لبخندهاي پشت خاكريز

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره خنده دار در جبهه

بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»متوجه منظورش نشدم:- چرا پسرم، مگر چی شده؟- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

اولش که دیدیمش فکری شدیم از آن دسته آدم هایی است که پیش خدا ارج و قرب دارند و ما هم از تصدق سرش بلیط یک سره به بهشت را می گیریم و پارتی مان آن دنیا جور است و هیچ نگرانی بابت آتش و دوزخ و اژدهای هفت سر و آویزان ماندن هزار ساله نداریم. ریش داشت یک هوا. همیشه خدا تسبیح می گرداند و ما را نصیحت می کرد که کم شیطنت کنیم و بنده خوب خدا باشیم. اوایل کمی به حرفش تره خرد می کردیم و چیزی نمی گفتیم. اما بعد شورش را درآورد. شب و نصفه شب، وقت و بی وقت در نماز و عبادت بود، دست به سیاه و سفید نمی زد و ما جورش را می کشیدیم و حرص می خوردیم اما از ترس جهنم و شکستن دل و «دل شکستن هنر نمی باشد» و «دل به دست آوردن هنر است»، زبان به کام می گرفتیم.

وقتی حرف از عملیات و نبرد با دشمن می رسید، چنان روی منبر می رفت و دم از شجاعتهای بی نظیرش می زد که ما به خود می بالیدیم که یکی از مشهورترین و چالاک ترین رزمندگان دوران به دسته ما آمده و موقع جنگ دلواپسی نداریم و او یک تنه خودش یک لشکر است و اگر صدام از وجود او با خبر شود برای کله پشمالویش میلیون ها جایزه می گذارد. از نبردهای تن به تن با عراقی های چون غول بی شاخ و دم تعریف می کرد. از روزی گفت که یک تنه به قلب یک لشکر زرهی زده و از آن سو سالم بیرون آمده، درحالیکه پشت سرش صدها تانک و نفربر آتش گرفته و کشته های دشمن پشته شده، از زدن هواپیمای میگ دشمن می گفت که چطور با تیر بار باعث سقوطش شده و با قناسه دوربین دار نشانه رفته زده و چتر خلبان نگون بخت سوراخ شده و خلبان با کله افتاده تو مرداب و فقط چتر نجاتش بیرون مانده است. از ساعتی می گفت که نزدیک بوده صدام حسین را اسیر کند و صدام مادر مرده با کمک صدها بادیگارد و کماندو، از چنگ او گریخته و نصف عراق را به خاطر این جان به در بردن سور داده است. خلاصه کلام شد رستم تهمتن و ما چه ذوقی کردیم. اما این وسط سعید بود که حرص می خورد و به حرفهای رستم خان پوزخند می زد. تا اینکه قرار شد برای حمله به خط مقدم برویم.

از ساعتی پیش رستم خان افتاده بود به تب و لرز و انگار که در آن هوای سرد زمستانی در سونا باشد، شرشر عرق می ریخت، یکی از بچه ها گفت: «برادر شما حالتان خوب نیست. بهتر نیست برای عملیات نیایید و وقتی حالتان خوب شد بیایید؟» تا رستم خان خواست این تعارف شابدالعظیمی را قاپ بزند، سعید با لبخندی موذیانه گفت: « این حرف ها چیه؟ این برادر به این بیماری ها عادت دارند. تازه امید و قوت ما به عابد و جنگجویی مثل ایشان است. زد و خدا نکرده ما تو محاصره افتادیم. اگر ایشان نباشد ما چه خاکی به سر کنیم؟ نچ! من صد در صد می دانم که ایشان هم تمایلی به ماندن ندارند!» رستم خان لب گزید و بعد گفت: «باشد می آیم. این بیماری مهم نیست!» سعید موذیانه خندید.

سوار ماشین ها شدیم و راهی شدیم. بس که رستم خان لرزید من هم لرزه افتادم. با چشمانی گرد شده و دندانهای قفل شده با هر انفجاری که دور و نزدیک بلند می شد، سر می دزدید و رنگ می داد و رنگ می گرفت. همین که رسیدیم به خط اول و نبرد شروع شد، در یک لحظه رستم خان را دیدم که نعره کشان و واویلا گویان پشت به دشمن، رو به میهن چهار نعل و شلنگ تخته زنان می دود. تعجب کردم که چه شده است. کمی جلوتر سعید را دیدم که آش و لاش شده و هرهر می خندید. فکر کردم که موجی شده است. وقتی بالا سر سعید نشستم تا زخم هایش را ببندم سعید گفت: «دیدیش؟» سر تکان دادم که آره و گفتم: «بنده خدا سر تا پاش خونی بود. حتمی موجی هم شده بود، چون فریاد زنان می دوید!» سعید در حالیکه چهره اش از درد منقبض شده بود خندید و گفت: «چه می گویی؟ خون من پاشید رو بدنش. اولش غش کرد. من بدبخت سر حال آوردمش. دوباره تا مرا دید یک جیغی زد بدتر از سوت خمپاره و دِفرار. عجب رستم یلی بود!»

بعد از عملیات رستم خان را ندیدم. اما چند سال بعد او را در مراسمی دیدم که داشت از شجاعت هایش در جبهه می گفت و ملت حظ می کردند!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عنوان : مال حرام

عراق شبه جزيره فاو را پس گرفته بود. در جريان اين نبرد يكي از دوستان مجروح شده بود و بچه ها فرصت را مغتنم شمرده بودند و ضمن عيادت و دل جويي سربه سرش مي گذاشتند. - نگفتيم جلو نرو، رفتي فاو را دو دستي تقديم دشمن كني؟ حالا خيالت راحت شد؟ - مال حرام از گلوي ما پايين نمي رود. مال بد بيخ ريش صاحبش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره‌ای از شوخ‌طبعی‌های یک شهید

خاطره‌ای از شوخ‌طبعی‌های یک شهید

شهید علیرضا موسیوند
مادر جنگ همه را به خاک و خون کشیده است. مادر، در اینجا جبهه حق علیه باطل است و جنگ و خونریزی است. در اینجا با توپ و تفنگ و گلوله‌ها پذیرایی می‌شویم. مادر من به یاری الله با تمام قدرت خود می‌جنگم. گرمی آفتاب تابستان، باد سرد پاییز و برف و باران زمستان، سنگینی آلات جنگی را تحمل می‌کنم و خود را فدای قرآن و اسلام و امام امت می‌کنم. امیدوارم که خدای متعال این بدن آلوده به گناه و روسیاه را قبول کند.
کد خبر: ۳۲۸۴۱۰
تاریخ انتشار:
۰۱ آبان ۱۳۹۲ - ۱۳:۴۷​
-
23 October 2013​
شهید علیرضا موسیوند به سال ۱۳۳۸ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی، چشم به جهان گشود و در دامان مادری مهربان و عفیفه پرورش یافت؛ مادری که شیره جان خویش را با کلام الله در نهاد کودکش می‌نشاند و تار و پود وجود او را با عشق به اهل بیت درآمیخت.

او تحصیلات خود را تا ‌مدرک سوم راهنمایی ادامه داد. با اوج‌گیری مبارزات انقلابی مردم علیه رژیم پهلوی علیرضا نیز در صفوف مبارزان روح الله قرار گرفت و با آغاز جنگ تحمیلی با اشتیاقی وصف ناشدنی به جبهه‌های نبرد شتافت و در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو به تاریخ ۲۵ /۱۲/ ۶۴ به درجه رفیع شهادت رسید. مزار این شهید بزرگوار در بهشت زهرا (س) تهران قطعه ۵۳ است.

خاطره‌‌ای از شوخ‌طبعی‌های شهید:

او مسئول دسته بود. وقتی راهپیمایی می‌رفتیم خیلی اصرار داشت که بچه‌ها حتماً پارچه شلوارشان را گت کنند. کسی پیراهن کارش را روی شلوارش نیندازد. گاهی که بعضی برادران طفره می‌رفتند، شروع می‌کرد به جر و بحث و با یک لحن و قیافه بسیار جدی می‌گفت: شما که ماشاءالله با سواد هستید. کلاس نهضت رفته‌اید. تازه مگر در قرآن نداریم که «کلوا و اشربوا و لا تسرفوا»؟ و اگر طرف جواب می‌داد: خوب داریم ولی چه ربطی به این موضوع دارد، می‌گفت: لابد می‌خواهی بگویی سوره «اذا جاء نصرالله و الفتح» ‌ هم به آن مربوط نیست دیگر؟ اگر می‌گفت: خوب معلومه که مربوط نیست، با عصبانیت می‌گفت:‌‌ روز روشن حاشا می‌کنی؟ چند تا حدیث می‌خواهی از پیغمبر برایت بخوانم؟ حتماً می‌خواهی بگویی «النظافه من الایمان» هم راجع به نظافت است. بعد رو به جمع می‌کرد که شما یک چیزی بگویید. من که هر چه می‌گویم، قرآن کتاب خدا و نهج البلاغه سخنان حضرت علی (ع) است، آقا می‌خندد و می‌گوید: تو سفسطه می‌کنی و نمی‌دانم از این حرف‌ها. اصلاً معلوم نیست مسلمان است، شیعه است، حزب‌الهی است. آن وقت بلند شده آمده جبهه.

بچه‌ها می‌گفتند: امان از دست تو که هیچ کس حریف زبانت نیست. بعد او خوشحال می‌شد و می‌گفت: به ننم بگو که می‌گوید: بمیرم برایت که اینقدر بی‌دست و پایی؟!

وصیتنامه شهید موسیوند :

«و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»

با سلام و درود بر یگانه منجی عالم بشریت، آقا امام زمان (عج) و با سلام و درود بر نائب بر حقش رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و با سلام و درود به روان پاک شهیدان از صدر اسلام تا کربلای حسینی و از کربلای حسینی (ع) تا کربلاهای جنوب و غرب کشور اسلامی ایران.
مادر هدیه ای ندارم تقدیم کنم جز یک چیز آن هم گلدسته ای از اجساد جوانان که چند روز پیش دارای اندامی زیبا چون شمشاد و صورتی نیکو مانند پنجه آفتاب و چشمانی چون دو ستاره صبح گاهی بودند و اگر لیاقت پیدا کرده باشم من هم به آنها بپیوندم. مادر جنگ همه را به خاک و خون کشیده است. مادر، در اینجا جبهه حق علیه باطل است و جنگ و خونریزی است. در اینجا با توپ و تفنگ و گلوله‌ها پذیرایی می‌شویم.



مادر من به یاری الله با تمام قدرت خود می‌جنگم. گرمی آفتاب تابستان، باد سرد پاییز و برف و باران زمستان، سنگینی آلات جنگی را تحمل می‌کنم و خود را فدای قرآن و اسلام و امام امت می‌کنم. امیدوارم که خدای متعال این بدن آلوده به گناه و روسیاه را قبول کند. مادر من از جبهه و جنگ نمی‌گریزم که مایه سرافکندگی تو باشم خوب می‌دانم که از شهید شدنم در راه حق اندوهگین نخواهی شد، بلکه افتخار می‌کنی که فرزندی تربیت کرده‌ای که در راه حق شهید شده است و هم در این دنیا و هم در آن جهان ابدی در نزد بزرگ بانوی اسلام فاطمه زهرا (س) نزد حضرت زینب (س) سربلند خواهی بود که فرزندت ندای حسین (ع) و نایب بر حق مهدی موعود را لبیک گفته و خون خود را نثار حفظ مکتب خویش نموده است. من راهم را انتخاب کرده‌ام و از کشته شدن در راه هدف مقدسی که دارم هراسی به دل راه نخواهم داد.

راه من راه مسلمانان صدر اسلام و راه حسین و راه اصحاب حسین است. انسان باید هدف داشته باشد چون همه موجودات به سوی هدف مشخص در حرکتند پس نباید بی‌هدف از دنیا برویم هدف ما الله است و راه و رسم زندگی را بر طبق دستوراتی که به وسیله پیغمبران برای ما از جانب خدا آورده‌اند استوار کنیم. حسین (ع) جنگید و کشته شد و مرگ را بر زندگی ذلت ترجیح داد که فرمود «لا اری الموت السعاده» دست از روحانیت و امام بر ندارید که روحانیت بود که اسلام را زنده نگه داشت که اگر اسلام دست ملی گرایان خاک پرست و لیبرال‌ها بود تا به حال از بین رفته بود و هیچ اثری از آن نبود.

بله باید به ندای حسین (ع) پاسخ دهیم. امام حسین (ع) در روز عاشورا فریاد برآورد که «هل من ناصر ینصرنی». آیا کسی هست که مرا یاری کند. مگر او نمی‌دانست که در میان کفار کسی نیست تا به او کمک کند پس برای چه این سخن را بر زبان آورد؟ این سخن را صرفاً به خاطر آن زمان به زبان نیاورد بلکه برای ما و تمام قرنهای آینده بعد از آن تاریخ و بعد از این تاریخ و همه مردم به زبان آورد که بعد از من کسی هست که دین خدا را یاری کند.

پس مخاطب ما و کلیه رهروان راه اوست و باید به ندای حسین آموزگار آزادی و عدالت و مظهر حق و حقیقت پاسخ مثبت دهیم و بگوییم یا حسین لبیک لبیک شنیدم و برای پشتیبانی آز تو و دین حق و زمینه فراهم آوردن برای ظهور حضرت مهدی (عج) برخاستیم و آماده جهاد و شهادتیم تا ‌علیه دشمن کافر بجنگیم که همانا موعدش فرا رسیده است.

ما در عاشورا‌ها می‌گفتیم ‌ای حسین کاش ما هم در کربلا بودیم و از تو پشتیبانی می‌کردیم و به یاری تو می‌آمدیم و در مقابل یزید می‌ایستادیم. حالا هم حسین است و هم کربلا و هم مبارزه. باید آنچه را که شعارش می‌دادیم عمل کنیم. باید نشان دهیم که به حسین علاقه داریم. باید نشان دهیم که سرباز امام زمانیم. باید نشان دهیم که مقلد روح الله هستیم باید ثابت کنیم که پیروان راستین مکتب اسلام هستیم و پیرو مکتب بودن تنها نماز خواندن و روزه گرفتن نیست. ما نمی‌گوییم که این‌ها را انجام ندهید که صد در صد باید انجام بدهیم ولی باید در کنار آن مبازه هم باشد مبازه با جهل، مبازه با نفس اماره، مبارزه با بی‌تفاوتی که یکی از مهم‌ترین عوامل جدا شدن هر ملتی از یکدیگر بی‌تفاوتی است که مثلاً بگویم به من چه و دیگری هم بگوید به من چه هر کسی به عمل خودش مثال معروفی است که می‌گویند (موسی به دین خویش و عیسی هم به دین خویش) نه این درست نیست. باید در جامعه امر به معروف و نهی از منکر باشد. یک وظیفه است انسان اگر دشمن درون را کشت دشمن خارجی کاری از پیش نمی‌برد. انسان مسلمان باید تا زنده است تلاش و کوشش کند، وگرنه می‌گندد به مصداق این شعر که می‌گوید:

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست

انسان مسلمان همیشه در تلاش و کوشش است در هر مکان و در هر زمان که باشد برایش فرقی نمی‌کند. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار و در خاتمه از کلیه دوستان و آشنایان می‌خواهم که این حقیر را ببخشند و اگر دینی بر من دارید حلالم نمایید.
و السلام
 

محدثه یوسفی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من شهیدا رو خیلی دوس دارم
با شهید گرانقدر سید محمدحسین علم الهدی هم جون جونیم
 

محدثه یوسفی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اين طوري لو رفت دو تا بچه بسيجي ، غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي خنديدند. گفتم : «اين كيه؟» گفتند : «عراقي» گفتم: «چطوري اسيرش كرديد ؟» مي خنديدند !!! گفتند:«از شب عمليات پنهان شده بود ، تشنگي فشار آورده با لباس بسيجي هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود ، اين طوري لو رفت » و هنوز مي خنديدند.
اون دیگه خیلی باهوش بوده:w25::w15::w18:
 

محدثه یوسفی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خوشبحالشون شوخیاشونم مث خودشون جذاب و متین
هیچوخت همو مسخره نکردن
باعث آزار بقیه نشدن
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ كه‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین‌قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاك‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگرآن‌ كتك هایی‌ را كه‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نكند. تازه‌، كتكی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو.

خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ كردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ كه‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ كِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ كه‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌،رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر... از همه‌ بدتر غیبت‌ درجمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌.
جالب تر از همه‌ این‌ بود كه‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ كرد كه‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌...) را منظور نكنیم‌، از آن‌ ساعت‌به‌ بعد هر كس‌ غیبت‌ دیگران‌ را كرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همة‌ چهار پنج‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود كه‌ گفت‌:
ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یك‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌...
خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌ اش‌ را بخواهی‌، من‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد كه‌ وقتی‌ توی‌ جاده‌ام‌ القصر ـ فاو درعملیات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ كردم‌ و بابت‌ كتكهایی‌ كه‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌:
ـ دمتون‌ گرم‌... همون‌ كتكهای‌ شما باعث‌ شد كه‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ ازخودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سركسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم‌بخوره‌ توی‌ سرم‌.
وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ كربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده‌و ده‌ سال‌ بعد استخوانهایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. كاشكی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ كه‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نكنم‌.


راوی :
حمید داود آبادی
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الله اکبر، سر نماز هم بعضي دست بردار نبودند. به محض اين که قامت مي بستي ، دستت از دنيا! کوتاه مي شد و نه راه پس داشتي نه راه پيش، پچ پچ کردن ها شروع مي شد. مثلاً مي خواستند طوري حرف بزنند که معصيت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردي بگويند ما که با تو نبوديم!
اما مگر مي شد با آن تکه ها که مي آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً يکي مي گفت: واقعاً اين که مي گويند نماز معراج مؤمن است اين نماز ها را مي گويند نه نماز من و تو را . ديگري پي حرفش را مي گرفت که : من حاضرم هر چي عمليات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگيرم. و سومي: مگر مي دهد پسر؟ و از اين قماش حرف ها. و اگر تبسمي گوشه لبمان مي نشست بنا مي کردند به تفسير کردن: ببين! ببين! الان ملائکه دارند غلغلکش مي دهند. و اين جا بود که ديگر نمي توانستيم جلوي خودمان را بگيريم و لبخند تبديل به خنده مي شد، خصوصاً آن جا که مي گفتند: مگرملائکه نا محرم نيستند؟ و خودشان جواب مي دادند: خوب با دستکش غلغلک مي دهند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنگامی که گروهی از مدافعان در تاریک و روشن صبح به سوی محورهای درگیری به راه می‌افتند، هیبت عجیب مهدی رفیعی، ابتدا توجه امیر و بعد توجه دیگران را جلب می‌کند و باعث خنده و شوخی بچه‌ها می‌شود. خنده‌های شاد و از ته دل طولانی و پر طنین. مهدی پس از حضور چندین روزه در درگیری‌های متعدد، شلوارش کثیف و پاره و خونین می‌شود و ناچار به تعویض می‌گردد. تنها شلواری که اندازه‌اش به اندازه مهدی نزدیک است، شلواری است سفید رنگ و براق با دورکمر گشاد. مهدی برای نگه‌داشتن شلوار نه کمربندی پیدا می‌کند و نه وسیله مناسب دیگری. پس ناچار می‌شود با کراواتی قرمزرنگ که جزء لباس‌های اهدایی است، کمر شلوار را به دور کمرش ببندد. رنگ درخشان و سفید شلوار در تاریکی شب از فاصله یک فرسخی پیدا است. هنگام حرکت، مهدی کوله‌پشتی مخصوص گلوله‌های آرپی‌جی را با چندین گلوله آرپی‌جی پر می‌کنند و به کول می‌کشد. تفنگ ژ-3‌اش را به قلاب شمایل وصل می‌کند و چند خشاب قشنگ را زیر کراواتی که به جای کمربند بسته جا می‌دهد. با یک دست بی‌سیم و با دست دیگر، یک قبضه آرپی‌جی برمی‌دارد. هنوز از دل پیچه و اسهال شدید به خاطر خوردن آب‌آلوده خلاص نشده‌اند. مهدی آفتابه‌ای پلاستیکی را بالای کوله و به سر یکی از گلوله‌های آر‌پی‌جی گیر می‌دهد و با همین هیبت و شکل و شمایل پیشاپیش بچه‌ها حرکت می‌کند. امیر با دیدن ظاهری وی به خنده می‌افتد و هر چه می‌کوشد نمی‌تواند از خندیدن خودداری کند. غش و رسیه رفتن امیر کم‌کم توجه بیشتر را جلب و آنها نیز با دیدن هیبت مهدی به خنده می‌افتند. بچه‌ها تا رسیدن به محور درگیری می‌خندند. انگار نه انگار به میدان جنگ نابرابر و خونین رهسپارند.
منبع:کتاب نخلستان سرو
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الغیبة عجب‌ كیفی‌ داره‌


تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ كه‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین‌قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاك‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگرآن‌ كتك هایی‌ را كه‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نكند. تازه‌، كتكی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو.

خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ كردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ كه‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ كِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ كه‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌،رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر... از همه‌ بدتر غیبت‌ درجمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌.
جالب تر از همه‌ این‌ بود كه‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ كرد كه‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌...) را منظور نكنیم‌، از آن‌ ساعت‌به‌ بعد هر كس‌ غیبت‌ دیگران‌ را كرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همة‌ چهار پنج‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود كه‌ گفت‌:
ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یك‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌...
خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌ اش‌ را بخواهی‌، من‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد كه‌ وقتی‌ توی‌ جاده‌ام‌ القصر ـ فاو درعملیات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ كردم‌ و بابت‌ كتكهایی‌ كه‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌:
ـ دمتون‌ گرم‌... همون‌ كتكهای‌ شما باعث‌ شد كه‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ ازخودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سركسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم‌بخوره‌ توی‌ سرم‌.
وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ كربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده‌و ده‌ سال‌ بعد استخوانهایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. كاشكی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ كه‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نكنم‌.


راوی :
حمید داود آبادی
 
Similar threads
بالا