافر برديم بدرود
بدرودتوقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فال ها
بسي حظ وافر برديم بدرود
چشمی که نه فتنه تو باشد...چون گوهر اشک غرق خون بادآه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بدرود.................توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فال ها
بسي حظ وافر برديم بدرود
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهم راند...عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل استتا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهم راند...عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
وصل تواجل را ز سرم دور همي داشت............از دولت هجر تو كنون دور نماندستتو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش...............در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیرتیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
تهی دل از غم ایامتیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
رود باید شد و رفتترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش...............در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم........تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دمتهی دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام
من به چشمان خیال انگیزت معتادممرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم........تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ...................بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیررود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
راه... دشوار بود ودر لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ...................بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
رواق منظر چشم من اشيانه توست.....كرم نما و فرود ا كه خانه خانه توستراه... دشوار بود و
دو دست من
از دعوت خودم به یکی خواب آسوده
خالی تر...!
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كنرواق منظر چشم من اشيانه توست.....كرم نما و فرود ا كه خانه خانه توست
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد....وجود نازكت ازرده گزند مبادتو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.
در پس درهای شیشه ای رؤیاهاتنت به ناز طبيبان نيازمند مباد....وجود نازكت ازرده گزند مباد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم...............داغ سودای توام سر سویدا باشددر پس درهای شیشه ای رؤیاها
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا كه من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یك نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شكفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |